سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Rabbit Hole

نام فیلم: حفره ی خرگوش

بازیگران: نیکول کیدمنآرون اکهارت

نویسنده: دیوید لیندزی ابیر ( نمایشنامه و فیلم نامه )

کارگردان: جان کامرون میچل

91 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام؛ محصول 2010

 

دو نیمه ی متفاوت

 

خلاصه ی داستان: بکا و هاوی نزدیک هشت ماه است که پسر چهار ساله شان را بر اثر تصادف از دست داده اند. هیچکدام حال درست و حسابی ندارند. مخصوصاً بکا که بسیار بهانه گیر، زودرنج و عصبی شده است. زندگی خصوصی شان رو به نابودی ست. حتی شرکت در جلسات روان درمانی هم مشکلی را حل نمی کند ...

 

یادداشت: با فیلمی طرف هستیم که دو نیمه دارد. نیمه ی اولش فوق العاده است. چینش خرده داستان ها و جزئیاتی که در کلیت اثر تأثیر می گذارند، باعث روندی جذاب می شوند. مشکل روحی بکا با بازی فوق العاده ی نیکول کیدمن، به خوبی به تصویر کشیده می شود؛ آن خنده های گاه از سر تمسخر و موذیانه، بی تفاوتی هایی عمدی که بیشتر به تکانه های عقده گونه پهلو می زنند تا بی جذابیت بودن موضوع برای او، آن حالت گیجی و گنگی و سردرگم بودن، آن نگاه های توخالی و سرد. در این راستا، خرده داستان هایی مثل بچه دار شدن خواهر بکا و همچنین دانستن این موضوع که مادر بکا هم سالهاست که داغ فرزند بر سینه دارد، باعث می شود موقعیت بکا دراماتیک تر و نوع برخوردش با این جزئیات ( مثل زمانی که گهگاه آزارهایی خواسته و ناخواسته و گاه موذیانه برای خواهرش بوجود می آورد انگار که از بچه دار شدن او عذاب می کشد و زمان هایی که مادرش مرگ پسر خودش را با مرگ پسر او مقایسه می کند و او با عصبانیت، چنین مقایسه ای را برنمی تابد ) شخصیت او را پر رنگ تر کند. اما حکایت نیمه ی دوم اثر، حکایتی جداگانه است. معلوم نیست چطور ناگهان بکا تغییر حالت می دهد و به زندگی امیدوار می شود. او که حتی شرکت در جلسات روان درمانی گروهی را کاری مسخره می دانست و اعتقادات مذهبی دیگران را به سخره می گرفت، چطور یکهو رنگ عوض می کند و در پایان به آن آرامش می رسد؟ داستانکی که به هاوی مربوط می شود هم به همین سردرگمی و نافهم بودن دچار می شود؛ چگونه ناگهان او از ارتباط برقرار کردن با زنی که در جلسات روان درمانی با او آشنا شده بود، سر باز می زند؟ در آخرین لحظه به چه چیزی فکر می کند که ناگهان از این ارتباط پشیمان می شود؟ بدتر از همه ماجرای پسر جوانی ست که در طول داستان می فهمیم کسی بوده که با ماشینش به پسر کوچک بکا زده و موجب مرگ او شده. بکا که انگار حالا مدت هاست دیگر پسر را مقصر نمی داند، با او ارتباط برقرار می کند و هر بار در پارک قرار می گذارند و درد دل می کنند. اما در پایان مشخص نیست نتیجه ی این رابطه چه می شود. اصلاً ارتباط با این پسر، چگونه در ذهن و روان بکا برای خلاص شدن از بغضی که در گلویش ایجاد شده، تأثیر می گذارد؟ قضیه ی آن کتاب کمیکی که خود پسر نوشته و نقاشی کرده که نامش نام فیلم هم هست و ماجرای صحبت درباره ی داستان های موازی، چه ارتباط تماتیکی با قصه پیدا می کند؟ این ابهامات، موجب پایانی ناگهانی و بدون مقدمه می شود که تماشاگر را پا در هوا رها می کند.                

                     زنی تحت تاثیر ...


ارزشگذاری: 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد