سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ ماندرز: روح شما را چه مسخر کرده است؟ ... ]

ماندرز: روح شما را چه مسخر کرده است؟

خانم آلوینگ: اشباح! وقتی من صدای رژین و اوزوالد را تو این اتاق شنیدم، مثل این بود که اشباح جلو چشمم مجسم شده باشند. ولی به عقیده من، ما همه اشباحیم، آقای ماندرز. نه تنها آنچه ما از پدر و مادرمان به ارث برده ایم، بلکه تمام افکار و عقاید منسوخ هم حاکم بر ماست. البته فعالیتی در ما ندارند اما به هر صورت در همه وجود ما نهفته اند. ما نمی توانیم خودمان را از قید آنها برهانیم. هر وقت یک روزنامه به دست من می افتد مثل این که می بینم اشباح بین سطرهای روزنامه در حرکت اند. اشباح در تمام دنیا حکومت می کنند مثل شنهای کنار دریا از شمار بیرونند. از این جهت ما، با کمال تأسف، از نور حقیقت وحشت داریم.

     

نمایشنامه ی "اشباح" اثر هنریک ایبسن


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

The Hunt / Jagten

نام فیلم: شکار

بازیگران: مدس میکلسِن ـ توماس بو لارسن ـ آنیتا وِدِرکُپ و ...

فیلم نامه: توبیاس لیندهولم ـ توماس وینتربرگ

کارگردان: توماس وینتربرگ

115 دقیقه؛ محصول دانمارک؛ سال 2012

 

بچه ها دروغ نمی گن*

 

خلاصه ی داستان: لوکاس، در یک مهدکودک، مسئول نگهداری از بچه هاست. او که با همسرش مشکل دارد، تنها زندگی می کند و سرگرمی اش، نشست و برخاست و خوش گذراندن با دوستانش است. یک روز، کلارا، دخترِ کوچکِ دوستِ قدیمیِ لوکاس، که در همان مهدِ کودک نگهداری می شود، ادعا می کند که لوکاس با او تماسی جنسی برقرار کرده و ناگهان لوکاس خود را در مهلکه ی ترسناکی می بیند ...

 

یادداشت: قبل از شروعِ یادداشت، باید بگویم این نوشته، ماجرای فیلم را لو می دهد و این موضوع برای کسانی که هنوز فیلم را ندیده اند، نمی تواند چندان خوشایند باشد! اما آماده باشید تا بارِ دیگر، وینتربرگ، روی مُخ تان راه برود! او کاری با اعصابِ آدم می کند که تا پایانِ داستان، با چشمانی گشاد، می نشینید و ماجرای مردی را می بینید که سرِ هیچ و پوچ و به خاطرِ یک دروغ بچه گانه از روی یک حسّ انتقام جوییِ بچه گانه، زندگی اش به باد می رود. وینتربرگ،  نمی خواهد ما را درباره ی واقعیتِ این رابطه ای که کلارا ادعای آن را دارد، دچار تردید کند؛ ما به ضرس قاطع می دانیم که لوکاسِ بیچاره، این وسط هیچ کاره است. ما دیده ایم که کلارا، تنها به خاطر حسی هنوز بلوغ نیافته و سردرگم، حسی که طبیعتاً به خاطر سن و سالش، چندان هم به آن واقف نیست، هر چند که مثل همه ی ابناء بشر، آن را درون خود دارد، به لوکاس علاقه دارد. در لحظه ای که لوکاس، میانِ بازی با بچه ها، خودش را به مُردن می زند و ناگهان کلارای کوچک، روی لوکاس می پَرَد و بوسه ای به لبانِ او می زند که بعداً لوکاس به او یادآوری می کند بوسه ی روی لب، فقط برای پدرها و مادرهاست، حسِ غریبی که درون این کودک وجود دارد را درک می کنیم چرا که بالاخره همه ی ما زمانی بچه بودیم ... ! ما می دانیم که روحِ لوکاس از چیزی خبر ندارد و وینتربرگ هم ما را به مسیرِ دیگری هدایت می کند. مسیری که در آن، آدم بزرگ ها، این آدم بزرگ های نادان، تبدیل به کابوسی می شوند. هرچقدر کلارا، به آن ها می گوید که حرف هایش الکی بوده اما آن ها انگار دست بردار نیستند و دائم می خواهند به بچه بقبولانند که لوکاس با او کاری کرده. اینجاست که کم کم تنش بالا می گیرد و روندِ داستان به شکلی پیش می رود که دلتان می خواهد بلایی سرِ این آدم های نادانِ حرف نفهم بیاورید. آن ها بدونِ اینکه بدانند و آگاه باشند که موضوع چیست، لوکاسِ بیچاره را به بدترین شکلِ ممکن از خود می رانند و وینتربرگ در به تصویر کشیدنِ فلاکت لوکاس، با قدرت عمل می کند. او آدم هایی کم ظرفیت و سرشار از عُقده را نشانمان می دهد که برایشان قضاوت کردن، راحت ترین کارِ دنیاست. اما این پایانِ ماجرا نیست. وینتربرگ، بهترین قسمت را برای آخرِ فیلمش در نظر گرفته است. در مقطعی از فیلم، پسرِ جوانِ لوکاس، به جای خودِ لوکاس، داستان را جلو می بَرَد و آن زمانی ست که لوکاس، به زندان افتاده است. پسرِ جوان تلاش می کند به نوعی بی گناهیِ پدرش را به اثبات برساند اما فریادش به جایی نمی رسد. مدتی روایتِ او را دنبال می کنیم تا باز هم لوکاس برمی گردد و دوباره ماجرا با محوریتِ او ادامه پیدا می کند. این تعویض شدنِ شخصیت ها و جایگزین شدنِ پسر به جای پدر برای دقایقی از داستان، همان نکته ای ست که وینتربرگ از آن پیش زمینه ای مفهومی می سازد تا پایانِ کوبنده ی اثرش را شکل بدهد. می خواهم بگویم، او می توانست نشان بدهد که چگونه لوکاس که شرف و اعتبارش زیرِ سئوال رفته، برمی گردد و اعاده ی حیثیت می کند، اما مطمئناً این ماجرای دیگری می شد. وینتربرگ و همکارِ نویسنده اش، فکرِ بکرِ دیگری برای پایانِ داستانشان در نظر گرفته اند که پیش زمینه اش را همانطور که در چند خطِ بالا اشاره کردم، ریخته اند؛ یک سال گذشته، ظاهراً همه چیز آرام شده، رابطه ی لوکاس و اهالی به حالتِ قبلِ خود بازگشته و پیداست که از او رفع اتهام شده است. اما همچنان که پسرِ لوکاس بزرگ شده و به سنی رسیده که می تواند تفنگ به دست بگیرد و به شکارِ گوزن برود، یعنی همچنان که کار و علاقه ی یک پدر، به پسرش منتقل می شود و « پسر، مرد می شود»، همچنین کینه و نفرت هم می تواند منتقل شود و پایدار بماند. وقتی در میانِ جنگل، شخصی به سمتِ لوکاس شلیک می کند و در نمایی ضدنور، برادرِ جوانِ کلارا را می بینیم که پا به فرار می گذارد، ما به همراهِ لوکاس متوجه می شویم که هنوز هیچ چیز تمام نشده است و این تازه آغازِ ماجراست. حالا پسرها قرار است راهِ پدرها را ادامه بدهند؛ یکی گوزن شکار کند و یکی لوکاسِ بینوا را.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*دیالوگی که در طولِ داستان، از زبانِ والدین بچه ها، به تناوب می شنویم. انگار می خواهند خودشان را با این جمله، از زیرِ عذابِ وجدانِ جنایتی که در قبالِ لوکاس مرتکب شده اند، خلاص کنند.


  وقتی نزدیک ترین شخص به آدم هم به راحتی قضاوت می کند ...


ستاره ها: 


یادداشتِ "جشن" فیلمِ دیگرِ وینتربرگ در همین وبلاگ

عکس


     

بدونِ شرح!!!

The Secret in Their Eyes / El secreto de sus ojos

نام فیلم: راز در چشمانشان

بازیگران: ریکاردو دارین ـ سله داد ویلامیل ـ پابلو راگو و ...

فیلم نامه: ادواردو ساچری ـ خوآن خوزه کامپانلا براساس رمانی از ادواردو ساچری

کارگردان: خوآن خوزه کامپانلا

129 دقیقه؛ محصول آرژانتین، اسپانیا؛ سال 2009

 

غنی و غریب

 

خلاصه ی داستان: بنجامین اِسپوسیتو، مأمورِ سابقِ دادگاه فدرال، در حال نوشتن رمانی برمبنای پرونده ی تجاوز و قتلی ست که سال ها پیش، مأمورِ به سرانجام رساندن آن بود. او هنگام نوشتن رمان، به جزئیاتِ پرونده فکر می کند در عین حالی که عشق قدیمی اش، ایرنه هم کم کم وارد ماجرا می شود و در این میان، حسرت های گذشته برای او تکرار می گردد ...


یادداشت: "راز در چشمانشان" بعد از دیدار مجددش پس از گذشتِ چند سال، همچنان پُر قدرت و تکاندهنده است. درامی قوی و غریب که با فیلم نامه ای پر از جزئیات و پر از ایده ـ که روابط و انگیزه ها را به بهترین شکلِ ممکن کنار هم چیده ـ بیننده را سخت درگیر می کند و فکرش را به چالش می کشد. فیلم نامه آنقدر غنی ست که برای اشاره کردن به همه ی نکاتش، زمان زیادی باید صرف کرد که این زمان، با دیدن دوباره ی فیلم و پی بردن به جزئیات بیشترش، طبیعتاً بیشتر هم خواهد شد. فقط کافیست ایده ی آن ماشینِ تایپِ خراب که حرف "A" اش مشکل دارد، را دنبال کنید و ببینید که چطور در طول داستان، این ماشینِ تایپ، که جزوی از همان خاطرات بنجامین اِسپوسیتو ست، تأثیر گذار می شود و چطور با آن پایان بندی معرکه ی داستان، همخوان؛ بنجامین، به عنوان آدمی تنها که حسرت گذشته و عشق از دست رفته اش را می خورد، شب، هنگام خواب و بیداری، روی کاغذ می نویسد: (( من می ترسم. )) و در انتها، او که ماجرای عجیبی را از سر گذرانده و تجربه کسب کرده، با گذاشتن یک حرف "A"  در قسمتی از جمله ی "من می ترسم"، که طبعاً به زبان اسپانیایی ست، آن را تبدیل به " من عاشق تو هستم" می کند و به این شکل ماجرای آن ماشین تایپ را به نتیجه می رساند در عین حال که دایره ی مفهومی اثر هم این شکلی تکمیل می شود. بگذارید یک مثال دیگر بزنم: اسپوسیتو از روی عکس های دختری که به قتل رسیده متوجه نکته ی ظریفی می شود که منتج به گیر افتادن قاتل می گردد. نکته این است که در اکثر عکس های دختر، مردی، برخلاف بقیه ی آدم های داخل عکس، همیشه چشمانش به سمت دختر است. این سرنخی می شود برای اسپوسیتو تا قاتل را پیدا کند. در ادامه، وقتی اسپوسیتو و ایرنه عکس های قدیمی خودشان را نگاه می کنند، در تمام عکس ها، اسپوسیتو برخلاف بقیه ی آدم های داخل عکس، چشمانش به سمت ایرنه است که در واقع وجه تسمیه ی فیلم هم از همین نکته ناشی می شود. حالا دقت کنید که چطور هر اتفاقی در فیلم نامه، به کنش قبل از آن ربط داده می شود و روابط علت و معلولی با دقتی مثال زدنی رعایت می گردد. باز هم مثال می زنم: دادستان، کسی که در واقع همکار اسپوسیتو محسوب می شود، دو بار در پرونده ی او دخالت می کند که بار اول پیش زمینه ی مناسبی فراهم می کند برای دخالت او در بار دوم؛ دفعه ی اول او به اشتباه و برای سرهمبندی کردنِ پرونده، دو آدم بیگناه را شکنجه می دهد تا از زیر زبانشان بیرون بکشد که مرتکب قتل شده اند و دفعه ی دوم قاتل اصلی را به دلایلی واهی از زندان بیرون می کِشد و او را به یک بادیگارد مسلح تبدیل می کند که منجر به اتفاقات بعدی در فیلم نامه می شود. مثالی دیگر: برای رسیدن به قاتل روانی، دستیار اسپوسیتو، به این نکته پی می برد که ممکن است انسان ها همه چیزشان عوض شود اما هیچ وقت هوس هایشان عوض نخواهد شد و چون پِی بُرده که قاتل، عاشق فوتبال است، از این حرف نتیجه می گیرد که می توانند او را در یک استادیوم فوتبال، هنگام مسابقه ی مهم تیم ملی آرژانتین، دستگیر کنند هر چند کاری دیوانه وار باشد، که نتیجه ی این فکر، آن پلان/سکانسِ خیره کننده و شاهکارِ استادیوم فوتبال است. این موضوعِ "عوض نشدنِ هوسِ آدم ها" وقتی به نتیجه ی نهایی اش می رسد که اسپوسیتو، بعد از گذشت سال ها، برای دیدنِ نامزدِ دخترِ مقتول، به ویلای دور افتاده اش می رود و در آنجا ناگهان به این فکر می افتد که ممکن است مرد پیر شده باشد اما مطمئناً هوسی که سال ها ذهنش را می آزرد، همچنان باقی ست، پس بعد از کنکاشی مختصر، می رسیم به آن سکانس تکاندهنده ای که او متوجه می شود، مرد، قاتل را سال هاست که در خانه اش زندانی کرده تا زجرش بدهد تا انتقام بگیرد و البته این نتیجه، خودش به نتیجه ی دیگری هم منجر می شود و آن هم این است که اسپوسیتو در بیان عشقش به ایرنه بالاخره تصمیم نهایی را می گیرد. وقتی می بیند چطور یک مرد، می تواند آنقدر عاشق و شیفته باشد که همه ی زندگی خود را فدای طرفِ مقابلش بکند، از خودش خجالت می کِشد که چطور اینهمه سال به ایرنه نگفته که عاشقش است. فیلم نامه با کنار هم چیدن این جزئیات به کلیتی شگفت انگیز می رسد که هم می توان آن عشق بین ایرنه و اسپوسیتو را با بازی عالی بازیگرانش باور کرد و در آن سکانس جدا شدنشان در ایستگاه قطار، به گریه افتاد، که من حتی در بار دوم هم به گریه افتادم و هم می توان با دیدنِ آن قاتل روانی و ترسناک با بازی خوب بازیگرش، به شدت ترسید.   

 

  عشق ...


ستاره ها: 

[ یاد پدرم افتادم که می گفت: نه با کسی بحث کن ... ]

یاد پدرم افتادم که می گفت: نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند، می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است.

       

رمانِ "چراغ ها را من خاموش می کنم" نوشته ی زویا پیرزاد


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

رئیس جمهور میرقنبر

نام فیلم: رئیس جمهور میر قنبر

نویسنده و کارگردان: محمد شیروانی

68 دقیقه؛ سال 1384

 

به راهِ بادیه رفتن، بِه از نشستنِ باطل

اگر مُراد نیابم، به قدرِ وُسع بکوشم

                                              سعدی

به راهِ بادیه رفتن ...

 

خلاصه ی داستان: میرقنبر، پیرمردی تُرک زبان است که بارها خودش را کاندیدِ ریاست جمهوری کرده اما انتخاب نشده. او که از تلاش خود دست برنداشته، با تبلیغاتی که در روستای محل زندگی اش و روستاهای اطراف انجام می دهد، امید دارد که این بار دیگر رئیس جمهور شود ...

 

یادداشت: شیروانی مستندسازِ جالبی است که هر کدام از کارهایش تجربه ای جدید و عجیب محسوب می شوند. هنوز آن صحنه ی تکاندهنده ی مستند "هفت زن نابینا"یش در ذهنم است؛ جایی که دختری که به خاطر سهل انگاریِ یک دکتر، دو چشمش را از دست داده، به همراه خانواده اش به مطب او می آید و در لحظاتی که دوربینِ شیروانی به شکل مخفیانه، صحنه را ثبت و ضبط می کند، خانواده ی دختر و خودِ دختر، دکتر را زیرِ فحش گرفته اند و دختر با گریه می گوید که چشم هایش را می خواهد و دکتر هم بدون اعتنا، فقط می خواهد آنها را از آنجا بیرون بیندازد. "رئیس جمهور میر قنبر" تا یک جاهایی جذاب و یک دست است اما از یک جایی به بعد، حرفش را گم می کند و نامفهوم می شود. مثل همیشه ایده، ایده ی جذاب و خاصی ست؛ پیرمردی که می خواهد رئیس جمهور شود. او رو به دوربین نشسته و به سئوالاتی که به شکل میان نویس روی تصویر ظاهر می شوند، جواب می دهد. در همین یک نما، زندگی و شخصیت و افکار این پیرمرد مشخص می شود. شیروانی با یک نمابندی فکر شده، پیش زمینه ی خوبی از زندگی پیرمرد بروی تماشاگر می گشاید. در شروع این نما، قبل از اینکه میرقنبر به سئوالات جواب بدهد، کُت به تن می کند و وقتی با سئوالِ فیلمساز مواجه می شود که چرا کُت تنت کردی؟ جواب می دهد دوست دارد رسمی باشد. میرقنبر همه چیز را جدی می گیرد همانقدر که ما به عنوان بیننده جدی اش نمی گیریم و همانطور که اهالی روستا، وقتی او دارد با بلندگو برای خودش تبلیغ می کند که در صورت رئیس جمهور شدن فلان کار و بهمان کار را برای رفاه اهالی انجام خواهد داد، هیچ کس به او توجهی نمی کند و هر کس مشغول کار خودش است. در یک صحنه ی جالب، فیلمساز از میرقنبر می خواهد که گوش هایش را بگیرد تا جوابِ خانواده اش به  سئوالِ "شما به میرقنبر رأی می دهید یا نه"، را نشنود. جالب اینجاست که همه ی افراد خانواده ی او معتقدند که او برای ریاست جمهوری مناسب نیست! اما میرقنبر دست بردار نیست. او حتی با دقتی مثال زدنی، میزان رأی هایی را که در دوره های مختلفِ شرکتش کسب کرده، به شکل کاغذهای دسته بندی شده در دست دارد و آن را رو به دوربین برای ما می خواند که بدانیم او هم بالاخره رأی آورده و تلاش هایش آنقدرها هم بی نتیجه نبوده؛ آدمی سخت کوش که برای رسیدن به هدفش به سختی تلاش می کند و حتی اهمیتی به کسانی که روی در و دیوار خانه اش فحش می نویسند، نمی دهد و تازه، وقتی افراد خانواده اش اصرار می کنند که نوشته ها را پاک کنند او اجازه ی این کار را نمی دهد و با افتخار هم اعلام می کند که این عکس العمل ها نشاندهنده ی این است که او در کارش راه درستی را انتخاب کرده. اما طنز تلخ زندگی این پیرمردِ ساده دل در پایان اثر شکل می گیرد، جایی که در نهایت، او آبدارچیِ دفترِ امام جمعه ی محلشان می شود. شیروانی نشان می دهد که این پیرمرد جایی در بازی بزرگان ندارد اما همچنان در این حالت هم او از این موقعیت خود هیچ شکایتی ندارد؛ وقتی فیلمساز در پشت درهای بسته به پیرمرد می گوید که اگر تصویر چای آوردنت را نشان بدهیم، تو مشکلی نداری؟ جواب می دهد که هیچ مشکلی ندارد و تازه باعث افتخارش هم هست؛ این پیرمردِ نازنین الگوی خوبی ست برای کسانی که راهشان را گُم کرده اند. اصلاً چه اهمیتی دارد رئیس جمهور شدن یا نشدن؟ مهم این است که کاری را که انجام می دهی، با تمامِ توان و به بهترین شکل ممکن انجام بدهی و این را میرقنبر به ما می آموزد. اما همانطور که گفتم، مشکل فیلم اینجاست که از یک جایی به بعد، راهش را گم می کند و انگار خودش هم نمی داند چه می خواهد بگوید. تأکیدهای بی مورد و اضافه درباره ی ضعفِ جسمانیِ مردی که به اصطلاح نقش مدیرِ تبلیغات میرقنبر را به عهده دارد، یکی از این موارد است که به کلیت فیلم لطمه می زند. داستان در قسمتی، میرقنبر را رها می کند و به مدیر تبلیغات او می پردازد که در روستا اینطرف آنطرف می رود و شعر می خواند و مزه می پراند و سر سفره ی شام در خانه ی میرقنبر و همسرش، نماهای نزدیکی می بینیم از ناتوانی او در به دهان بردنِ قاشقِ غذایش و تمام این لحظات، گرچه انگار تأکید فیلمساز است بر پوچ بودن راهی که میرقنبر آغاز کرده اما با اینحال انگار فیلمساز هدف اصلی اش را فراموش کرده و به بیراهه رفته است. همچنین وقتی فیلمساز از میرقنبر درباره ی اعتقادات مذهبی اش سئوال می پرسد و اینکه اگر رأی نیاورد تقصیر خداست یا مردم، باز هم همان به بیراهه رفتنِ فیلم از لحاظ مفهومی را شاهد هستیم. هر چه در نیمه ی اول، اثری سرپا و جذاب را می بینیم، در نیمه ی دوم همه چیز از ریتم می افتد.


               پرزیدنت ...


ستاره ها: 

فیلم های پیشنهادی اسفند ۹۱

ـ آرگو /(Argo) کارگردان: بن افلک

ـ نمایش (Performance)/ کارگردانان: نیکلاس روئگ ـ دونالد کمل

ـ قرمزِ پُر رنگ (Deep Red / Profondo rosso)/ کارگردان: داریو آجنتو

ـ ناممکن (  /(The Impossible / Lo imposibleکارگردان: خوآن آنتوینو بایونا

ـ آنسوی تپه ها (Beyond the Hills / Dupa dealuri)/ کارگردان: کریستین مونگیو

ـ روکو و برادرانش (Rocco and His Brothers / Rocco e i suoi fratelli)/ کارگردان: لوکینو ویسکونتی

[ در حیرتم از این همه تعجیل شما ... ]

در حیرتم از این همه تعجیل شما

از این همه صبر و طول و تفصیل شما

ما خیر ندیده ایم از سال قدیم

این سال جدید نیز تحویل شما

               ***

دور از منی و هنوز هم روی لجی

چون آینه ای و با من انگار کجی

چندی ست که ورد شب و روزم این است

ای عشق بیا، اجی مجی لاترجی!

             ***

دل ـ بی تو ـ درون سینه ام می گندد

غم از همه سو راه مرا می بندد

امسال بهار بی تو یعنی پاییز

تقویم به گور پدرش می خندد

            ***

می لرزم و ضعف دید دارم دکتر

مجنونم و شکل بید دارم دکتر

لبهای من از تب جنون می سوزند

بوسیدگی شدید دارم دکتر

       

از مجموعه ی شعر "کم کم کلمه می شوم" نوشته ی جلیل صفربیگی