سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

چهارشنبه لعنتی

نام فیلم: چهارشنبه لعنتی

بازیگران: حماسه پارسا – محمدرضا فرد – آیلین حسینیان

نویسنده: پانیز پارسا

کارگردان: مهناز حق شعار

170 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1388

 

مردم گوشت تلخ

 

خلاصه ی داستان: حماسه و دوستش مهدی، جوانان آشفته ای هستند که کارهای خلاف می کنند و در سردرگمی روزگار می گذرانند در عین حال که پایبند به برخی اعتقادات مخصوص به خود هستند ...

 

یادداشت: هر چند که فیلم با یک مونولوگ طولانی خیلی خوب از زبان شخصیت اصلی فیلم، یعنی حماسه آغاز می شود، در ادامه چیزی برای نشان دادن ندارد. وقتی یک فیلم ویدئویی که با عواملی تازه کار ساخته شده، مدت زمانی سه ساعته داشته باشد، باید حتماً به مواردی شک کرد! فیلم یک اثر روده دراز و پر دیالوگ است که بنایش را تنها بر این گذاشته که شخصیت اصلی اش، یعنی جناب حماسه، بیانیه بدهد، عقایدش را درباره ی زمین و آسمان و همه ی مردم دنیا بیان کند و از همه ایراد بگیرد و نشان داده شود که او چقدر با مرام و خوب و جوانی بامعرفت است که روزگار با او نساخته و و مردم با او نساخته اند وگرنه که او با همه ساخته و همه جور خوبی ای کرده. سازندگان آنقدر در روایت یک داستان مشخص، ناقص و خام عمل کرده اند که علناً متوجه نمی شویم بالاخره ماجرا چه بوده. در واقع اصلاً داستانی در کار نیست و همه ی فیلم بر نقطه ی پرگار حماسه می چرخد که قرار بوده نشان داده شود که چقدر بچه ی گوشت شیرینی ست که اتفاقاً بعد از دقایقی که از فیلم می گذرد، به خاطر نامنجسم بودن داستان، مبتدیانه بودن دکوپاژها، تدوین و حتی نورپردازی و صدابرداری و کلاً پرداخت صحنه ها، تبدیل به ضد خودش می شود و حماسه، یعنی جوان مثلاً عاصی و آشفته ی جامعه ی امروزی ایران، کم کم دافعه ایجاد می کند تا حدی که وقتی به انتها می رسیم، احساس می کنیم او اتفاقاً با این رفتار و کردار و سر و وضع آشفته و کثیفش، آدم گوشت تلخی ست.

 

یک جمله از حماسه: خارج عین توالت می مونه. واجبه آدم یه بار بره.


 حماسه ...


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

Bolt

نام فیلم: بولت 

صداپیشگان: جان تراولتا ـ مایلی سایروس

نویسندگان: داگ فوگلمن ـ کریس ویلیامز ـ بایرون هووارد ـ جارد استرن

کارگردان: بایرون هووارد – کریس ویلیامز

96 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2008

 

نمایش بولت

 

خلاصه ی داستان: بولت سگی ست که به خاطر بازی در فیلم های هالیوودی، بسیار مشهور است. صاحب او، دختری ست به نام پنی که به بولت علاقه ی زیادی دارد. بولت که در تمام عمرش در استودیو بوده، حتی بعد از پایان فیلم هم احساس می کند، قدرت هایی غیرزمینی دارد. او در پایان قسمتی از یک سکانس فیلم، بعد از اینکه پنی، توسط شخصیت منفی فیلم دزدیده می شود، به خیال اینکه واقعاً این اتفاق افتاده، از استودیو فرار می کند و خیلی اتفاقی از شهر دیگری سر در می آورد ...

 

یادداشت: اولین چیزی که با دیدن این انیمیشن جذاب و بامزه به ذهنم رسید، شباهت زندگی بولت با ترومنِ "نمایش ترومن" بود. بولت هم مثل ترومنِ بیچاره، دنیا را همانی می بیند که به او نشان می دهند. او هم مثل ترومن، بدون اینکه اطلاع داشته باشد، بازیگر فیلمی ست که خود از آن بی خبر است. اینجا او فکر می کند واقعاً نیروهایی دارد که می تواند همه چیز را نابود کند اما وقتی به دنیای بیرون پا می گذارد، تازه متوجه می شود نیرویی وجود ندارد. او دیگر یک قهرمان نیست. دیگر نمی تواند با خیره شدن به آهن، ذوبش کند و یا با یک پارس استثنایی، زمین را به لرزه در آورد. او با واقعیت تلخی مواجه می شود که تاکنون نمی دانست. اما این پایان کار نیست. او گرچه توانی در خود نمی بیند، اما ناامید نمی شود. مطمئن است که پنی، همچنان او را دوست دارد و هر طور شده قصد می کند که پیدایش کند. او حالا می خواهد در دنیای جدید، که واقعی تر به نظر می رسد، یک قهرمان باشد. حرف های آن همراه بامزه اش، که آخرش هم نفهمیدم چه نوع حیوانی ست، در تصمیم او برای اینکه چنین فکری به سرش بزند، تاثیر زیادی دارد. او به بولت می گوید: (( اونا [ حیوان ها. بخوانید انسان ها ] به یه قهرمان نیاز دارن. یکی که به آدما کاری نداره و کار درست رو می کنه. اونا به یه قهرمان نیاز دارن که بعضی وقتا بهشون بگه که غیرممکن می تونه ممکن بشه اگه شگفت انگیز باشی. )) به این ترتیب، بولت از استعدادهای در وجودش به بهترین نحو ممکن استفاده می کند تا پیروز شود و اینگونه در پایان، صحنه ی زیبایی خلق می شود که ارزش فیلم را دو چندان می کند؛ بولت که برای نجات پنی، خودش را در آتش انداخته، برای جلب توجه آتش نشان هایی که بیرون ایستاده اند، داخل لوله ای که یک سرش به بیرون می رسد، پارس می کند. اینگونه صدایش می پیچد و به ذهن ما همان نیروی پارس استثنایی بولت را متبادر می کند که حالا اینجا به شکلی واقعی و ملموس باعث نجات پنی می شود.   

 


 بولت قهرمان ...


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

نقل است یک بار که شون کانری به خاطر سرعت زیاد، جریمه می شود، وقتی چشمش می افتد به اسم روی سینه ی افسر مربوطه، می بیند نوشته شده:

گروهبان جیمز باند!



Monsters

نام فیلم: هیولاها

بازیگران: اسکات مک نیری – ویتنی ابل

نویسنده و کارگردان: گرث ادواردز

94 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 2010


انسان ها و هیولاها

 

خلاصه ی داستان: بر اثر سقوط فضاپیمایی آمریکایی در خاک مکزیک، هیولاهای ترسناک و عظیمی بوجود می آیند که در منطقه ای مرزی، بین آمریکا و مکزیک که به منطقه ی ممنوعه معروف شده، زندگی می کنند. اندرو عکاس و خبرنگاری ست که سعی می کند، سامانتا، دختر توریستی که در مکزیک گیر افتاده را به آمریکا برگرداند ...

 

یادداشت: باز هم انسان ها دست به کار می شوند تا زندگی را بر خودشان و بر دیگران تیره و تار کنند. دست به کار می شوند تا دنیا را به نابودی بکشانند. هیولاهایی که به وجود می آیند، دست پخت همین انسان هستند. فیلم می خواهد نشان بدهد آدم ها خطرناک تر از این هیولاها هستند و البته با سکانس پایانی و متفاوتش می تواند چنین مفهومی را برساند. جایی که دو شخصیت اصلی، که حالا عاشق هم شده اند با چشمان از حدقه در آمده شان، دو هیولای غول پیکر را می بینند که انگار در حال معاشقه با هم هستند. هر چند فیلم آنچنان روشن نمی کند واقعاً این دو هیولا در حال چه کاری هستند ولی به نظر می رسد فیلمساز خواسته در این صحنه، آن تابوی ذهنی آدم ها درباره ی ترسناک بودن و خطرناک بودن هیولاها را به چالش بکشد و بلافاصله بعد از این لحظه، وقتی که دو هیولا هر کدام به سمتی می روند، دختر و پسر در نمایی نزدیک به هم نگاه می کنند اما در همین هنگام، نظامیانی که مثلاً برای نجات آنها آمده اند، آنها را از هم جدا می کنند و نوع میزانسن کارگردان طوری ست که کاملاً پیداست می خواهد بگوید این آدم ها حتی از هیولاها هم ترسناک تر هستند. این پایان متفاوت باعث می شود فیلم سر و شکلی بگیرد. فیلمی که برای داستان پردازی بسیار کم مایه و لاغر است و گاه تا حد خسته کننده شدن پیش می رود.


    کدامیک خطرناکترند؟


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

لوئیز: قراره بچه دار بشیم. این هدیه ی کریسمس منه به تو.

ویرجیل: بابا من فقط یه کراوات لازم داشتم.


      جنت مارگولین و وودی آلن در " پولو بردار و فرار کن" ( 1969 ) ساخته ی وودی آلن

مرگ کسب و کار من است

نام فیلم: مرگ کسب و کار من است

بازیگران: پژمان بازغی – امیر آقایی – کامران تفتی

نویسنده و کارگردان: امیر ثقفی

90 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال1389

 

تو پیری، زشتی، دهنت بو می ده*


خلاصه ی داستان: سه نفر از اهالی روستا، در حال دزدیدن کابل برق فشار قوی هستند که روستاییان متوجه می شوند و آنها را گیر می اندازند. عطا که در طی درگیری مردی روستایی را کشته، فرار می کند و شکرالله گیر می افتد ...

 

یادداشت: هر چه منتظر می نشینیم تا اتفاقی بیفتد، نمی افتد. چند نفر، معلوم نیست روی چه حسابی، در کوهستان های برفی و پر باد، هی راه می روند و نفس نفس می زنند. هی بالا و پایین می روند و زمین می خورند و بلند می شوند و دوباره.  یکی همراه دخترش فرار می کند و دیگری همراه سرباز نیروی انتظامی آواره ی کوه و بیابان می شود. من نمی دانم قرار بوده با این چشم اندازهای برفی و دشت های وسیع، به چه نکته ای برسیم. هیچ داستانی در کار نیست. هیچ شخصیتی در کار نیست. تنها و تنها قدم زدن در برف و سرماست. هیچ گرهی وجود ندارد. هیچ نقطه ی عطفی وجود ندارد. از همه عجیب تر، داستانک هایی ست که این میان ـ یعنی در میان قدم زدن های آدم های اصلی فیلم میان برف و بوران ـ وجود دارد؛ پیرزنی منتظر آزاد شدن پسرش است که نمی دانیم برای چی گیر افتاده و چرا. پیرمردی هم در سکانس اول فیلم هست که آمده خواستگاری دختری جوان. دختر با او برخورد بدی می کند و پیرمرد جلوتر، توسط عطا کشته می شود. هیچ نکته ای وجود ندارد. چرا داستان باید با او شروع شود؟ او که نقشی در شکل گیری داستان ندارد. اصلاً داستان درباره ی چیست؟ روستایی که آدم هایش بدبختند؟ مردانی که کابل برق می دزدند و بعد در طبیعت وحشی ( دست تقدیر؟! ) گیر می افتند؟ واقعاً داستان درباره ی چیست؟ توجه کنید به صحنه ای که عطا دختر کوچکش را به طناب بسته و او را روی زمین می کشد و دختر از ته دل فریاد می زند. کل فیلم، مثال این صحنه است؛ فقط قرار است جلب توجه صورت بگیرد و با تصاویر برف و بوران و ابرهای در حال حرکت و کوه های سر به فلک کشیده و حرکات اضافه ی دوربین، بیننده به قول معروف میخکوب شود اما غافل از اینکه وقتی چیزی برای گفتن وجود نداشته باشد، این صحنه ها هم ابتر باقی خواهند ماند. شاهدش، تماشاگران پر صبر و حوصله ای بودند که بعد از پایان فیلم "نچ نچ" کنان و خمیازه کشان از سالن بیرون می آمدند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*از دیالوگ های فیلم


 مرگ کسب و کار کیست؟!!!


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.