سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Antibodies / Antikörper

نام فیلم: پادزهرها

بازیگران: ووتان ویلک موهرینگ ـ آندره هنیک و ...

نویسنده و کارگردان: کریستین آلوارت

127 دقیقه؛ محصول آلمان؛ سال 2005

 

منفیِ هفت

 

خلاصه ی داستان: مایکل که در یک روستای کوچک مأمور پلیس است، به خاطر قتل دختر نوجوانی که آنجا رخ داده و قاتلی که هنوز پیدا نشده، شدیداً دچار عذاب وجدان است. وقتی معلوم می شود یک قاتل سریالی، در شهر، به دست پلیس ها افتاده، او که فکر می کند قاتل دختر می تواند همان مرد باشد، تصمیم می گیرد به شهر برود و با او ملاقاتی ترتیب بدهد ...

 

یادداشت: داستان فیلم گاهی به بیراهه می رود؛ مثلاً معلوم نیست چرا با نشان دادنِ ماجرای پدرزنِ مایکل، می خواهند شک ما را برانگیزند که شاید قاتل دختر، او باشد. طبیعتاً اگر تا انتها این تعلیق را دنبال می کردیم، دیگر این شک انداختن به جانِ تماشاگر، نمی توانست نمره ی منفی حساب شود اما در اینجا، با ماجرایی بسیار سردستی روبروییم که بسیار هم سهل انگارانه حل می شود و از میانه ی فیلم به بعد هم دیگر صحبتی از آن به میان نمی آید. غیر از این، متوجه این نکته هم نشدم که چرا آن قاتل، می خواهد کاری بکند که مایکل، فکر کند قتل دختر، کار پسر خودش ـ یعنی پسر مایکل ـ است. او که شرارت را به انتها رسانده، چرا باید چنین کاری بکند؟ چه چیزی به او می رسد؟ اگر مثلاً در "هفت" فینچر، شخصیتِ جان دو کاری می کند که پلیس جوان، او را به قتل برساند تا با این کار به هدفش که همانا تکمیل کردن لیستِ هفت گناه کبیره است، برسد و اینگونه مأموریتش را تمام کند، در اینجا هیچ دلیل خاصی برای این عمل قاتل ذکر نمی شود و در نتیجه ماجرا عمقی هم پیدا نمی کند. از سوی دیگر ظاهراً آنجایی که وسوسه شدن مایکل را می بینیم و اینکه با وحشی گری به زن شهری تجاوز می کند، قرار است به این نتیجه برسیم که مایکل هم بالقوه می تواند موجودی ترسناک باشد. یعنی یک همانندسازی بین قاتل و مایکل؛ اما این همانندسازی چندان عمق پیدا نمی کند. صرفاً با یک رابطه برقرار کردن با یک زن اغواگر، نمی توان گفت این شخصیت هم می تواند بالقوه یک قاتل باشد. ربط دادن قسمت پایانی داستان یعنی جایی که مایکل پسرش را می بَرَد تا بکشد ( که دقیقاً به خاطر همان شخصیت پردازی نه چندان عمیق مایکل، اصلاً هم قابل باور نیست )، به داستان ابراهیم و اسماعیل و تزریق جنبه ی مذهبی به روایت، با باقی فیلم چندان همخوان نیست و از کادر بیرون می زند. 


  فیلم شدیداً خشن است ...


ستاره ها: 

[ این جات چی شده؟ ... ]

ـ این جات چی شده؟

باد وایت ( راسل کرو ): وقتی دوازده سالَم بود، پدرم با یه بطری دنبال مادرم کرد. من پریدم سر راهش.

ـ مادرتو نجات دادی؟

باد وایت: نه برای یه مدت طولانی.

                                             

"محرمانه لس آنجلس"، کورتیس هانسن

Source Code

نام فیلم: کد منبع

بازیگران: جیک جیلنهال ـ میشل موناگان ـ ورا فارمیگا و ...

فیلم نامه: بن ریپلی

کارگردان: دانکن جونز

93 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

تنها یک بار زندگی می کنیم ...

 

خلاصه ی داستان: سروان کالتر، گرچه در آخرین مأموریتش، عملاً مُرده اما هنوز قسمتی از مغزش کار می کند. رؤسای او، تصمیم می گیرند توسط تکنولوژی پیشرفته ای به نام کد منبع، او را در قالب انسانی دیگر، به یک قطار بمب گذاری شده که قبلاً منفجر شده، بفرستند تا او بمب گذار را شناسایی کند تا بدین شکل از عملیات تروریستی دیگری که همان بمب گذار، در واقعیت و زمان حال، تدارک دیده، جلوگیری نمایند ...

 

یادداشت: فیلم می گوید: آقایان! خانم ها! لطفاً قدر موقعیت ها را بدانید. قدر دقایقتان را بدانید. هر لحظه می تواند تجربه ای جدید باشد. به نظرم دیگر بهتر از این نمی شد چنین مضمونی را در یک چارچوب داستانی تنید و به نتیجه رساند. دانکن جونز که ظاهراً فیلم اولش "ماه"، فیلمی کالت و مهم محسوب می شود، در اینجا نشان می دهد که بسیار خوش قریحه و باهوش است. البته طبیعتاً فیلم نامه نویس، در صدر هرم این فیلم قرار می گیرد. داستانی نو و جذاب همراه با پیچ و خم هایی مناسب و نفس گیر، "کد منبع" را تبدیل کرده به اثری دیدنی و فوق العاده که حتی می شود چند بار دیگر هم نگاهش کرد. فیلم به خوبی، قلب داستان، یعنی همان جملات اولِ این نوشته را به موازات داستانِ هیجان انگیز خود، گسترش می دهد و اینگونه، چه در سطح و چه در عمق، توازن فوق العاده ای برقرار می کند تا به نتیجه ی نهایی برسد. تاکنون قهرمان های زیادی را در فیلم ها دیده بودیم که یک تنه، صدها آدم را از مرگ نجات می دهند اما حالا چیز متفاوتی می بینیم. اینبار یک انسان مُرده است که به قهرمان تبدیل می شود و فیلم دو لحظه ی غم انگیز دارد، یکی آنجا که ما به همراه کالتر متوجه می شویم او در واقع، در جنگ کُشته شده و اصولاً واقعی نیست و قسمت غم انگیزتر، جایی ست که  با یک کات ناگهانی، متوجه می شویم، کسانی که هدایت این پروژه را به عهده دارند و کالتر را رهبری می کنند، کلمات او را نه مانند ما که صدایش را می شنویم، بلکه در واقع به شکل حروفی که روی مونیتور ظاهر می شود، می خوانند. اینجاست که به اوج تنهایی و وضعیت رقت بار کالتر پی می بریم. انسانی که دوست دارد زندگی کند اما دستش از همه جا کوتاه است. شاه بیت ایده های متنوع داستان هم، استفاده از آن کمدین مسافر قطار است که در انتها با شرط بندی عامدانه ی کالتر، قرار می شود تمام مسافران قطار را بخنداند تا بدین شکل، فیلم، تصویر فیکس شده ی چهره ی خندان آدم هایی را نشانمان دهد که گرچه تا چند لحظه ی دیگر، اثری از آن ها نخواهد بود اما دارند می خندند و لذت می برند.


 (( اگه فقط یه دقیقه از زندگیت باقی مونده باشه، چه کار می کنی؟ ))


ستاره ها:  

[ کمی بعد جراحت را بررسی کرد و متوجه شد ... ]

کمی بعد جراحت را بررسی کرد و متوجه شد که چه چیزی در بدنش کم شده است، اما چون سگ بود نه بیولوژیست یا پروفسور آناتومی، باز هم نفهمید چه بر سرش آمده بود. بله درست است که حالا آن کیسه، خالی شده بود و دیگر اعضای سابق سر جایشان نبودند، اما معنی آن دقیقاً چه بود؟ او همیشه از لیسیدن آن قسمت لذت می برد، در واقع تا آنجا که به خاطر داشت عادت همیشگی اش شده بود، اما به جز آن گویچه های حساس، به نظر می رسید بقیه ی چیزهای آن ناحیه سر جایشان بودند. چطور می توانست بفهمد که آن اعضای مفقود شده بارها باعث پدر شدنش شده بودند؟ به جز رابطه ی ده روزه اش با گرتا، ماده سگِ آرام اهل شهر آیوا، روابط عشقی اش همیشه خیلی کوتاه بود؛ جفت گیری های عجولانه، عیاشی های سریع، غلت و واغلت های دیوانه وار در کاه و یونجه و هرگز توله سگ هایی را که به وجود آورده بود ندیده بود. و اگر می دید هم چطور می توانست متوجه نسبت خودش با آن ها شود؟ او را به خواجه ای تبدیل کرده بودند، اما به نظر خودش هنوز سلطان عاشقان بود، پادشاه سگ های عاشق پیشه و تا نفس آخر، دل از ماده ها می برد. برای اولین بار وضع اسف بار زندگی اش را نادیده گرفت. تنها موضوع مهم درد جسمی اش بود، وقتی دیگر درد نداشت دیگر به عمل جراحی فکر نکرد.

                                               

رمان "تیمبوکتو" اثر پل آستر

Bunny Lake Is Missing

نام فیلم: بانی لِیک گم شده

بازیگران: کارول لینلی ـ کی یر دولئا و ...

فیلم نامه: جان مورتیمور ـ پنه لوپه مورتیمور براساس رمانی از ماریام مادل

کارگردان: اتو پرمینگر

107 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 1965

 

آبِ سرد

 

خلاصه ی داستان: آنا که به تازگی از آمریکا به لندن نقل مکان کرده، در روز اول مدرسه، دختربچه ی کوچکش، بانی لیک را به مدرسه می برد. اما هنگام برداشتن او از مدرسه متوجه می شود که بانی لِیک گم شده. برادر او و یک کارآگاه پلیس، ماجرا را دنبال می کنند ...

 

یادداشت: فیلم نامه ما را به سمتی می برد که گمان کنیم آنا در تخیلات سیر می کند. نتیجه ای که حتی کارآگاه پلیس هم با استنتاج و دلیل به آن می رسد و انگار می خواهد پرونده را بسته شده بداند. اما ضربه ی پایانی آب سردی ست بر پیکره ی همه. البته این واژه ی "آب سرد" در اینجا، در دو معنا به کار رفته! درست است که قرار است شوکی به ما وارد شود اما این شوک، پیکره ی کل فیلم را فرو می ریزد و از بین می برد. هر چه به سمت پایان داستان می رویم، علاوه بر اینکه همه چیز خسته کننده می شود، بی منطقی هم بر پیکره ی اثر مستولی می گردد. چطور ممکن است که برادر آنا، آنچنان مریض و دیوانه ای روانی باشد و با اینحال آنا حتی یک لحظه هم شک نکند به اینکه ممکن است گم شدن دخترش، کار برادر باشد؟ با توجه به اینکه او در پایان برای آرام کردنِ برادر که چهره ی دومش بروز یافته و انگار به دورانِ کودکی اش برگشته، شروع می کند به بازی با او، پس کاملاً در جریان بوده که برادرش چه انسان دوشخصیتی و خطرناکی ست. پس چگونه است که حتی یک لحظه هم به او شک نمی کند؟ از آن بدتر، تغییر رفتار ناگهانی برادر از مردی منطقی به انسانی نیمه دیوانه است که به هیچ عنوان پذیرفتنی و قابل باور جلوه نمی کند و از شدت اغراق گاهی به طنز پهلو می زند. البته نکته ی جالبی که برای پی نبردن بیننده به اصل موضوع طراحی شده این است که در طول فیلم و همزمان با تحقیقات کارآگاه، برادر تمام تلاش خود را می کند که به کارآگاه ثابت کند خواهرش خیالاتی نیست و همین اصرار او باعث می شود کمتر به او شک ببریم. تمهید خوبی ست اما متأسفانه پایان اثر همه چیز را خراب می کند. می ماند کارگردانی پرمینگر که از همه چیز بیشتر جلب توجه می کند. مخصوصاً آنجایی که دوربین از صندلی عقب ماشین، کارآگاه را روی صندلی جلو می گیرد. ماشین مسیری را طی می کند، می ایستد. کارآگاه پیاده می شود و دوربین بدون قطع، از پنجره ی ماشین بیرون می آید تا مسیر کارآگاه تا دم در خانه را دنبال کنیم.

 

 

  

   و باز هم طراحی تیتراژ فوق العاده ای از سال باس ...


ستاره ها:


یادداشت "تشریح یک جنایت" فیلم دیگری از اتو پرمینگر در همین وبلاگ

[ گاهی وقتا آدم دلش می خواد با یکی، دو کلمه حرف بزنه ... ]

ـ گاهی وقتا آدم دلش میخواد با یکی، دو کلمه حرف بزنه. ولی خوب، اگه یکی نباشه که اون دو کلمه ی اونو بشنوه می دونی چی میشه؟ با خودش میگه: من چرا باید دنبال یکی باشم که باهاش دو کلمه حرف بزنم؟ اصلاً خودم می تونم با خودم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و حرفای خودمو بهتر بفهمم. کسی که به اینجا برسه نه می گرده نه می خواد.

                                                         

"شبهای روشن"، فرزاد موتمن

Bello, onesto, emigrato Australia sposerebbe compaesana illibata

نام فیلم: یک مهاجر خوش قیافه و صادق، علاقه دارد با یک خانم هموطن باکره ازدواج کند

بازیگران: آلبرتو سوردی ـ کلودیو کاردیناله و ...

فیلم نامه: رودولفو سونجو ـ لوئیجی زامپا

کارگردان: لوئیجی زامپا

107 دقیقه؛ محصول ایتالیا، استرالیا؛ سال 1971

 

دو مهاجر تنها

 

خلاصه ی داستان: آمادئو که بیست سال است به استرالیا مهاجرت کرده، دوست دارد سر و سامانی به زندگی خود بدهند. از آنجایی که نمی تواند با دختران استرالیایی ارتباط برقرار کند، با نامه نگاری به ایتالیا، سعی می کند دختری را انتخاب کند، او را به استرالیا بیاورد و ازدواج کند. وقتی دختری که به نامه ی او جواب می دهد، بسیار زیبا و در عین حال یک دختر خیابانی از آب در می آید، اوضاع کمی عوض می شود ...

 

یادداشت: طبیعتاً وقتی اسم فیلم را ببینید، که بسیار جالب و بامزه هم است و باید جزو رکوردداران طولانی ترین نام ثبت شود و وقتی بدانید که یک کمدی ایتالیایی ست، حتماً فکر خواهید کرد باز هم با آن کمدی های درجه ی چندم لوس ایتالیایی روبرو هستید که جز یک سری صحنه های بدن نمایی و یک سری شوخی هایی که شاید خودِ ایتالیایی ها هم به آن نخندند، چیز دیگری ندارد. اما مثل من، اشتباه تصور کرده اید. هر چند که این فیلم، شاید آنقدرها هم خوب نباشد، اما مطمئناً فیلم آبکی و ضعیفی هم نیست. کمدی ست اما به شدت و به اندازه ی تنهایی آمادئو و کارملا، غمناک است. کمدی ست اما آلبرتو سوردی سعی نمی کند با کج و معوج بازی، تماشاگر را بخنداند. موضوع این است که هر دوی این شخصیت ها، یعنی آمادئو و کارملا، آنقدر تنها هستند که باعث می شود به یکدیگر پناه ببرند. آمادئو که بیست سال از ایتالیا دور بوده، هنوز فکر می کند دختران ایتالیایی، چشم و گوش بسته، آرام و معصومند و هنوز رویای بیست سال پیش را در سر دارد غافل از اینکه کارملا، یک دختر خیابانی ست. کارملا هم وقتی می فهمد، آمادئو هیچی از ایتالیای زمان کنونی، نمی داند، تنها سکوت می کند. آنها هر دو برای اینکه خودشان را موجه جلوه بدهند، در عکسی که برای یکدیگر می فرستند و توضیحاتی که ذیل عکس می دهند، خودشان را آنطور که نیستند، معرفی می کنند اما حقیقت، بالاخره باید فاش بشود. سکانسی که در رستورانِ قطار می گذرد و طی آن، کارملا، هویت واقعی خود را برای آمادئو برملا می کند و آمادئو هم واقعیت خودش را رو می کند، بسیار دیدنی ست.


     مهاجران ...


ستاره ها:  

[ تو حتی به من یاد ندادی چطور شعر سر هم کنم ... ]

(( تو حتی به من یاد ندادی چطور شعر سر هم کنم. همانطور که خودت بلد بودی. اگر فقط همین کار را بلد بودم، شاید چیزی گیرم می آمد و می توانستم مثل تو سر مردم را گرم کنم. روزی که از تو خواستم یاد بدهی، گفتی:"برو تخم مرغ بفروش، در آمدت بیشتر است." و اول تخم مرغ فروختم و بعد جوجه و بعد هم خوک و حتی می توانم بگویم بدک نبود. اما پول توی دست آدم نمی ماند، بچه ها می آیند و آن را عین آب خوردن قورت می دهند و بعدش چیزی برای کاسبی نمی ماند و کسی هم حاضر نیست به آدم نسیه بفروشد. گفتم که، هفته ی پیش علف خوردیم و این هفته، همین هم گیرمان نیامد. برای همین می خواهم بروم. خیلی هم ناراحتم که می خواهم بروم پدر، گرچه باورت نمی شود، آخر من عاشق بچه هایم هستم. به عکس تو که فقط بچه پس انداختی و بعد ولشان کردی به امان خدا. ))

(( این را یاد بگیر پسر: در هر آشیانه ی تازه، آدم باید یک تخم بگذارد. وقتی گرد پیری روی سرت نشست، آنوقت یاد می گیری چطور زندگی کنی، آنوقت می فهمی که بچه هایت تنهایت می گذارند، که آن ها قدر هیچ چیز را نمی دانند، که آن ها حتی خاطره های تو را می خورند. ))

(( این حرف ها چرند است. ))

(( شاید، اما واقعیت است. ))

                                           

مجموعه ی داستان "دشت سوزان" اثر خوآن رولفو