سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ خب آدم وقتی می بینه کسی مث آرنولد ... ]

((خب آدم وقتی می بینه کسی مث آرنولد شوارتزنگر تا این حد توی زندگی ش موفق شده، فکر  می کنه که حتماً منم می تونم بشم. ))

 

وودی آلن

کوتاه درباره ی چند فیلم

نام فیلم: تا فردا

کارگردان: بهرنگ توفیقی

حامد و رها مدت یک سال هست که با هم زندگی می کنند. یک شب حامد در خواب می بیند که رها در تصادف اتوموبیل کشته می شود. روز بعد، او سعی می کند با رها مهربان تر رفتار کند ... یک فیلم تلویزیونی زیر متوسط با داستانی تکراری. به نظرم با یک کارگردان قوی تر، فیلم بهتری از آب در می آمد.  

 

نام فیلم: جنگل آسفالت ( THE ASPHALT JUNGLE) 

کارگردان: جان هیوستون

ماجرای یک سرقت بزرگ و سرنوشت محتوم آدم هایی که در این سرقت شرکت کرده اند ... اصولاً چندان ارتباطی با فیلم های نوآر و داستان هایی که براساس یک مشخصه ی واحد که به سان قانونی در فیلم های مربوط به این ژانر تکرار می شوند و ظاهراً باید تکرار شوند، برقرار نمی کنم. ضمن اینکه در این فیلم هیچگاه آن دزدی "بزرگ" را باور نمی کنم. کجای آن دزدی "بزرگ" و پیچیده است که مغز اصلی نقشه، یعنی دکتر، آنهمه رویش مانور می دهد؟  

 

نام فیلم: چشم (THE EYE) 

کارگردانان: دیوید مورو – اگزاویه پالو

سیدنی که بر اثر حادثه ای در بچگی، چشمانش را از دست داده، با عمل قرنیه، بالاخره موفق به دیدن می شود. اما چیزهایی که با چشم جدید می بیند، او را دچار وحشت می کند ... راستش چیز زیادی ندارم که درباره ی این فیلم بگویم. فقط اینکه به یک بار دیدنش می ارزد و بامزه است. همین!

 

نام فیلم: حدس بزن چه کسی برای شام می آید (GUESS  WHO’S COMING TO DINNER) 

کارگردان: استنلی کریمر

 جان که یک دکتر سیاهپوست است، می خواهد با دختری سفیدپوست ازدواج کند برای همین به خانه ی آنها می رود. خانواده ی دختر، با اینکه انسان های روشنفکری به نظر می رسند اما باز هم تردید دارند و همین، باعث در گرفتن بحث هایی بینشان می شود ... فیلم که اکثر صحنه هایش در فضای بسته ی خانه می گذرد، به تبعیض نژادی و عشقی که سیاه و سفید نمی شناسد، می پردازد. هر چه به انتهای شب نزدیک می شویم، بحث ها داغتر و با اضافه شدن پدر و مادر جان به بقیه، تقابل احساسات و نظرات آدم های مختلف در آن مکان محدود، جالب تر می شود.

 

نام فیلم: خارج از قانون (OUTSIDE THE LAW) 

کارگردان: رشید بوشارپ

سه برادر که در راه استقلال الجزایر، با هم متحد می شوند ... نمی دانم چطور باید با این شخصیت هایی موافق بود که هر چیزی را به اسم انقلاب، زیر پا می گذارند و آنقدر خودخواه و بی منطق هستند که حرص در می آورند.

 

نام فیلم: رم شهر بی دفاع (ROME, OPEN CITY) 

کارگردان: روبرتو روسلینی

رم توسط نازی ها اشغال شده و یک گروه زیرزمینی از ایتالیایی ها مشغول مقاومت هستند. کشیشی هم به خاطر اعتقادات خودش، به این گروه کمک می کند ... درباره ی این فیلم نئورئالیستی روسلینی، حرف های زیادی گفته و خوانده شده که تکرار دوباره اش بی معنا به نظر می رسد. تنها دقت کنید به لحظه های طنزی که در قسمت هایی از داستان سیاه فیلم، گنجانده شده تا هیچ چیز آنقدرها هم سیاه نباشد.

 

نام فیلم: زندگی عیسی (THE LIFE OF JESUS) 

کارگردان: برونو دومون

فِردی، جوان علافی ست که همیشه با موتور و به همراه دوستانش در روستای محل سکونتش، بی هدف چرخ می زند. او با ماری رابطه ای عاشقانه دارد و از طرف دیگر، دنبال جوان عربی ست که نسبت به او حسی نژادپرستانه دارد ... این اولین فیلم برونو دومون است. فیلمی که اگرچه خسته تان نمی کند، سرگردان بودن شخصیت های جوانش را به خوبی به بیننده منتقل می کند و روند خوبی را برای رسیدن به نتیجه ی نهایی پی می گیرد اما فیلمی ست که بعد از پایانش چیز چندانی هم دستتان را نخواهد گرفت. اینکه بخواهیم از چنین داستانی، برداشتی فرامتنی داشته باشیم، همچنانکه اسم فیلم هم می خواهد بیننده را به تفکر وادارد، بیشتر به یک شوخی شبیه است. 

 

نام فیلم: شماره  17 ( NUMBER 17)  

کارگردان: آلفرد هیچکاک

جزو فیلم های اولیه ی هیچکاک حساب می شود و خب، گرچه از هر جهت که نگاهش کنی، فیلم خوبی نیست اما برای اینکه متوجه باشیم، هیچکاک از کجا به کجا رسید و چطور کم کم زبان سینمایی خود را گسترش داد، دیدن این فیلم نمی تواند بی فایده باشد. اما امکان ندارد سر در بیاورید داستان درباره ی چیست!!!

 

نام فیلم: شهر اشباح (SPIRITED AWAY) 

کارگردان: هایائو میازاکی

چیهیرو همراه با خانواده اش به شهر جدید نقل مکان کرده اند. در بدو ورود، به شکلی اتفاقی وارد شهری می شوند که بسیار عجیب و غریب است ... میازاکی افسار خیالات و تفکراتش را چنان رها کرده که به سختی می توانید باور کنید چقدر ایده ها و موجودات عجیب و غریبی در این انیمیشن تحسین شده می توانند وجود داشته باشند. اما در نهایت، من که چندان خوشم نیامد و سر در نیاوردم موضوع چیست.

 

نام فیلم: فاوست (FAUST) 

کارگردان: الکساندر ساکوروف

نسخه ی جدیدی از فاوستِ گوته ... راستش تحمل کردن فیلم تا آخر کار سختی ست. البته مثل همیشه، ساکوروف، صحنه های عجیب و غریب و کدری می سازد که تجربه ی بصری خاصی هستند اما بهرحال دیدنش حوصله طلب می کند و البته وقت زیاد! این هم یک نوع سینماست دیگر!

 

نام فیلم: فرار بزرگ ( THE GREAT ESCAPE ) 

کارگردان: جان استرجس

حکایت فرار عده ی زیادی از اسرای جنگ جهانی از بازداشتگاه نازی ها ... این فیلم جذاب، بارها و بارها از همین تلویزیون خودمان پخش شده. البته هیچ وقت فرصت نشده بود که آن را کامل ببینم تا در نهایت این فرصت دست داد. به رغم طولانی بودنش، اصلاً خسته کننده نیست. حکایت خلاص شدن از پشت میله های زندان، در معنایی وسیع تر، تبدیل می شود به حکایت روح بی قرار انسانی که  در پس مشکلات اجتماعی و خانوادگی، فشارها و ممیزی های جامعه، پس مانده ی رسوبات افکار گذشتگان و هزاران عامل دیگر، دوست دارد راهی به رهایی پیدا کند.

 

نام فیلم: کلئوپاترا (CLEOPATRA) 

کارگردان: سیسیل ب دمیل

زندگی کلئوپاترا، ملکه ی مصری که با دسیسه و اغواگری می خواهد دنیا را به چنگ بیاورد اما در نهایت به خاطر عشقی واقعی و بی غل و غش، خودش را می کُشد ... روایت دمیل از ماجرای کلئوپاترا، انگار تقریباً به واقعیت نزدیک است. زنی که گرچه دسیسه چین بود و مردها را به فرمان خود در می آورد اما در عین حال، عاشق هم بود. یک بار دیدن این فیلم نمی تواند ضرری داشته باشد.

 

نام فیلم: ماموریت غیرممکن (MISSION IMPOSSIBLE II)  

کارگردان: جان وو

مأمور مخفی، اتان هانت، اینبار باید دارویی مهلک را از بین ببرد ... دیدن مجدد صحنه های هیجان انگیز فیلم، هم حسی نوستالژیک داشت و هم همچنان جذاب و نفسگیر بود.

 

نام فیلم: مردی که آنجا نبود ( THE MAN WHO WASN’T THERE) 

کارگردان: برادران کوئن

اد کرین، یک آرایشگر غمگین و کم حرف است که به هیچ عنوان از شغلش راضی نیست. زندگی او با دوریس، همسرش هم چندان گرم و صمیمی نیست. یک روز، مردی پیش اد می آید و می گوید قصد دارد یک خشکشویی راه بیندازد و اگر اد بتواند، ده هزار دلار سرمایه جور کند، آنها با مشارکت هم می توانند کسب و کار خوبی راه بیندازند. اد راه حل عجیبی برای به دست آوردن این پول پیدا می کند و ناگهان مشکلات یکی یکی سبز می شوند ... فیلمی بامزه و "کوئنی" درباره ی مرد سیاه بختی که هر کاری می کند تا نور امیدی در زندگی اش باز شود، نمی شود. فیلم شوخی های بامزه ای دارد و اصلاً خسته کننده نیست. 

 

نام فیلم: هادویچ (HADEWIJCH)

کارگردان: برونو دومون

سلین، دختری ست که خود را وقف ادیان می کند و در این راه از خود بیخود می شود ... اثر دیگری از دومون که با مضمون دین باوری و مرز بین آگاهی و ناآگاهی، کمی گنگ و نامفهوم است. بالاخره نفهمیدم دختر در پایان، همچنان ایمانش را حفظ کرده بود یا از ایمانش برگشته بود. امان از دستِ این آقای دومون!

[ اتی ین آمد و در جای آنها روی تیر نشست ... ]

ـ اتی ین آمد و در جای آنها روی تیر نشست. بار غصه اش سنگین می شد و خود نمی دانست چرا. به پشتِ پیرمرد که دور می شد، نگاه کنان، به یاد آن روز صبح افتاد که به آنجا رسیده بود و به یاد سیل سخنانی که بادِ سیلی زن از سینه ی خاموش پیر، بیرون می کشید. چه فلاکتی! به این دخترانِ از خستگی درمانده ای فکر می کرد که هنوز آنقدر احمق بودند که بچه هم درست می کردند: گوشتی برای بار بردن و کالبدهایی برای رنج کشیدن. اگر اینها همچنان به درست کردنِ بچه های به گرسنگی محکوم، ادامه دهند، فلاکتشان هرگز تمام نخواهد شد. آیا بهتر نبود سوراخ زیر شکمشان را چفت کنند و رانهاشان را مثل وقتِ رسیدن مصیبت، جفت؟ شاید این افکار غم انگیز به آن سبب در ذهن او بیدار می شد که از تنهایی خود احساس ملال می کرد حال آنکه دیگران جفت جفت در پی کِیف می رفتند. هوا ملایم و سنگین بود و خفه اش می کرد و تک و توک قطره های باران بر دست های تب آلودش می چکید. آری، این راهی بود که همه به آن می رفتند. زور غریزه به عقل می چربید.

                                               

رمان "ژرمینال" شاهکار امیل زولا

خوابم می آد

نام فیلم: خوابم می آد

بازیگران: اکبر عبدی ـ رضا عطاران ـ مریلا زارعی و ...

فیلم نامه: احمد رفیع زاده ـ حمید نعمت الله

کارگردان: رضا عطاران

90 دقیقه؛ محصول 1390

 

رضا می خواست دختر باشد!

 

 

خلاصه ی داستان: رضا، پیر پسری ست که با پدر و مادرش زندگی می کند. خسته از روزمرگی، ناراضی از شغل خود، روزها را بلاتکلیف می گذراند. او برای پیدا کردن دختر مورد علاقه اش هم مشکلات زیادی دارد ...

 

یادداشت: اجازه بدهید از یک نکته ی فرعی آغاز کنم. نکته ای که شاید چندان مربوط هم به نظر نرسد اما فکر می کنم، جالب باشد و آن اینکه، به نظرم رسید رضا ( رضای فیلم یا رضای عطاران؟! ) در ناخودآگاهش، دوست داشت دختر باشد! او از پسر بودن می ترسید، چون توانایی کشیدنِ بار واقعیت های تلخ زندگی را نداشت. او دوست داشت دختر باشد تا هر روز صبح، سبک از خواب بلند شود. یا اصلاً شاید خاطره ی بدی در بچگی، باعث شده بود او آرزو داشته باشد که دختر می بود. نشانه ها را در فیلم دنبال می کنیم: اول از همه اینکه، عبدی، نقش زن را بازی می کند. یعنی مردی در جلد یک زن و این " در جلد جنس مخالف رفتن" بارها تکرار می شود مثلاً در یک صحنه، می بینیم که رضا به خاطر کثیف کردن شلوارش، دامن به پا می کند. یک جای دیگر، وقتی در سینما نشسته، به جای دختر مورد علاقه اش، ناگهان مردی سبیل کلفت کنارش ظاهر می شود که انگار قصدهایی دارد (!) ( در این صحنه، به نظرم مهمتر از عوض شدن جای زن و مرد، شیطنتی ست که در پس آن نهفته؛ خط قرمزی که به شکلی کاملاً غیرمستقیم بیان می شود و می تواند یکی از دلایلی باشد بر اینکه چرا رضا ( کدام رضا؟! ) چندان از مرد بودن خودش راضی نیست انگار اتفاقی می افتد که او را از مردها متنفر می کند!!! )  و قسمت جالب تر ماجرا، وقتی ست که متوجه می شویم، یک دختر، نقش بچگی های رضا را بازی کرده است. این شاید یک ایده ی من در آوردی و بی پایه به نظر برسد اما همین که فیلمی در سینمای ایران باعث شد بعد از مدت ها، بتوانم با نشانه ها بازی کنم و چیزهایی را کنار هم بچینم تا به چیزهای دیگری برسم، جای خوشحالی دارد پس بگذارید ابتدا از قسمت خوب ماجرا حرف بزنم. اینکه فیلمی دیدم که می دانست می خواهد چه بگوید. این نکته ی مهمی ست که اغلب فیلم های سینمای ایران، از نبود آن رنج می برند. اینکه بدانی چه می خواهی بگویی و با یک سری تصاویر حساب شده، آن حرف، آن پیام، آن قلب داستان و یا حالا هر کلمه ی دیگری که به ذهنتان می رسد را، نشانه گذاری کنی و به بیننده برسانی، نکته ی مهمی ست. فیلم با نماهای متعدد رو به پایینی که رضا را دراز کشیده روی تخت نشان می دهد نشانه گذاری هایش را آغاز می کند؛ رضا، این آدم خسته، غمگین، بیچاره و تنها، برای فرار از زندگی رو به انحطاطش، فقط دوست دارد بخوابد. تنها در خواب است که می تواند بر مشکلاتش فائق آید و از دنیای دور و بر خود جدا شود. قلب داستان، اینگونه است که به بیننده منتقل می شود و با تکرار شدن همان نماها در انتهای اثر، منتها با این تفاوت که اینبار انگار رضا قرار است به خوابی همیشگی برود، نقطه ی پایانی خوبی برای این مرد سیاه بخت فراهم می کند. حالا آرزوی او برآورده شده است. اما برسیم به قسمت بد ماجرا. جایی که  فیلم نه داستان درست و حسابی ای برایمان تعریف می کند و نه منسجم است. از یک جایی شروع می کند و به یک ماجرای گروگانگیری عجیب و غریبی می رسد که آدم های درگیرش، واقعاً گنگ و بی هویت و نامفهوم هستند. قسمت های بامزه ی اول داستان، با حضور اکبر عبدی، ناگهان تبدیل می شود به یک سری اتفاقات نه چندان دلچسب ( راستی، قضیه ی آن راننده تاکسی چه بود؟! ) که شوقی برنمی انگیزد.


  رضا و خانواده اش ...


ستاره ها:  

[ تونی مونتانا: شما همه تون آشغالید ... ]

تونی مونتانا ( آل پاچینو ): شما همه تون آشغالید. میدونید چرا؟ شما نمی تونید چیزی که میخواین باشین. شما به آدمایی مث من نیاز دارین ... شما به آدمایی مث من نیاز دارین تا با انگشت نشونشون بدین و بگین : این آدم بده ست. که چی؟ که خودتون خوب باشین؟ نه شما خوب نیستین. شما فقط بلدین چطور جا بخورین، چطور دروغ بگین. اما من، من این مشکل رو ندارم. من همیشه حقیقت رو می گم. حتی وقتی دروغ می گم.

                                                   

"صورت زخمی"، برایان دی پالما

Kind Hearts and Coronets

نام فیلم: قلب های مهربان و تاج ها

بازیگران: دنیس پرایس ـ الک گینس ـ والری هابسن و ...

فیلم نامه: رابرت هامر ـ جان دیتون براساس رمانی از روی هورنیمن

کارگردان: رابرت هامر

106 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 1949

 

(( آدم بد وجود نداره، اونا فقط توی جاهای بد قرار می گیرن. ))

                                 توشیرو میفونه در فیلم "سگ ولگرد"

 

کمدیِ تراژیک

 

خلاصه ی داستان: مادر لوئیس که از خانواده ی دوک ها بوده و به خاطر ازدواج با مردی فقیر، از خانواده رانده شده، می میرد و لوئیس، پسر او، از آنجایی که خانواده ی مادر را عامل مرگ او و عدم موفقیت خودش می داند، سعی می کند تک تک اعضای خانواده را سر به نیست کند تا خودش تنها وارث ثروت بیکران خانواده شود ...

 

یادداشت: موقعیت عجیب و غریبی که لوئیس در آن گیر می کند، از آن موقعیت های طعنه آمیزی ست که همزمان هم می توانند کمدی باشند و هم تراژیک. تصور کنید آدمی شش هفت قتل از روی عمد انجام داده باشد و آنوقت او را به خاطر مرگی که هیچ در آن دخیل نیست، پای چوبه ی دار بفرستند! این موقعیتِ پیچیده، سرنوشت آدمی ست که می خواهد انتقام بگیرد. انتقامی که ظاهراً به خاطر مرگ مادر است اما انگار  در پسِ آن، نیّات پیچیده تری نهفته است که به ذات قدرت طلب آدم ها راهنمایی مان می کند. او بسیار خونسردانه، تر و تمیز، مطمئن و به راحت ترین شکل ممکن، افراد خاندان دوک را یکی یکی از جلوی راهش برمی دارد اما در تله ای گرفتار می شود که اصلاً فکرش را هم نمی کرد. تمام صحنه های فیلم حس ظریفی از طنز را یدک می کشند که گرچه شاید حتی لبخندی هم روی لبانتان ننشاند اما حسی بامزه در وجودتان شکل خواهد گرفت. به این فکر خواهید که بالاخره لوئیس، حق دارد یا نه؟ آیا او صرفاً قاتلی بی رحم است یا انسانی که شرایط از او چنین آدمی ساخته؟ البته فیلم خودش چندان به این مسیر نمی افتد و نمی خواهد چنین تفکری بوجود بیاورد و پایان اثر هم با بی ظرافتی، بر این امر صحه می گذارد. تفکری که مثلاً در فیلمی مثل "موسیو وردو" شاهکار چاپلین، به متعالی ترین شکل ممکن با آن روبروییم.   


       قاتل یا اشراف زاده؟!


ستاره ها: 

[ از یه راه پله ی دیگه اومدم پایین و ... ]

از یه راه پله ی دیگه اومدم پایین و یه (( دهنِتو ... )) ی دیگه، روی دیوار دیدم. سعی کردم با دست پاکش کنم ولی این یکی رو با چاقویی چیزی روی دیوار کنده بودن. پاک نمی شد. به هر حال فایده ای هم نداشت. اگه یکی یه میلیون سالَم وقت داشته باشه نمی تونه حتی نصفِ (( دهنِتو ... )) های دنیا رو پاک کنه.

                                                         

 رمان (( ناتور دشت )) شاهکار جی.دی. سلینجر