سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

(( فرمول من برای زندگی خیلی ساده ست. صبح از خواب بیدار می شم و شب به رختخواب می رم. این وسط به بهترین شکلی که می تونم، خودمو مشغول می کنم. ))

کری گرانت

Blindness

نام فیلم : کوری

بازیگران: جولیان مور – مارک روفالو – گائل گارسیا برنال

نویسنده: دان مک کلار براساس رمانی از ژوزه ساراماگو

کارگردان: فرناندو میرلس

121 دقیقه؛ محصول کانادا، برزیل، ژاپن؛ سال 2008

 

شهر کورها

 

خلاصه ی داستان: مردم یک شهر خیلی ناگهانی به کوری دچار می شوند. این کوری مرموز که ظاهراً به سرعت هم سرایت می کند، دولتمردان را مجبور می کند تا برای کسانی که دچارش شده اند، قرنطینه بسازد و همه را در آنجا جا بدهد و این تازه سرآغاز ماجراست ...

 

یادداشت: برای کسانی که رمان قدرتمند و تکان دهنده ی ساراماگو را خوانده باشند، این فیلم حرفی برای گفتن ندارد. نه جسارت رمان ساراماگو نه صراحتش و نه تکان دهنده بودنش هیچ کدام در این فیلم وجود ندارد. البته کارگردانی میرلس باتجربه، سازنده ی فیلم خوب "شهر خدا" با آن فیدهای سفید و تصویری که از شهر رو به نابودی به ما می دهد، عالی ست اما فیلم نامه ضعیف تر از آن است که بتوان در عمق فاجعه قرار گرفت. اول از همه شخصیت ها خوب پرورش نیافته اند و به هیچ عنوان همدلی برانگیز نیستند. در مرحله ی بعد تکان دهنده بودن و عمیق بودن حوادثی که بعد از کوری آدم های شهر اتفاق می افتد، در رمان ساراماگو، یقه ی خواننده را می چسبد و تا مدت ها رها نمی کند. ما در آنجا شاهد جامعه ای هستیم که با کور شدن آدم هایش، به سمت اضمحلال و نابودی می رود و این نابودی را با تمام وجودمان حس می کنیم اما در فیلم اینگونه نیست. به راحتی و به سرعت از روی وقایع می گذرند و از آنجایی هم که آدم های داستان پرداخت خوبی ندارند، همه چیز در سطح باقی می ماند.

 

یک جمله: مث این می مونه که دارم توی شیر شنا می کنم.


    در قرنطینه ...


ستاره ها: 


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.



برای این فصل معروف، شیر با آب ترکیب شده بود تا دانه های باران درشت تر و نورانی تر به نظر برسند. کف خیابان را هم قیر مالیدند تا تقابل سیاهی پس زمینه و سپیدی باران افزایش یابد.



آرامش در حضور دیگران

نام فیلم: آرامش در حضور دیگران

بازیگران: اکبر مشکین – ثریا قاسمی – محمدعلی سپانلو

نویسندگان: ناصر تقوایی – غلامحسین ساعدی

کارگردان: ناصر تقوایی

86 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1351

 

نمادپردازی بدون داستان

 

خلاصه ی داستان: سرهنگ بازنشسته ای که با زن خجالتی جوانی ازدواج کرده به تهران می آید تا پیش دخترانش بماند. دخترانی که هر کدام با مردی رابطه دارند و زندگی تقریباً بی بند و باری برای خودشان ساخته اند ...

 

یادداشت: نمی دانم این چه سری ست که اکثر فیلم های برتر تاریخ سینمای ایران ـ البته به گفته ی منتقدین و اهالی این کار ـ خسته کننده و تقریباً بدون یک داستان درگیرکننده هستند. وقتی قرار باشد مفاهیم عمیقه را اینگونه به تماشاگر قالب کنیم، نتیجه ی کار چیزی جز خستگی و دلزدگی به بار نمی آورد. در فیلم شاهد چند آدم هستیم که هر یک به شکلی درگیر ایده هایی هستند، مشکلاتی درونی دارند و هر کدام به شکلی به این مشکلات واکنش نشان می دهند ولی فیلم از بس سرد و خشک و بدون بُعد است، از بس داستانی تعریف نمی کند، از بس روشنفکرمآبانه و درگیر نشان دادن نمادهاست که نه می توانیم به شخصیت ها نزدیک بشویم و نه بفهمیمشان. دقت کنید به صحنه ای که ملیحه و نامزش به همراه دختری مست به خارج شهر می روند و در مکانی بدنام توقف می کنند. نامزد ملیحه و دختر از ماشین پیاده و در تاریکی گم می شوند. ملیحه تنها می ماند و در همین لحظه، مردی به پنجره نزدیک می شود و ملیحه می ترسد. اما مرد می گوید به او کاری ندارد و آمده است دنبال زنش بگردد! این مثلاً یعنی اینکه شرایط جامعه زیادی خراب است و آدم ها در پستی و کثافت غلت می زنند؟ جلوتر همین آدم را در تیمارستان می بینیم، جایی که سرهنگ در آنجا بستری می شود که البته ماجرای خود این سرهنگ هم داستان مفصلی ست. آخرش من نفهمیدم او را چرا به تیمارستان می برند؟ به خاطر اینکه در تاریکی چشم هایی می بیند که به او خیره اند و صداهایی می شنود؟ ملیحه چرا خودکشی می کند؟ صرفاً چون نامزدش به او خیانت کرده؟ ما چطور باید ملیحه را بشناسیم تا بتوانیم چنین عکس العملی از او را باور کنیم؟ از همه بدتر، دقت کنید به لحظه ی آخر فیلم، جایی که منیژه با دست ( دقت کنید، با دست ) برای سرهنگ آب می آورد. خب، که چه؟! چرا اینجا تصویر باید ثابت شود؟ باز هم نماد؟ باز هم نمادپردازی؟ باز هم روشنفکرمآبی و نمادگرایی بدون روکش داستان و باورپذیری و منطق؟


                           آرامش بی نام و نشان ...


ستاره ها: 


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

(( چه توی سینما، چه توی تئاتر، سیاه و سفید دیدن آدما و رویدادها کار خطرناکیه. اینطور نیست که مردم یا خوب باشن یا بد. من مطمئنم که رهبر دست راستیای السالوادور، به هرحال پدر خوبی برای بچه هاشه. هر چند می دونیم چه جنایتایی مرتکب شده. این در مورد همه صادقه. ))

الیور استون

Ip Man 2 / Yip Man 2

نام فیلم: ییپ مان 2

بازیگران: دانی ین – لین هانگ – سیمون یان

نویسنده: ادموند وونگ

کارگردان: ویلسون ییپ

108 دقیقه؛ محصول هونگ کونگ، چین؛ سال 2010

 

ضعیف تر از قسمت اول

 

خلاصه ی داستان: استاد ییپ مان حالا آموزشگاهی باز کرده و منتظر شاگردانی ست که در آنجا ثبت نام کنند. اما بقیه ی استادانی که در همان شهر، آموزشگاه دارند، به ییپ مان می گویند که تا وقتی با همه ی اساتید شهر مبارزه نکرده و شکستشان نداده، اجازه ندارد در آنجا آموزشگاه باز کند ...

 

یادداشت: مثل قسمت اول، شخصیت باورپذیری از ییپ مان به تصویر کشیده می شود که با اغراق های سنتی اینگونه فیلم ها، کاملاً متفاوت است؛ ییپ مان سیگار می کشد، به جز آموزش وینگ چون، کار دیگری ندارد که انجام بدهد و همین امر باعث می شود هیچ وقت پول نداشته باشد و خانواده اش در مضیقه باشند. ( او به اولین شاگردی که تازه از در داخل می آید، درخواست شهریه می کند! ) هنگامی که در شرایط بحرانی و خطرناکی گیر می افتد، ترجیح می دهد فرار کند تا بماند و کشته شود. این خصوصیات که از قسمت اول، شاهدش هستیم، از ییپ مان چهره ای انسانی و قابل قبول می سازد که تماشاگر را با خود همراه می کند. اما در این قسمت سازندگان دست گذاشته اند روی احساسات ناسیونالیستی و نسبت به قسمت اول فیلم، کمی در دام شعارگویی و احساسات گرایی افتاده اند. مبارزه ی ییپ مان با مرد انگلیسی غول پیکر و کلاً انگلیسی های بدی که در داستان می بینیم، کمی کار را کلیشه ای کرده است.                     

 وقتی احساسات ناسیونالیستی غلبه می کند ...


ستاره ها: 



یادداشت قسمت اول فیلم "ییپ مان" در همین وبلاگ



از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

(( اگه فکر می کنین به موفقیت رسیدین، یکی از این دو حالت ممکنه: یا واقعاً نابغه هستین و موفق شدین یا اینکه دارین مزخرف می گین. ))

ویلیام فردکین

Midnight in Paris

نام فیلم: نیمه شب در پاریس

بازیگران: اوئن ویلسون – ریچل مک آدامزـ ماریون کوتیار

نویسنده و کارگردان: وودی آلن

94 دقیقه؛ محصول اسپانیا، آمریکا؛ سال 2011

 

(( وقتی به پاریس فکر می کنین، در واقع به عشق فکر می کنین. ))

                                                                     وودی آلن

 

پاریس، پاریس است

 

خلاصه ی داستان: گیل پندر و نامزدش اینز به پاریس آمده اند تا تعطیلات را بگذرانند. گیل فیلم نامه نویسی ست که برای نوشتن اولین رمانش خود را آماده می کند اما به مشکل نداشتن ایده برخورد کرده است. یک شب که او تنها در خیابان های پاریس قدم می زند ناگهان خود را در سال های دهه ی بیست می یابد و در کمال ناباوری با بزرگانی چون همینگوی، بونوئل، دالی و هنرمندانی دیگر روبرو می شود ...

 

یادداشت: اگر تاکنون پاریس نرفته باشید، حتی اگر تاکنون پایتان را از شهرتان هم بیرون نگذاشته باشید، دیدن فیلم آخر وودی آلن بامزه ی تلخ، کاری می کند که خودتان را در آنجا احساس کنید. انگار که سالهاست پاریس را می شناخته اید و رفت و آمد داشته اید. انگار هر سال به پاریس می روید و تجربه ی جدیدی را از سر می گذرانید. همگان و مخصوصاً قشر روشنفکر بر این باورند که پاریس با کافه هایش زنده مانده. کافه هایی که مغزهای بزرگ تاریخ در آن نشسته اند و ایده پردازی کرده اند و دنیایی را به شگفت واداشته اند. فرهنگ کافه نشینی پاریسی در همه جای دنیا فرهنگی شناخته شده است. وودی آلن ما را با این فرهنگ آشنا می کند. او با نگاهی کارت پستالی به پاریس از همان تیتراژ ابتدایی اعلام می کند که قرار است در این فیلم نگاهی جذاب به این شهر انداخته شود. همانطور که مثلا در فیلم "ویکی کریستینا بارسلونا" نگاهش به شهر بارسلون، تماشاگر را مدهوش می کرد. علاوه بر همه ی اینها شخصیت اصلی فیلم، یعنی گیل و ما، با بزرگترین هنرمندان قرن هم آشنا می شویم. عشق ها، تفکرات، ایده ها و صحبت هایشان را می شنویم. مواردی که باعث ایجاد خلاقیت و الهام در گیل می شود تا بتواند رمان خوبی بنویسد و همچنان که در زندگی زمان حالش، کم کم پی می برد که عشقش، که قرار است با او ازدواج کند، مورد مناسبی برای او نیست، در زندگی دوران گذشته اش، عاشق می شود و فضایی پر از ایده و الهام را تجربه می کند. صحنه ی جالبی در فیلم هست که بازگویی اش می تواند جالب باشد: در بین همه ی چهره های مشهوری که گیل با آنها برخورد می کند، لوئیس بونوئل جوان هم دیده می شود. یکبار در یک مهمانی، گیل به او ایده ای می گوید که در واقع فیلم "فرشته مرگ" بونوئل است که بعدها ساخته شد. بعد از اینکه بونوئل ایده ی "چند آدم که ناگهان احساس می کنند نمی توانند از در خانه خارج بشوند" را می شنود، با تعجب از گیل سئوال می کند که چرا نمی توانند از در خارج شوند؟!


یک جمله: گیل: (( من گیل پندر هستم. من با همینگوی و پیکاسو بودم. ))


 پاریس ... عشق ...


ستاره ها: 



یادداشت "با یک غریبه بلندقد سبزه ملاقات خواهی کرد" فیلم دیگری از وودی آلن در همین وبلاگ



از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.