سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

دانلود

سال ها پیش، شاید چیزی حدود هشت یا نه سال پیش، زمانی که هنوز مغازه های کرایه ی ویدئو و سی دی، فیلم کرایه می دادند و البته هنوز فرمت دی وی دی باب نشده بود و اینهمه فیلم با بهترین کیفیت و راحت ترین شکل ممکن در دسترس نبود، من همه ی فیلم های مغازه را کرایه می کردم و می دیدم؛ از فیلم های هندی بگیرید ( اینکه خواستم "از فیلم های هندی بگیرید"، قصدم تحقیر این فیلم ها نبود. ضمن اینکه بینشان فیلم های خوبی مثل "بارانی"، "چشم" و چند فیلم دیگر هم پیدا کردم که عالی بودند و مزه شان هنوزم زیر زبانم است ) تا فیلم های آمریکایی دوبله شده با بدترین کیفیت و بیشترین سانسور ممکن. طبیعتاً فیلم های ایرانی را هم می دیدم، از همه نوعش. فیلم ها از دهه ی شصت شروع می شد و همینطور می آمدم جلو. در بین آنها، فیلم ویدئویی و ناشناسی بود به اسم "کلاغ قرمز". یک عده جوان دور هم جمع شده بودند و فیلم را ساخته بودند که در قسمتِ نام کارگردان نوشته شده بود: کار گروهی. داستانش حکایت چند جوان بود که به یک ویلای ییلاقی می روند و در آنجا یک جانی بی رحم می افتد به جانشان. در واقع همان سبک فیلم های ترسناک بر محوریت چند جوان الکی خوش که دچار بلا می شوند.

 

لینک دانلود

 

درباره ی کلّیت فیلم حرفی ندارم که بسیار ضعیف بود و  تقلید خام دستانه ای از ژانر ترسناک. اما یک سکانس جالب داشت که می خواست ترس و وحشت را به بیننده منتقل کند و البته به نظرم خوب هم از پس این کار برمی آمد. همان وقت که فیلم را دیدم، این سکانس را جدا کردم. فکر نمی کنم کسی این فیلم را دیده باشد. دیدن این سکانس خالی از لطف نخواهد بود.

[ چقدر اسم، سرم پر از اسمه ... ]

چقدر اسم، سرم پر از اسمه. شکمم هنوز خالیه، مثل سیبی که دیگه وجود نداره. (( ناهار چی داریم؟ ))

مامانی نمی خنده. (( دارم در مورد خانواده م بهت می گم. ))

سرم رو تکون می دم.

(( این که هرگز اون ها رو ندیدی به این معنا نیست که واقعی نیستن. چیزهای دیگه ای روی زمین هست که توی خوابت هم ندیدی. ))

(( آیا پنیری هم مونده که بد بو نباشه؟ ))

(( جک، این موضوع مهمیه. من، توی خونه با مامانم، بابام و پائول زندگی می کردم. ))

باید بازی رو ادامه بدم تا ناراحت نشه. (( خونه ی تو تلویزیون؟ ))

(( نه. بیرون. ))

احمقانه ست، مامانی که هیچ وقت بیرون نبوده.

(( ولی شبیه خونه ای که تو تلویزیون دیدی، آره. خونه ای تو حاشیه ی شهر با حیاط پشتی و یک ننو. ))

(( ننو چیه؟ ))

مامانی، مداد رو از تاقچه برمی داره و نقاشی دو تا درخت رو می کشه. طناب هایی بین اون ها وجود داره که به هم گره خوردن و یک نفر روی طناب ها دراز کشیده.

(( اون دزد دریاییه؟ ))

(( اون منم که توی ننو تاب می خورم. )) کاغذ رو تا می کنه، هیجان زده ست. (( و عادت داشتم با پائول به پارک برم. تاب بازی کنم و بستنی بخورم. بابابزرگی و مامان بزرگی ما رو با ماشین به مسافرت می بردن، به باغ وحش و ساحل. من دختر کوچولوی اون ها بودم. ))

(( وای ... ))

مامانی، تصویر رو مچاله می کنه. روی میز خیسه. همین باعث شده میز سفید و براق بشه.

می گم: (( گریه نکن. ))

اشک های روی صورتش رو پاک می کنه. (( نمی تونم جلوشون رو بگیرم. ))

(( چرا نمی تونی جلوشون رو بگیری؟ ))

(( کاش می تونستم اون رو بهتر توصیف کنم. دلم برای اون موقع ها تنگ شده. ))

(( دلت برای ننو تنگ شده؟ ))

(( همه ی اون ها. بیرون. ))

محکم به دست هاش می چسبم. می خواد باور کنم. سعی می کنم این کارو بکنم، ولی سرم درد می گیره.

(( واقعاً زمانی تو تلویزیون زندگی می کردی؟ ))

(( بهت گفتم، تو تلویزیون نیست. دنیای واقعیه، باور نمی کنی چقدر بزرگه. )) دست هاش رو یه دفعه بلند می کنه و به همه ی دیوارها اشاره می کنه. (( اتاق فقط یک تیکه ی کوچیک بدبو از دنیاست. ))

                                     

رمانِ "اتاق" اثر اما داناهیو

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.


پانویس: ... و ماجرای تکاندهنده و موحشی که این رمان از روی آن برداشت شده است: [ اینجا ] و [ اینجا ].

The Cabin in the Woods

نام فیلم: کلبه ای میان جنگل

بازیگران: کریس همسوورث ـ کریستن کانلی و ...

فیلم نامه: جاس ودُن ـ درو گدار

کارگردان: درو گدار

95 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

کُند ذهن یا باهوش؟!

 

خلاصه ی داستان: چند جوان برای گذراندن تعطیلات به کلبه ای جنگلی می روند ...

 

یادداشت: واقعیتش این است که دوستی دارم که در دیدن فیلم شدیداً سخت گیر است. یعنی معمولاً سراغ ندارم که درباره ی فیلمی واژه های "عالی" و "فوق العاده" و این چیزها را به کار ببرد. او بعد از دیدن این فیلم، آنقدر هیجان زده بود که فوری به من اس ام اس داد و گفت فیلم فوق العاده ای ست. خلاصه مدتی کنجکاو بودم که این چه فیلمی ست که اینگونه دوستِ سخت گیر من را به هیجان وا داشته. به هر ترتیبی بود تهیه کردم و دیدمش و در کمال تعجب، چیزی جز پشیمانی برایم حاصل نشد. اولش، حدسم این بود که قرار است یک اتفاق جدید در داستانِ چند جوان سرخوش که به کلبه ای میان جنگل می روند و بعداً یکی یکی سر به نیست می شوند، بوجود بیاید. تعریف های دوستم از عالی بودن فیلم و سرنخ هایی که ابتدای داستان داده می شود، من را مطمئن کرد که قرار است یک اتفاق جدید در این داستانِ کلیشه ای بیفتد و مسیر  عوض شود. همین اتفاق هم می افتد و به شکلی زیرکانه، با انتظارات ما درباره ی کلیشه های فیلم های اسلشری در ساب ژانرِ جوانانی الکی خوش که به خانه ای شیطانی پا می گذارند و همگی می میرند به جز یکی دو نفر، بازی شود. تا اینجا همه چیز متفاوت به نظر می رسد. امیدوار می مانم تا به جواب سئوالاتم برسم اما هر چه فیلم جلوتر می رود، گنگ تر و نامفهوم تر می شود. ماجرا چیست؟! این جوان ها دقیقاً دست چه آدم هایی افتاده اند؟! قضیه ی آن موجودات ترسناک و عجیبی که هر کدام در قفسی گیر افتاده اند چیست؟ آن موجودات ناپیدایی که یکی از آدم بدهای داستان "خدایان باستان" می نامدشان، دقیقاً چه هستند؟ هر چه جلوتر می روم، فیلم آشفته تر و پر سر و صداتر و نامفهوم تر می شود تا جایی که سر درد به سراغم می آید. من واقعاً نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. آیا ذهن من زیادی کُند است یا دوست من و آنهایی که از فیلم تعریف کرده اند، زیادی باهوش و فیلم شناس؟


  بازی با کلیشه ها اما ...


ستاره ها:  

[ مامانی، نون شیرینی حلقه ای شو از دهنش بیرون می آره ... ]

مامانی، نون شیرینی حلقه ای شو از دهنش بیرون می آره. چیزی بهش چسبیده. می گه: (( بالاخره در اومد. )) اون رو برمی دارم. رنگش زرده با تیکه های قهوه ای تیره. (( همون دندون بَده که درد می کرد؟ ))

مامانی سرش رو تکون می ده. پشت دهنش رو لمس می کنه. خیلی عجیبه. (( شاید بتونیم با چسب آرد اون رو سر جاش بچسبونیم. ))

سرش رو تکون می ده و با خنده می گه: (( خوشحالم  اومد بیرون. حالا دیگه درد نمی کنه. )) یک دقیقه قبل برای مامانی بود، ولی حالا نیست. الان فقط یه چیزه. (( هی، می دونی، اگه اون رو زیر بالشت بذاری، پری یواشکی تو شب می آد و اون رو به پول تبدیل می کنه. ))

مامانی می گه: (( متأسف ام، این جا نه. ))

(( چرا نه؟ ))

(( پری چیزی در مورد اتاق نمی دونه. )) با چشم هاش به دیوارها اشاره می کنه.

                         

رمانِ عجیب و غریبِ " اتاق" اثر اِما داناهیو

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پانویس: ... و ماجرای تکاندهنده و موحشی که این رمان از روی آن برداشت شده است: [ اینجا ] و [ اینجا ]. وقتی به عکس آن اتاق، آن دختر و آن مرد نگاه می کنم، ترس عجیبی برم می دارد. باورش سخت است. سعی می کنم خودم را بگذارم جای آنها، اما می ترسم. مگر ممکن است؟

6Bullets

نام فیلم: 6 گلوله

بازیگران: ژان کلود ون دام ـ جو فلانیگان ـ آنا لوئیس پلومن و ...

فیلم نامه: چاد لاو ـ اوان لاو

کارگردان: ارنی بارباراش

115 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

کلیشه های ساده انگارانه

 

خلاصه ی داستان: سامسون گال، سرباز قدیمی ارتش آمریکا، حالا به عنوان قصاب در گوشه ای مشغول به کار است. او گهگاهی هم به پلیس کمک می کند تا باندهای مخوف خرید و فروش دختران را از هم از بین ببرد. در آخرین مأموریتش، خانواده ای که دخترشان را گم کرده اند، نزد او می آیند تا کمکشان کند ...

 

یادداشت: مشکل این فیلم را اینگونه نام گذاری می کنم: سطحی نگری و ساده انگاری مفرط در کلیشه های رایج. کلیشه های رایجی که اگر کمی خلاقانه تر از آن ها استفاده شود، در هر فیلمی که باشد، تماشاگر را میخکوب می کند. می خواهم بگویم، با این قضیه مشکل ندارم که یک سرباز قدیمی و دائم الخمر دوباره دست به کار شود و بزند به دل صدها آدم بَده و همه را ناکار کند. با این هم مشکلی ندارم که آدم بدها، حسابی بد باشند و اصلاً پلشت باشند و بویی از انسانیت نبرده باشند. با هیچ کدام از این ها مشکلی ندارم. داستان که جذاب باشد، خلاقیت که باشد، هر تیپ، درست سر جای خودش نشسته باشد، با منطق یک فیلم در ژانر اکشن جلو می رویم و همه چیز را می پذیریم. اما حالا تمام همان کلیشه ها را در سطحی ترین سطح ممکن تصور کنید. یعنی یک چیزی مثل کلیشه به توان دو. این فیلم متأسفانه به چنین دردی مبتلاست. یعنی در کلیشه ها هم دچار سطحی نگری شده؛ یعنی "زیادی" کلیشه ای ست! آدم خوبه، همین قهرمان داستان، بدون هیچ موقعیت جذاب و بدون کوچکترین خلاقیتی، از هر جا سر در می آورد و همه را لت و پار می کند ( آن قسمتی که وارد کلاب شبانه می شود و با دوربین دید در شبی که به چشمش زده، همه را تکه پاره می کند، دیگر واقعاً اوج سطحی نگری ست. چرا باید در یک چنین محیطی، حالا گیرم هم تاریک، چنین دستگاهی به چشم بزند؟! ). آدم بده هم با آن بازی افتضاح بازیگرش و خشونتی که می خواهد فقط آن را با کج و معوج کردن چشم ها و دهانش به تماشاگر منتقل کند، شدیداً خسته کننده و لوس است. در این میان داستانی هم داریم که همه چیزش از همان ابتدا معلوم است، بدون نکته ای خاص.


  قهرمان هرگز نمی خوابد ...


ستاره ها: 

[ داروخانه شلوغ بود. مردی بقیه پولهایش را می گرفت ... ]

داروخانه شلوغ بود. مردی بقیه پولهایش را می گرفت. صدای سرفه می آمد. مرتضی شانه های مردم را کنار زد و خودش را به پیشخوان رساند.

ـ آقا استن دارید؟

دکتر گفت: نه، حسن زاده کیه؟

مرتضی گفت: خواهش می کنم آقای دکتر.

دکتر گفت: حسن زاده، گفتم که نداریم.

زنی دستش را از لای چادر بیرون آورد. دستی که ترک برداشته و سفیدکِ صابون لای انگشتانش پاک نشده بود. با ناخنهای حنا گذاشته دراز شد و یک بسته دارو را گرفت.

مرتضی گفت: دکتر من از کجا می توانم استن ...

دکتر گفت: شما دارید گریه می کنید؟ به خاطر استن؟ دارید گریه می کنید؟

پیشخوان را دور زد.

مرتضی به شیشه بزرگ داروخانه تکیه کرده بود. مردم کمک کردند و مرتضی را به پستوی پشت داروخانه بردند.

از موهای ملیحه آب می ریخت.

مرتضی را روی جعبه های پنبه نشاندند.

مادر ملیحه روی بوی کافور صورتش را پاک می کرد.

دکتر گفت: به خاطر استن؟ خدای من ... اصلاً نمی فهمم.

مرتضی سه چهار کلمه حرف زد.

دکتر روپوش سفیدش را در آورد.

یک قرص دیازپام را به مرتضی داد.

ـ اینو بخورین.

مرتضی با آب همان لیوانی که قرص را خورد، صورتش را هم شست و با خیسی صورتش به دکتر نگاه کرد که با شیشه کوچکی بالای سرش ایستاده بود.

دکتر گفت: پاشین من شما را می رسونم.

توی ماشین. مرتضی شیشه را باز کرد و در بوی تندی که اطرافش را پر کرده بود، عق زد، سرش را از ماشین بیرون آورد و استفراغ کرد. مردم پیاده سرشان را برگرداندند.

ملیحه گفت: مامان می گفت مهری حامله است بوی سیگار که بهش بخوره بالا میاره.

در زردیِ وادی، ردیف درختها دیده نمی شد.

مادر ملیحه شیشه استن را به زنی داد که چکمه پوشیده بود و آستینهای بالا زده ای داشت. زن مانیکور را پاک کرد.

دستهای ملیحه آنقدر سفید و ناخنهایش طوری بلند و کشیده بود، طوری تمیز شده بود که توانستند ملیحه را دفن کنند.

                           

مجموعه ی داستان "دوباره از همان خیابان ها" اثر بیژن نجدی

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

کوتاه درباره ی چند فیلم

نام فیلم: برنده برنده ( Win Win ) 

کارگردان: توماس مک کارتی

مایک فلاهرتی، وکیل دادگستری، به خاطر بی پولی، حاضر می شود قیومیت پیرمردی که دخترش او را ترک کرده، به عهده بگیرد تا از این طریق پولی به جیب بزند اما وقتی نوه ی پیرمرد، سر و کله اش پیدا می شود، ماجرا رنگ دیگری به خود می گیرد ... یک فیلم بامزه و روان که با یک نتیجه  گیری اخلاقی، بیننده را با خود همراه می کند. مایک که به خاطر پول، پیرمرد را تحت قیومت خود گرفته، وقتی نقشه اش شکست می خورد و کایل، نوه ی پیرمرد، از او دلگیر می شود، سعی می کند دسته گلی را که به آب داده، رفع و رجوع کند. رابطه ای که بین کایل و خانواده ی مایک بوجود می آید، بسیار باورپذیر و شیرین از آب در آمده است که بازیِ جیاماتی و امی رایان، در نقش زن و شوهر، در این امر بسیار دخیل است. 

 

نام فیلم: به دنبال نخود سیاه ( The Wild Goose Chase ) 

کارگردان: کلود زیدی

پی یر، معاون درستکار و دقیق یک بانک، بعد از دزدیده شدن اسنادی مهم از گاوصندوق بانک، دست به کار می شود تا اسناد را برگرداند ... این فیلم بامزه ی کلود زیدی، چند شوخی بانمک و خنده دار دارد و داستانی که به هر ترتیب، تماشاگر را تا حدودی سرگرم می کند هر چند اگر چفت و بست و منطق داستان کمی محکمتر بود، مطمئناً شاهد اثر بهتری بودیم.

 

نام فیلم: پرسه در مه

کارگردان: بهرام توکلی

یک مرد جوان، در حالیکه در کما به سر می برد، زندگی گذشته ی خود را که معلوم نیست واقعیت دارد یا تنها خیالاتش است، مرور می کند ... فیلم خوبی ست با یک بازی خوب از شهاب حسینی در نقش آهنگسازی که سر به جنون می گذارد. اما کلاً با این سبک فیلم ها نمی توانم ارتباط برقرار کنم.

 

نام فیلم: شماره ی 21 خیابان جامپ ( 21 Jump Street ) 

کارگردانان: فیل لرد – کریس میلر

دو دوست و همکلاسی قدیمی، وارد نیروی پلیس می شوند و اولین مأموریت مهمشان پیدا کردن دلال مواد مخدر در یک مدرسه است ... نمی دانم باید این فیلم را برای دیدن پیشنهاد بدهم یا نه. اگر بدهم، چیزی جز یک سری حرف های کمر به پایینِ گاه سخیف و گاه البته بامزه و داستانی ناقص و پر از دست انداز، دست آدم را نخواهد گرفت. اگر ندهم، چند شوخی بامزه و چند صحنه ی بانمک و یک سرگرمی نصفه و نیمه از دست آدم خواهد رفت. نمی دانم چَربِش کدام سمت بیشتر است؟!

 

نام فیلم: دختر مقدس ( The Holy Girl ) 

کارگردان: لوکرچیا مارتل

در هتلی که آملیا و مادرش هلنا ساکن هستند، همایشی پزشکی برپاست. دکتر خانو، یکی از پزشکان همایش، مرد چشم چرانی ست که دائم هلنا را زیر نظر دارد و در عین حال، به شکل بیمارگونه ای، خودش را به آملیا نزدیک می کند ... راستش تعریف زیادی از این فیلم شنیده بودم اما چیزی که دیدم، هیچ ربطی به آن تعاریف پیدا نمی کرد. صحبت زیادی هم درباره ی فیلم نمی توانم بکنم چون چیز چندانی از آن سر در نیاوردم. واکنش ها، انگیزه ها، رفتارها و خلاصه همه چیز آدم های داستان "یک جوری" بود. از همه بدتر، وارد کردن لایه های مذهبی به داستان بود که واقعاً نفهمیدم ربطش به کلیت اثر چه می تواند باشد. با این حساب، چرا الان این فیلم در بخش "فیلم هایی که نباید دید" جای نگرفته؟!

 

نام فیلم : دست خدا ( Yadon Ilaheyya ) 

کارگردان: ایلیا سلیمان

سَبکِ سلیمان بسیار به سینمای روی آندرشون، فیلمساز صاحب سبکی که آثار فوق العاده ای چون "آوازهایی از طبقه ی دوم"، "گیلیاپ" یا " شما زنده ها" ( که در بخش "سکانس"، قسمتی از این فیلم را برای دانلود گذاشته بودم ) را در کارنامه دارد، نزدیک است. داستانک هایی که انگار هیچ ربطی بهم ندارند، آدم هایی که داخل قاب، سرد و خشک ایستاده اند، طنزی که از حال و هوای ابسورد و گروتسک صحنه های موجود در داستان شکل می گیرد و شدیداً هم مینی مال است. پیام فیلم صلح و عشق دوستی ست و صحنه ای که به یاد می ماند، عشق بازی دست زن و مرد فیلم، در مجاورت ایست بازرسی اسراییلی هاست. جایی که آنها مجبورند با قیافه ای گرفته و سرد، داخل ماشین بنشینند و فقط به همین تماس کوچک و عاشقانه اکتفا کنند.

 

نام فیلم: فلین بودن ( Being Flynn ) 

کارگردان: پل ویتز

نیک فلین پسر جوانی ست که بعد از 18 سال، جاناتان فلین، پدرش را ملاقات می کند. پدری که در خیالاتش، خود را یک نویسنده ی کلاسیک مشهوری می بیند و همین تصورات باعث زندگی کولی وارش شده است. آنها سعی می کنند رابطه ی پدر و پسری خود را بازسازی کنند ... یک فیلم بانمک و روان، درباره ی پدر و پسری که بعد از  یک رابطه ی پر فراز و نشیب، بالاخره با هم کنار می آیند. راستش از آن داستان هایی نبود که لااقل من بتوانم چیز زیادی درباره شان بگویم. یک بار دیدن فیلم، به نظرم می ارزد. اما تنها، یک بار!

 

نام فیلم: ما فرشته نیستیم (We're No Angles )  

کارگردان: مایکل کورتیز

سه خلافکار که از زندانی در جزیره ی شیطان فرار کرده اند، برای رفتن به فرانسه، تلاش می کنند. در کش و قوس فرار هستند که آشنایی شان با خانواده ای، جنبه های انسان دوستانه ی روحیات آنها را نمایان می کند ... فیلم پر است از دیالوگ های بامزه و خنده دار و غیر این، نکته ی دیگری نمی شود درباره اش گفت. یک کمدی نه چندان قوی که حالا دیگر بیشتر هم سطحی و ساده انگارانه به نظر می رسد.

 

نام فیلم: مسیر متقاطع ( Roman De Gare ) 

کارگردان: کلود للوش

مردی که به نظر می رسد یک قاتل فراری باشد، در راه به زنی برخورد می کند که بعد از دعوای مفصلی با نامزدش، میان جاده تنها مانده. زن که دارد پیش خانواده اش می رود، به ناچار، مرد را با خود همراه می کند تا او را جای نامزدش جا بزند ... فیلم تا نیمه، بسیار درگیرانه و جذاب است؛ اینکه در شک و تردید هستیم که بالاخره این مرد مرموز، قاتل است یا نه. اما وقتی معلوم می شود سرِ کار بوده ایم و قاتل کس دیگری ست و بعد هم ماجرای آن زن نویسنده پیش می آید و داستان به مسیر کلاً متفاوتی می افتد، همه چیز افت می کند.

 

نام فیلم: معامله ی بزرگ در خیابان مدونا ( Big Deal On Madonna Street ) 

کارگردان: ماریو مونیچلی

چهار تا آدم آسمان جُل، تصمیم می گیرند، از گاوصندوق یک خانه دزدی کنند ... فیلم خیلی بامزه ای ست. مخصوصاً آن سکانسی که دزدها نشسته اند دور هم و قرار است فیلمی را نگاه کنند که یکی از اعضای گروه، از گاوصندوقی که قرار است بازش کنند، فیلمبرداری کرده تا بفهمند رمز گاوصندوق چیست اما بالاخره هم موفق به این کار نمی شوند چون یا هر لحظه، لباسی، پارچه ای، چیزی، جلوی دوربین سبز می شود یا تصاویر فوکوس نیست و بالاخره هم فیلم تمام می شود و آنها موفق به دیدن رمز گاوصندوق نمی شوند.

 

نام فیلم: ناخوانده ( The Uninvited ) 

کارگردانان: چارلز و توماس گارد

آنا به علت کشته شدن مادرش در یک حادثه ی آتش سوزی، دچار مشکلات روانی شده، مدت های زیادی را در یک آسایشگاه می گذراند تا خاطرات تلخ را از ذهنش دور کند. با برگشتن دوباره اش به خانه، با دوست دختر پدرش مواجه می شود که رفتار مشکوکی دارد. خواهر آنا، الکس، به هیچ عنوان از مهمان جدیدشان راضی نیست ... نمونه ی این فیلم را خیلی قبل تر، در سینمای وحشت آسیای شرقی، با نام "داستان دو خواهر" دیده بودیم. نمونه ای خوب در ژانر ترسناک که با پایانش، بیننده را شدیداً میخکوب می کرد. این فیلم هم راه همان فیلم را می رود البته با داستانی دیگر. یک بار دیدنش، فکر می کنم خوب باشد اما همان یکبار کافی ست چون نکته ی جدیدی برای بیننده ندارد.

یادداشت تصادفی


                                                         

" گرسنگی"