سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

 -من امثال تو رو می شناسم. تو برای من معما نیستی همونطور که مستراح برای لوله کشا معما نیست.

       

                                         آل پاچینو  به رابین ویلیامز در "بی خوابی" کریستوفر نولان                          

The Beat That My Heart Skipped

نام فیلم: ضربانی که قلبم از آن گریخت

بازیگران: رومن دوریس – نیلس آرستراپ

نویسندگان: ژاک اودیار – تونینو بناکویستا براساس رمانی از جیمز توبک

کارگردان: ژاک اودیار

107 دقیقه؛ محصول فرانسه؛ سال 2005

 

انگشت ها

 

خلاصه ی داستان: توماس، جوان شری ست که با کارهای خلافش، محله را بهم ریخته است اما در عین حال او یک روح لطیف هم دارد که از مادرش به ارث برده؛ او عاشق نواختن پیانوست ...

 

یادداشت: قبل از هر چیز باید به شباهت عجیب بازیگر نقش توماس، یعنی رومن دوریس به شهاب حسینی اشاره کنم. مخصوصاً در مواقعی که می خندید یا یک حالت خاصی به چهره اش می داد، این شباهت بیشتر هم می شد و آدم را به تعجب وامی داشت. اما درباره ی خود فیلم؛ بهرحال فکر می کنم رمان «انگشت ها» نوشته ی جیمز توبک که در سال 1978 نوشته شده، و این فیلم از روی آن اقتباس شده، حتماً باید خیلی بهتر از فیلم باشد. نیمی از توماس به پدرش رفته؛ خلافکار و درگیر خرده جنایت هایی که باعث بدنامی اش شده اند و نیم دیگر او به مادر از دست رفته اش که پیانسیت قهاری بوده. توماس علناً زندگی دو گانه ای را تجربه می کند و کل فیلم به همین ماجرا می پردازد بدون اینکه داستان چندانی را دنبال کند. حتی گاهی همان خرده داستان هایی هم که روایت می شود، چندان روشن نیست. مثل قضیه ی کارهای خلاف توماس که بالاخره نفهمیدم چیست.


  انصافاً شبیه نیست؟!!!


ستاره ها: 


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

(( به نظرم نصف موفقیت از اینجا می آد که بدونیم واقعاً چه کاری قراره بکنیم و بعد از اون هم به طرفش بریم و اون کار رو انجامش بدیم. ))

کرک داگلاس

The Kids Are All Right

نام فیلم: بچه ها حالشان خوب است

بازیگران: آنت بنینگ – جولیان مور – مارک روفالو

نویسندگان: لیزا چولودنکو ـ استوارت بلامبرگ

کارگردان: لیزا چولودنکو

106 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2010

 

یک خانواده ی غریب

 

خلاصه ی داستان: جولز و نیک، خانواده ای تشکیل داده اند و توسط لقاح مصنوعی، دو فرزند به دنیا آورده اند. همه چیز خوب است تا وقتی که سر و کله ی مردی به نام پال پیدا می شود ...

 

یادداشت: فیلم دیگری از همین کارگردان به نام “high art”  دیده بودم که اثر خسته کننده و بی معنی ای بود و البته اولین فیلم کارگردانش. اما برخلاف فیلم اول او، این فیلم آنقدر روان و جذاب است که زمان را اصلاً حس نمی کنید. موقعیت عجیب و غریبی که آدم ها در آن قرار گرفته اند، آنقدر کنجکاوی برانگیز است که توجه هر کسی را جلب می کند و تا آنجایی که می دانم و فکر می کنم، این باید اولین باری باشد که چنین ایده ای در سینما استفاده می شود. موقیعتی پیچیده و شدیداً خطرناک که در گیر و دار آن، به آدم ها نزدیک می شویم و احساساتشان را مرور می کنیم. خوبی کار اینجاست که نویسندگان مسحور ایده ی بکر خود نشده اند و اتفاقاً داستانی که در پشت این ایده روایت کرده اند، کاملاً ملموس و درگیر کننده است. فکر می کنم تا همین جا هم برای کسانی که فیلم را ندیده اند، کنجکاوی شدیدی پیش آمده که بدانند داستان چیست. این بار به جای هر توضیحی، تنها یک جمله از زبان نیک می گویم که در واقع قلب داستان است. او رو به پال که حالا با ورودش به زندگی آنها، انگار تعادل زندگی آنها را بهم زده، تعادلی که البته به خاطر اعضای غیرمعمول خانواده، چندان هم متعادل به نظر نمی رسد، می گوید: (( این خونواده ی تو نیست. این خونواده ی منه. )) و در واقع از زاویه ای دیگر، فیلم انگار درباره ی زندگی پال است. مردی تنها و در آستانه ی پنجاه سالگی که دنبال تشکیل خانواده است اما هیچ گاه موفق نمی شود. بازی ها همگی در سطح بالایی هستند و با نوعی صمیمیت و گرما، بیننده را با خود همراه می کنند.


نیک موهایش کوتاه است. او نقش مرد را در این خانواده ی عجیب بازی می کند. جولز موهایش بلند است و نقش زن را بازی می کند

 

ستاره ها:  


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

 (( من تنبلم، خیلی زیاد. آدم گوشه گیری هم هستم. می میرم برای اینکه کاری نکنم. خیلی تلویزیون تماشا می کنم. بعضی روزا حدود پنج ساعت جلوش می شینم. به قدر کافی رمان نمی خونم. به نظرم اصلاً کتاب قصه نخوندم. می خوام در این زمینه مطالعه کنم اما وقتشو ندارم. باید بیشتر از اینا مطالعه می کردم. سلامتی برام توی درجه ی دوم اهمیت قرار داره. مراقبت از خودم اصلاً برام اهمیتی نداره. می دونم که این قضیه به طرز وحشتناکی احمقانه ست. خیلی خجالتی هستم و خیلی تودار. توی دبیرستان اصلاً نمی تونستم با دخترا حرف بزنم. همیشه منتظر می موندم اونا سر صحبتو باز کنن ))

مایکل مور


And Soon the Darkness

نام فیلم: و به زودی تاریکی

بازیگران: آمبر هرد – ادت آنابل

نویسندگان: جنیفر داروینگسون - مارکوس افرون

کارگردان: مارکوس افرون

91 دقیقه؛ محصول آمریکا، آرژانتین، فرانسه؛ سال 2010


جواد کجایی که دلم گرفت!!!

 

خلاصه ی داستان: الی و استفانی به سفر تفریحی در آرژانتین می روند که بعد از یک بگو مگوی دوستانه ای که بینشان درمی گیرد، الی ناپدید می شود ...

 

یادداشت: سی دقیقه از فیلم می گذرد و تازه الی گم می شود. هیچ اتفاقی نمی افتد. نه داستانی در کار است و نه نکته ی خاصی که قابل اشاره باشد. الی گم می شود. استفانی دنبالش می رود. طبق معمول پلیس فاسد روستا الی را دزدیده. استفانی پلیس را می کشد و همین. نه شخصیت پردازی ای نه خلاقیتی. اصلاً معلوم نیست چرا باید چنین فیلمی ساخته می شد. چرا باید تماشاگر بدبخت بنشیند و چنین داستان بی معنی ای را دنبال کند. شخصیت ها نه انگیزه ای برای کارهایشان دارند و نه دلیلی. همه چیز در سطحی ترین شکل ممکن خود قرار دارد. باز صد رحمت به فیلم های سخیف کمدی سینمای ایران که مثلاً لااقل خنده های دندان نمای جواد رضویان را می بینیم و گرچه دلمان آشوب می شود ولی زورکی هم شده خنده ای می کنیم!!!



 ... درباره ی الی


ستاره ها: ـــــــ


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

-   همیشه یادتون باشه: بقیه ممکنه از شما متنفر باشن ولی کسی که از شما نفرت داره موفق نمی شه؛ مگه اینکه شما هم از اون نفرت پیدا کنین و به این ترتیب این شما هستین که شکست خوردین.

                                                                                  آنتونی هاپکینز در "نیکسون"

Megamind

نام فیلم: مگامایند

صداپیشگان: ویل فرل – براد پیت – تینا فی

نویسندگان: الن جی اسکول کرافت – برنت سایمنز

کارگردان: تام مک گراث

95دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2010

 

شر و خیر

 

خلاصه ی داستان: از سیاره ای دور که در حال نابودی ست، دو کودک به زمین فرستاده می شوند تا نجات پیدا کنند. یکی که در خانواده ای مرفه فرود می آید، تبدیل می شود به «مترومن» و آدم خوبه ی داستان. دیگری که در حیاط یک زندان فرود می آید تبدیل می شود به «مگامایند» و آدم بده ی داستان. سال ها می گذرد و جنگ بین این دو هر روز بیشتر می شود. «مترومن» تبدیل می شود به قهرمان شهر متروسیتی که مردم او را می پرستند و «مگامایند» می شود دشمن درجه ی اول او و مورد لعن و نفرین مردم شهر ...

 

یادداشت: در این کارتون جذاب و زیبا، مرز خوبی و بدی، خیر و شر به شکل کلاسیک آن به هم می ریزد. آدم های بد به خوب تبدیل می شوند و آدم های خوب به بد. در اینجا، آدم بده تنها یک فیلمبردار ساده ی یک شبکه ی تلویزیونی ست که با مصرف ناگهانی دارویی که مگامایند درست کرده تا یک قهرمان بیافریند، تبدیل می شود به قدرتمندترین مرد دنیا. با تمام اغتشاشات و خرابکاری هایی که بوجود می آورد، مگامایند ماده ی دیگری به او تزریق می کند که تبدیلش می کند به همان آدم معمولی سابق. اینجا، علاوه بر اینکه به خوبی نشان داده می شود اگر به آدم هایی که در زندگی عقده هایی دارند ( فیلمبردار، عاشق راکسن، دختر زیبای گزارشگر می شود که از او پاسخ منفی می شنود ) قدرتی داده شود، وقتی ظرفیتش را نداشته باشند، می توانند همه چیز را نابود کنند، به خوبی می بینیم که آدمی ساده تبدیل می شود به خطرناکترین دشمن جامعه و بعد دوباره برمی گردد به حالت قبلی اش، به یک آدم معمولی. در جهت همین بهم ریختن و تغییر دادن ساختار کلاسیک اینگونه داستان ها، وقتی مینیون، ماهی مگامایند در آخرین لحظات فیلم، در حال مرگ است و حرف های غم انگیزی هم می زند و موسیقی غم باری هم صحنه را همراهی می کند، ناگهان مگامایند، ماهی را برمی دارد و پرت می کند توی آب استخر میدان شهر و ماهی زنده می شود و سرحال! در ادامه ی همین روند، شاهد هستیم که مگامایند به عنوان آدم بده ی داستان، حاضر نیست تغییر موضع بدهد و در مقابل کسی که خودش قدرت عظیمی به او داده، یعنی همین فیلمبردار بخت برگشته ی تلویزیون، بیاستد. استدلال او این است که: (( من آدم بده هستم. من کسی رو نجات نمی دم. من به طرف غروب پرواز نمی کنم و به دختره هم نمی رسم. )) اما در نهایت، این عشق به دختر است که مگامایند را مجبور می کند تا با قهرمانی که خودش درست کرده، بجنگد. مجبور می شود تغییر موضع بدهد و آدم خوبه ی داستان بشود. او برداشت درستی از این حرف دختر که به او می گوید: (( قهرمانا دنیا نمی آن، ساخته می شن. )) نمی کند چون در نبرد ازلی ـ ابدی خیر و شر، تنهاست. او بعد از مرگ ناگهانی و غیرمنتظره ی مترومن، تنها می شود. حوصله اش سر می رود. می گوید: (( بد بودن چه فایده ای داره وقتی آدم خوبی نیست که جلوت رو بگیره؟ )). در نتیجه با شنیدن آن جمله ی دختر، حس می کند می تواند قهرمانی خلق کند تا مقابلش قرار بگیرد اما خبر ندارد که این جمله به خود او برمی گردد. اویی که دست تقدیر باعث می شود در محیطی رشد کند که کسی قابلیت هایش را تحویل نگیرد و همین امر باعث می شود از قدرتی که دارد برای کارهای بد استفاده کند عین داستانی که برای هال، همان فیلمبردار تلویزیون پیش می آید. اما با این تفاوت که درباره ی مگامایند، او بالاخره راه درست را پیدا می کند و از لجبازی برای بد بودن دست برمی دارد.  در این فیلم، مرز باریکی بین خوبی و بدی وجود دارد.

 

دو جمله ی محشر از زبان مگامایند:(( باید به چیزی که درش خوب هستیم بچسبیم؛ بد بودن. ))

 ))فکر کنم سرنوشت، مسیری نیست که به ما داده شده باشه. بلکه مسیریه که خودمون انتخاب می کنیم. ))


    خوب ... بد


ستاره ها: 


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.