سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ دکتر اشتوکمان: اکثریت هیچ وقت حق ندارد ... ]

دکتر اشتوکمان: اکثریت هیچ وقت حق ندارد. هرگز، هرگز! خوب شنیدید؟ این هم یکی از آن دروغ های اجتماعی ست که هر آدم آزاد و آزادیخواه که گفتار و کردارش آزاد است، باید بر ضد آن بجنگد و مبارزه نماید. ببینم، در هر مملکتی، اکثریت عبارت از چیست؟ آیا عبارت است از مردم فهمیده و خردمند یا گروه ابلهان و بی خردان؟ و من اطمینان دارم که یکدل و یکزبان می توان گفت که اکثریتِ مردم این کُره، نادان و سفیهند و بدیهی ست که تنها اکثریت را نمی توان دلیل قرار داد که حکومت اشخاص دانا و سنجیده و فهمیده با بی خردان و ابلهان باشد.

 

 نمایشنامه ی "دشمن ملت" اثر هنریک ایبسن

[ مارتا: اشتباه، حتی می تواند یکی از نتایج ... ]

مارتا: اشتباه، حتی می تواند یکی از نتایجِ خوبِ فکر کردن هم باشد. تازه، در هیچ جایی نوشته نشده که عجله کردن، حتماً نتایج بدی به همراه خواهد داشت.

                                     

رمان "دخمه" اثر ژوزه ساراماگو

فیلم هایی که نباید دید

نام فیلم: باغ های شب(Gardens Of Night)

کارگردان: دامیان هریس. لسلیِ کوچک، توسط دو آدم ربا دزدیده می شود، به دامِ باند قاچاقِ بچه ها می افتد و تمام زندگی اش تحت تاثیر قرار می گیرد ... هیچ نکته ی جذابی، هیچ داستان درگیرکننده ای و هیچ حرف خاصی در این فیلمِ الکی طولانی، وجود ندارد. لسلی توسط دو آدم ربا، به کارهای خلاف کشیده می شود و در بزرگسالی هم به این کارها  ادامه می دهد و همین. فیلم می گوید مواظب بچه ها باشید که نکند دزدها کمین کرده باشند!  

 

نام فیلم: برادر(Brother)

کارگردان: تاکشی کیتانو.  یک یاکوزای ژاپنی به آمریکا می آید و برای خودش مافیایی تشکیل می دهد ... واقعاً نکته ی خاصی نمی شود درباره ی این فیلم بی مزه و بی سر و ته گفت.

 

نام فیلم: تابو(Taboo)

کارگردان: ناگیسا اوشیما. از این آقای اوشیما، قبلاً  فیلمی دیده بودم به نام "امپراتوری هوس" که در نوع خودش جنایتی محسوب می شد. "تابو" هم البته دست کمی از جنایت ندارد و شاید هم حتی چند پله ای جلوتر باشد! اگر شما سر در آوردید بالاخره موضوع چیست، من هم سر در آورده ام. یک سامورایی جوان و زیبا داریم که عده ای سامورایی دیگر، عاشقش می شوند و می خواهند تصاحبش کنند و خلاصه معلوم نیست کی به کی و چی به چی است!

 

نام فیلم: خاطرات یک خدمتکار(Dairy Of a Chambermaid)

کارگردان: لوئیس بونوئل. سلستین، به عنوان خدمتکار، از پاریس به خانه ای اشرافی نقل مکان می کند. خانه ای که صاحبانش به او نظر دارند ... شاید دیدنِ اسم بونوئلِ بزرگ، در این لیست، کمی عجیب باشد اما باور کنید واقعی ست! فکر می کنم یکی از بدترین فیلم های بونوئل باشد. واقعاً متوجه نشدم، اصلاً داستان چیست!

 

نام فیلم: دختران:

کارگردان: قاسم جعفری. حکایت زندگی پر از درد و رنج (؟!!!) سه دختر ... راستش هنوز پنج دقیقه از شروع فیلم نگذشته بود که تصمیم داشتم یک مطلب طولانی درباره اش بنویسم اما ده دقیقه که گذشت، مطالبم نزدیک به دو صفحه رسید و در دقیقه ی بیستم، چیزی نزدیک به پنج صفحه مطلب درباره ی این فیلم از ذهنم تراوش کرده بود که قدرت بالقوه اش ( منظورم قدرت فیلم است نه ذهن من! ) را نشان می داد. آدم روی سرش شاخ در می آورد وقتی روی جلد چنین فیلم شعارزده، بی منطق و پرت و پلایی، نوشته اند: (( این فیلم با نگرشی آسیب شناسانه به یک مسئله ی اجتماعی تولید شده است ... )) و درست بالای همین نوشته، عکس یک آقای خواننده ای ست که گیتار دست دارد!

 

نام فیلم: دیواری های جانبی(Sidewall)

کارگردان: گوستاوو تارتو. فیلمی خسته کننده و بی معنا درباره ی آشنایی یک پسر و دختر که از چارچوب آپارتمان ها و اشباع کنندگی مدرنیته می گریزند و با هم دوست می شوند. همین و همین.

 

نام فیلم: زیبای خفته( Sleeping Beauty)

کارگردان: جولیا لی. لوسی، دختری دانشجو است که برای کسب درآمد، وارد کاری مرموز و زیرزمینی می شود ... بعید می دانم بتوانید فیلم را تا آخر تحمل کنید. نه داستانی وجود ندارد، نه شخصیتی، نه انگیزه ای و نه دلیلی برای کارها. معلوم نیست این دختر کیست و چه می خواهد. معلوم نیست دنبال چه می گردد و مشکلش چیست. همه چیز آنقدر گنگ و نامفهوم و سرد است که بعد از پایان فیلم، سر درد امانم را برید.

 

نام فیلم: ستوان جوان ( Le Petit Lieutenant)

کارگردان: خاویر بُووی. آنتوان پلیس جوانی ست که چندان از محیط خشن و پر از جنایت محل کارش راضی نیست. زن میانسالی به نام کارولین، به عنوان رئیس او وارد بخش می شود ... واقعاً معلوم نیست به چه علت و از روی چه حسابی باید بنشینیم و این فیلم طولانی و خسته کننده را ببینیم. هر چه فکر می کنم هیچ دلیل قانع کننده ای برایش پیدا نمی کنم. معلوم نیست بالاخره قرار است به چه نکته ای برسیم.

 

نام فیلم: شاعر زباله ها:

کارگردان: محمد احمدی. شاعری که عاشق می شود ... فیلمی پر از نمادگرایی و شعارهای سیاسی و اجتماعی که بیست سالی از فضای امروزین سینما در ایران و هشتاد سالی از فضای امروزین سینما در دنیا عقب است. فیلمی به غایت خسته کننده و کشدار و بی معنی. یک وقت تلف کردن به تمام معنا.

 

نام فیلم: مسافری از باران (Rider On The Rain)

کارگردان: رنه کلمان. شبی که مِلی تنهاست، مردی وارد خانه می شود و به او تجاوز می کند. ملی با تفنگ، او را می کشد و جسدش را به دریا می اندازد. در حالیکه به نظر می رسد همه چیز آرام است، ناگهان سر و کله ی مردی پیدا می شود که خبر دارد ملی کسی را کشته ... درست است که خلاصه ی داستانی که تعریف کرده ام، بسیار جذاب به نظر می رسد اما فیلم اینگونه نیست. از بس همه چیز  قر و قاطی می شود که من در نهایت سر در نیاوردم ماجرا به کجا می رسد!

 

نام فیلم: ملاقات شیطان (Meeting Evil)

کارگردان: کریس فیشر. ماشین مردی سیاهپوست، جلوی خانه ی جان، که بنگاه معاملاتی دارد، خراب می شود. جان سعی می کند به مرد غریبه کمک کند اما اتفاقاتی می افتد که ناخواسته او را با مرد سیاهپوست همراه می کند ... فقط یک کلمه می توانم درباره ی این اثر بگویم: (( شرم آور )). داستانی بچه گانه و احمقانه که هیچ نکته ی خاصی ندارد.

 

نام فیلم: همیشه می خواستم یک گنگستر باشم (I Always Wanted To Be a Gangster )

کارگردان: ساموئل بنشریت. یک فیلم بی سر و ته و بی معنی از چند داستان که یکدیگر را قطع می کنند و محل وقوع حوادث هم کافه ای سر راهی ست. فیلمی مثلاً طنز با فیلمبرداری عالی و تصاویر سیاه و سفید.

[ عباس آقا: مرتیکه ی مزقونچی، تو گفتی می خوای ... ]

عباس آقا (عزت الله انتظامی) : مرتیکه ی مزقونچی، تو گفتی می‌خوای دو تا گلدون بذاری سرِ پشت بومت که با صفا بشه، نه اینکه ورداری سرتاسرِ سقف خونه‌ی مردمو اینجوری برینی بهش.

سعدی (حسین سرشار) : مگه چه عیبی داره ؟ دو تا سوراخ پیدا شده، خب می‌گیرمش. اما عوضش تو این سیستمِ من ...

عباس آقا : سیستمِ من، سیستمِ من، بشاش به این سیستم. 

                                                                             

"اجاره نشینها"، داریوش مهرجویی

خصوصی

نام فیلم: خصوصی

بازیگران: فرهاد اصلانی ـ هانیه توسلی ـ لعیا زنگنه و ...

فیلم نامه: اصغر نعیمی

کارگردان: محمد حسین فرح بخش

98 دقیقه؛ سال 1390

 

وقتی گرد و خاک به پا می شود ...

 

خلاصه ی داستان: ابراهیم کیانی که از مذهبیون متعصب اوایل انقلاب است، حالا بعد از گذشت سال ها، رویه عوض کرده و راه اعتدال در پیش گرفته. خانواده ای دارد و زندگی مرفهی را می گذراند. آشنایی او با دختر جوان و زیبایی به نام پریسا، همه چیز را عوض می کند ...

 

یادداشت: فیلم تا حدود بسیار زیادی رویه ی " شوکران" را در پیش گرفته و همان روند داستانی را اینبار در پس زمینه ای دیگر تعریف کرده. پس زمینه ای که می خواهد سیاسی باشد و حرف های خط قرمز سیاسی بزند تا مثلاً حساسیت برانگیز باشد و در نتیجه پر سر و صدا و صد البته پرتماشاگر شود؛ ولی این ایده، جواب عکس می دهد یعنی حساسیت های زیادی برانگیخته می شود ولی در جهت  پایان یافتن اکرانش! نتیجه ای که با توجه به کیفیت فیلم، خنده دار به نظر می رسد. یعنی در واقع ارزشش را نداشته که اینهمه جار و جنجال به پا شود. چرا؟ چون "خصوصی" نه زیرکی های اثری مانند "شوکران" را دارد، نه ظرافت هایی مانند آن را و نه حتی قابلیت های داستانی خوبی برای ایده اش ابراز می کند. در نتیجه همه چیز در سطح باقی می ماند. اصلاً ناخنک زدن به موضوعات حساسیت برانگیز در این فیلم، در حد شعارهایی خنده دار جلوه می کند ( خواهش می کنم دقت کنید به سکانس های شروع فیلم، جایی که ابراهیم را در دوران جوانی نشان می دهد که به اصطلاح کله اش بوی قرمه سبزی می داده. به حجم شعارها و پرداخت بسیار خنده دار کارگردان از صحنه های شلوغی و اعتراض دقت کنید لطفاً )،  شعارهایی که از سر و روی فیلم می بارند و جالب اینجاست که هیچ ربطی هم به خط اصلی داستان ندارند. انگار دو خط موازی هستند که هیچگاه یکدیگر را قطع نمی کنند. ماجرای ابراهیم، گذشته اش و بحث های سیاسی روز، در حد پاساژی باقی می مانند که تاثیری در اتفاقات ندارند. آیا مثلاً اگر ابراهیم چنین رده ی سیاسی ای نداشت، چنین پس زمینه ای نداشت، زن را نمی کُشت؟ بعید نیست. شاید این اتفاق می افتاد. مگر شخصیت کریس ویلتونِ "امتیاز نهایی" وودی آلن چنین کاری نکرد؟ می خواهم بگویم پس زمینه ی شخصیت ابراهیم، سازی جداگانه از کلیت فیلم است. دقت کنید به سکانسی که او نزد یک سردار سابق جنگ می رود. سکانسی منفک از بقیه ی داستان که فقط و فقط شعار است و بس. سردار که نمی خواهد او را سردار صدا کنند، با فروتنی تمام (!) از اسلام و احکام و اخلاق حرف می زند و با جهت گیری های ابراهیم مخالفت می کند. واقعاً این سکانس چه ربطی به داستان دارد؟ آیا جز این است که قرار است دیدگاه های مثلاً مناقشه برانگیز را در فیلم مطرح کنند تا به قول خودشان گرد و خاکی هوا دهند؟! از شخصیت لوس و بی مزه و بی کارکرد فروغ، همسر ابراهیم که بگذریم، به پریسا می رسیم که نویسنده با نشان دادن حمله های هیستیریک و ناگهانی او و همچنین قرار دادن یک پیش زمینه برای او به این صورت که همسری داشته و به خواست مرد، بچه اش را انداخته و حالا می خواهد فرزند ابراهیم را نگه دارد، قرار است ما را آماده کند تا بپذیریم که او اینهمه گنگستر بازی در می آورد تا جان ابراهیم را به لب برساند و او را آدم کند. حرکات جالبی مثل تعقیب خانواده ی ابراهیم در خیابان ها و فیلمبرداری از آنها که من نفهمیدم چرا باید همچین کار مسخره ای بکند. این حرکت، کجایش تهدید حساب می شود؟ تا فرستادن یک سی دی خالی به در خانه ی آنها که معلوم نیست چرا فکر کرده اگر این سی دی را بفرستد، ابراهیم هم حتماً خواهد نشست و با دلهره چشم خواهد دوخت به صفحه ی تلویزیون تا مثلاً جان به لب شود؟! کارگردانی فیلم هم نکات جالبی دارد. از جمله دوربین روی دست های عجیب و غریبی که البته تنها دو بار شاهدش هستیم و همین دوبار کافیست تا احساس پرش یا یک جور بی نظمی و شلختگی داشته باشیم. واقعاً معلوم نیست چرا تصمیم گرفته شده که در آن دو صحنه از این تکنیک استفاده شود. باز سکانس دوم با توجیه اینکه لحظه ی اضطراب آوری ست، می تواند قابل قبول باشد اما توجیه دوربین روی دست در سکانسی که ابراهیم برای اولین بار وارد خانه ی پریسا می شود چیست؟ نکته ی دیگری که همیشه حرصم می دهد و به کرات در فیلم ها و سریال های مختلف هم شاهدش هستیم و تمامی هم ندارد، لحظاتی ست که شخصیت اصلی می خواهد مخفیانه با تلفن صحبت کند و از قضا (!) دقیقاً جایی می ایستد که شخصیت دیگر، مثلاً در این فیلم، همسر ابراهیم، بتواند گوش تیز کند. در همین جا بارها می بینیم که پریسا به ابراهیم زنگ می زند و ابراهیم به جای آنکه برود توی اتاقی، حمامی، جایی یا اصلاً  برود بیرون از خانه، همانجا، درست کنار همسرش می ماند و با لحنی تابلو، می خواهد رد گم کند! در نهایت پایان داستان، اگر چه با آن لحظه ی غافلگیرکننده ی کشتن پریسا، خیلی خوب از آب در آمده اما صحنه ی بعدی، دوباره همه چیز خراب می شود؛ فیلم ناگهان فرم عوض می کند و روح پریسا را نشان می دهد  که در حال مکالمه با وجدان ابراهیم (؟!) است و سازندگان دلشان نمی آید اینجا هم یک شعارکی ندهند و بیننده را حسابی شیرفهم نکنند. سازندگان این اثر گرد و خاکی به پا کردند البته، اما گرد و خاک که بلند شد، رفت توی چشم خودشان و تا حدودی اذیت شان کرد و وقتی گرد و خاک فروکش کرد، چیزی به یاد کسی نماند.    


  گرد و خاکی که به پا شد و زود فروکش کرد ...  


ستاره ها:   

[ هارتمن: اگه شما خوشگلا از جزیره ی من برین ... ]

هارتمن: اگه شما خوشگلا از جزیره ی من برین، اگه از دوره ی آموزشی جون سالم به در ببرین، تازه تبدیل به یه سلاح می شین ... می شین کشیشِ مرگ و باید برای جنگ دعا کنین. اما تا اون موقع شما استفراغ هستین! پست ترین نوع حیات روی زمین. شما حتی از نوع بشر به حساب نمی آین. شماها یه گوله کثافتای دوزیست بیشتر نیستین! چون من خشنم، شما حتماً از من خوشتون نمی آد. اما هر چی بیشتر از من بدتون بیاد، بیشتر چیز یاد می گیرین. من خشنم، اما عادلم! اینجا ما عقاید نژادی نداریم. من به سیاها، زردا و اسپانیایی تبارا به دیده ی تحقیر نگاه نمی کنم، همه تون به یه اندازه بی ارزشین! فرمانای من طوریه که همه اونایی رو که نمی خوان در سپاه مورد علاقه م خدمت کنن، فراری می ده! شما حشرات الارض اینو می فهمین؟

سربازان: [ با هم ] قربان، بله قربان!

       

قسمتی از فیلم نامه ی "غلاف تمام فلزی" نوشته ی استنلی کوبریک، مایک هر و گوستاو هزفورد

Distant / Uzak

نام فیلم: دوردست

بازیگران: مظفر اُزدمیر ـ اِمین توپراک و ...

فیلم نامه: نوری بیلگه جیلان ـ جِمیل کاووکچو

کارگردان: نوری بیلگه جیلان

110 دقیقه؛ محصول ترکیه؛ سال 2002

 

تله موش

 

خلاصه ی داستان: ماهموت، عکاس از دنیا بریده ای ست که در استانبول زندگی می کند. آدمی بی حوصله و عصبی که روزهایش را به بطالت می گذراند. یوسف، یکی از اقوامش از روستا برای پیدا کردن کار، پیش او می آید و قرار می شود چند روزی را پیش او بماند ...

 

یادداشت: آدم های بیلگه جیلان، مانند همان موش کوچکی می مانند که ماهموت برای گرفتنش، تله گذاشته و در نهایت هم گیرش می اندازد. یوسف که دلش نمی آید موش کوچک را زنده زنده در سطل بیندازد تا خوراک گربه ها شود، او را می کُشد تا کمتر زجر بکشد. انگار حکایت این آدم ها هم چیزی مثل آن موش است. ماهموت، عکاسی ست که ظاهراً روزگاری قصد داشته تارکوفسکی سینما بشود اما به آن چیزی که می خواسته نرسیده. همسر قبلی اش برای عوض کردن زندگی به همراه مرد دیگری راهی سفر است و ماهموت هم گاه به گاه، عکس هایی می گیرد اگر حال و حوصله ای داشته باشد که معمولاً هم ندارد. زندگی او خلاصه شده جلوی تلویزیون نشستن و آتشِ هوسِ خود را با زن ها خاموش کردن. بیلگه جیلان، به اختصار و با کمترین دیالوگ ها، به زندگی او می پردازد و دلزدگی او را از زندگی و کار به زیبایی نشان می دهد. یوسف هم سرنوشتی مانند ماهموت دارد. از روستا آمده به امید کار و زندگی بهتر، اما تنها چیزی که نصیبش می شود، شک ماهموت به اوست درباره ی برداشتن یک ساعت نقره. چند باری با دختر همسایه رودر رو می شود اما یک بار که او را تعقیب می کند، متوجه می شود دختر برای خود کسی را دارد. دردِ بدی ست که بفهمی، هیچ کس به فکرت نیست.  بیلگه جیلان، با تصاویر پر از عمق و آسمانی مثل همیشه گرفته و برف سنگینی که شهر را پوشانده، آدم هایش را بیش از پیش در تنگنا قرار می دهد تا روایتگر انسان هایی دلزده و تنها در شهری مدرن باشد. روایت جمع و جور و مختصر بیلگه جیلان به ساختِ فیلم هم سرایت کرده؛ ماشینی که ماهموت از آن استفاده می کند و خانه ای که در آن زندگی می کند، هر دو متعلق هستند به خودِ بیلگه جیلان. طعنه آمیز جایی ست که اِمین توپراک، بازیگر نقش یوسف، چند سال بعد از این فیلم، در سن بیست و هشت سالگی در تصادف رانندگی جانش را از دست می دهد و همچنان که در فیلم، ناگهان غیبش می زند تا تنهایی ماهموت را بهم نزده باشد، در زندگی واقعی اش هم به سرعت محو می شود.


                    مانند یک تابلوی نقاشی می ماند. اینطور نیست؟


ستاره ها: 


یادداشت "روزی روزگاری در آناتولی" فیلمِ دیگری از بیلگه جیلان در همین وبلاگ

Act of Valor

نام فیلم: عملیات وَلُر

بازیگران: الکس ویدوف ـ نستور سرانو و ...

فیلم نامه: کرت جانستاد

کارگردانان: مایک مک کوی ـ اسکات واف

110 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

ماموریت، تمام

 

خلاصه ی داستان: داستان شجاعت چند سرباز خیلی شجاع !!!

 

یادداشت: واقعاً صد آفرین به فیلم های دفاع مقدسی دهه ی شصت سینمای ایران که با تمام کلیشه پردازی های بد و تمام مشکلات ریز و درشتشان لااقل یک داستانی، یک سر نخی به ما می دادند. این فیلم عقبگرد کرده به همان دهه ی شصت و به بدترین شکل ممکن تصویری غلو شده و سانتی مانتال از یک سری سرباز داده که از بس خوب و شجاع و دلیر و اینها هستند که دیگر حد و حسابی ندارد. آنها راه به راه در بحبوحه ی جنگ و خونریزی، با هم شوخی می کنند و قبل از آمدن به میدان جنگ، دم به دقیقه بچه هایشان را بغل می زنند و همسرانشان را می بوسند و البته یادشان هم نمی رود که به بچه ی داخل شکم همسرشان، یادآوری کنند که در آینده بچه ی باهوش و شجاعی خواهد شد! البته ماجرا به همین جا هم ختم نمی شود. آنها از بس شجاع هستند که یکیشان برای زنده ماندن بقیه، حاضر می شود خودش را روی نارنجکی عمل نکرده بیندازد و بمیرد. این صحنه را چند صد بار در همین فیلم های دفاع مقدسی خودمان دیده اید؟ بعد نوبت به آدم بده ی داستان می رسد که از قضا، نه تنها قد و هیکلی نتراشیده و نخراشیده دارد، زخمی هم روی صورتش دیده می شود که نشان داده شود چقدر خشن و بدجنس و آدم بده است. چقدر از عراقی هایی که در فیلم های دهه ی شصت دیده اید، چنین مشخصاتی داشته اند؟  فیلم آنقدر ساده انگارانه است که دست از قطب بندی های مثبت و منفی برنمی دارد و آنقدر گل درشت عمل می کند که حالمان از جانفشانی این سربازان بهم می خورد. نه داستانی در کار است، نه شخصیت پردازی ای می بینیم و نه اتفاق خاصی می افتد. روند روایت اثر، دقیقاً مثل بازی های کامپیوتری ست؛ یک مرحله تمام می شود و ما وارد مرحله ی بعدی می شویم. اتفاقاً نماهای نقطه نظر سربازانی که تفنگ به دست دارند، دقیقاً ما را یاد اینگونه بازی ها می اندازد. در همین راستا، صحنه های تیر خوردن افراد، خیلی خوب از آب درآمده اما تمام فیلم فقط شاهد همین نکته هستیم و بقیه اش هر چه هست، شعار است و مدح سربازان آمریکایی و درس مردانگی دادن توسط آنها.   

  

  یکی از آن سربازانِ خیلی شجاع!

  

ستاره ها:-