سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Deep Red / Profondo rosso

نام فیلم: قرمزِ پُر رنگ

بازیگران: دیوید همینگز ـ داریا نیکولودی و ...

فیلم نامه: برناردینو زاپُّنی ـ داریو آرجنتو

کارگردان: داریو آرجنتو

126 دقیقه؛ محصول ایتالیا؛ سال 1975

 

در دنیای فیلم های جالو

 

خلاصه ی داستان: مارکوس دالی، پیانیست معروف، بعد از اینکه به شکل اتفاقی شاهد کشته شدن همسایه ی طبقه ی پایینش می شود، در صدد برمی آید تا هر طور شده سر نخ ها را دنبال کند و قاتل را بیابد ...

 

یادداشت: هر چند چفت و بست داستان آنقدرها محکم نیست و آدم های اضافه مانند آن زن خبرنگار که معلوم نیست چطوری ناگهان با مارکوس رابطه اش عمیق می شود، زیاد دارد، هر چند چندان واضح نمی شود مارکوس چطور سر نخ ها را پیدا می کند که مثلاً می رسد به آن خانه ی جن زده و اصولاً ربطِ آن اتاق مخفی در خانه ی جن زده و اسکلتی که آنجا دیده می شود، با موضوعِ داستان چیست، هر چند مشخص نمی شود چرا اگر دوستِ مارکوس قاتل نبود، ناگهان بروی او اسلحه کشید و اصولاً نقشِ او در این داستان چه بود و از همه مهمتر، هر چند معلوم نمی شود انگیزه ی قاتل از این کارها چیست، اما با اینحال "قرمز پُر رنگ" یک اثرِ نمونه ای در میان آثار آرجنتو محسوب می شود که صحنه های خوبی نظیر کُشته شدنِ دوستِ همیشه مستِ مارکوس را در خود دارد که بسیار تأثیرگذار از آب در آمده است و همچنین نکات ظریفی مثل مسابقه ی مچ اندازی زن خبرنگار و مارکوس که با پیروزی زن همراه می شود و این باعث می شود درگیری لفظی ای بین مارکوس و او بوجود بیاید و زن ادعا کند که جنس مؤنث نه تنها ظریف نیست، بلکه قوی و پُر زور است و این پیش زمینه ی خوبی می شود تا بعد از مشخص شدن هویت قاتل، زور بازوی او منطقی جلوه کند. البته یک چیز را نباید نادیده گرفت و آنهم سبک فیلم است که بهرحال قرار نبوده آنقدرها در قید و بند داستان و چفت و بست منطقِ کار باشد. فیلم های سبک جالو، که آرجنتو از پیشگامان آن محسوب می شود، همانطور که قبلاً هم توضیح داده ام ( در اینجا )، تمرکزشان بروی صحنه های خون و خونریزی و کُشتن آدم هاست و این لحظاتِ خونبار و ترسناک و نحوه ی به تصویرکشیدنشان است که به مشخصه ی این سبک تبدیل می شود و طرفداران خاص خود را در سراسر جهان پیدا می کند. بهرحال مقایسه ی فیلمهای آرجنتو یا هم سلفانش با فیلم های ترسناک چفت و بست داری که زیاد دیده ایم، چندان مقایسه ی درستی نیست. فیلم های جالو، دنیا و منطقِ خاص خود را بنا می کنند. نباید فراموش کرد که سبک بصری فیلم و کارگردانی آرجنتو در این اثر، فوق العاده است.

                      

   یکی از آن صحنه های تأثیرگذار ...  


ستاره ها: 

[ ویل دورمر:من امثال تو رو می شناسم. تو برای من معما نیستی ... ]

 ویل دورمر ( آل پاچینو ) به والتر فینچ ( رابین ویلیامز ): من امثال تو رو می شناسم. تو برای من معما نیستی همونطور که مستراح برای لوله کشا معما نیست.       

 

"بی خوابی"، کارگردان: کریستوفر نولان

 

***

 

اسمرالدا (آنجلا جونز): اسمت چیه؟

بوچ (بروس ویلیس): بوچ.

اسمرالدا: معنیش چیه؟

بوچ: من آمریکایی ام عزیزم. اسمای ما معنی نداره.

 

"داستان عامه پسند"، کارگردان: کوئنتین تارانتینو

 

***

 

فرانک کادیلاک (نیکلاس کیج ): تو به سرنوشت اعتقاد نداری؟

  لیز ( جسیکا بل ): حتی اگه وجود داشته باشه، نمی خوام بدونم. منظورم اینه که اگر هر حرکتی که انجام میدی از قبل مقدر شده باشه، زندگی دیگه نمی تونه جالب باشه.

 

"بعدی"، کارگردان: لی تاماهوری

 

***

 

رت باتلر( کلارک گیبل ) به اسکارلت اوهارا (ویوین لی ): من نمی‌تونم تمام عمرمو صبر کنم تا تو رو از چنگ شوهرات دربیارم.

 

"بربادرفته"، کارگردان: ویکتور فلمینگ

 

***

 

 کلارا ( جوآن وودوارد ): اولین بار وقتی به چشمای آبیت نگاه کردم فهمیدم ما به درد هم نمیخوریم و من نمیتونم علاقه ای به تو داشته باشم و اینکه تو چقدر میتونی بی رحم باشی.

 بن کویک ( پل نیومن ): تو درست فهمیدی اما فقط رنگ چشمامو.

 

" تابستان گرم و طولانی"، کارگردان: مارتین ریت

 

***

 

رضا مارمولک (پرویز پرستویی): من به عنوان نماینده تام الاختیارِ خداوند در این محله و تمام محله ها، به شما می گویم که بروید حالتان را بکنید ولی اسراف نکنید!

 

"مارمولک"، کارگردان:کمال تبریزی

 

***

 

حمید هامون (خسرو شکیبایی): تو می‌خوای من اونی باشم که واقعاً تو می‌خوای من باشم؟ اگه من اونی باشم که تو می‌خوای، پس دیگه من، من نیست. یعنی من خودم نیستم.


"هامون"، کارگردان: داریوش مهرجویی

Performance

نام فیلم: نمایش

بازیگران: جیمز فاکس ـ میک جگر و ...

فیلم نامه: دونالد کمل

کارگردانان: نیکلاس روئگ ـ دونالد کمل

105 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 1970

 

که چی؟!

 

خلاصه ی داستان: چز مردی خشن و زورگیر است که با یک باند گنگستری همکاری می کند. وقتی آخرین مأموریتش با شکست همراه و مجبور می شود از دست رئیسش بگریزد، به ناچار در خانه ای سکنی می گزیند که یک ستاره ی قدیمی راک اند رول آنجا زندگی می کند؛ یک زندگی بی بند و بار، آشفته و بی مبالات ...

 

یادداشت: فیلم به دوران پر فراز و نشیبِ اواخر دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتادِ انگلیس گریزی می زند؛ دوران محبوبیت راک اند رول، دوران مصرف بی حد و مرز مواد مخدر توسط جوان ها و دوران بی بند و باری جنسی. این فضایی ست که داستان فیلم بر بستر آن روایت می شود؛ داستان چز و ترنر که انگار کم کم به تنِ واحدی بدل می شوند. چز، خشن و مردانه و وحشی وقتی به خانه ی ترنر می آید، کم کم رنگ عوض می کند. ترنری که ستاره ی سابق راک اند رول بوده؛ بی بند و بار، ژولیده و افسارگسیخته. از همان صحنه ای که چز برای فرار از دست گنگسترها، به موهایش رنگ می مالد و این لحظه قطع می شود به صحنه ای که ترنر، شوریده حال، در حالِ رنگ کردن دیوار اتاقش است، همه چیز مشخص می شود. جلوتر، هنگامی که برای اولین بار چز وارد خانه ی دخمه مانند ترنر می شود و لحظه ی اول او را در آینه می بیند، انگار که خودش را دیده است. البته این جزئیات اگرچه جذاب هستند اما هیچ وقت نمی فهمم درنهایت از این همانندسازی، از این تناسخ، به چه نکته ای باید دست پیدا کنیم و اگر بخواهم راحت تر بیان کنم باید همان سئوال خطرناک و در عین حال کلیدی را بپرسم: که چی؟! فرم خاص فیلم با آن تدوین پویا و رفت و برگشت های برق آسا در طول روایت و البته کارگردانی فوق العاده ی اثر، نیمه ی اول فیلم را سرپا و جذاب نگه می دارد اما نیمه ی دوم، از جایی که قرار است کم کم چز به ترنر تبدیل شود، همه چیز گنگ و نامفهوم می نماید و البته خسته کننده.


     میک جگرِ افسانه ای ...


ستاره ها: 

کوتاه درباره ی چند فیلم

نام فیلم: ارتباط خانوادگی

کارگردان: نادر مقدس

زوج پیری برای دیدن بچه های خود به تهران می آیند غافل از اینکه در شهرِ پر هیاهوی تهران، همه یکدیگر را گم کرده اند ... این نسخه ی ایرانیزه شده ی "داستان توکیو" ی اُزو، اگر در تدوینش بازبینی ای اساسی و صحنه هایی کوتاه می شد، اگر در فیلم نامه اش به جزئیات دقت بیشتری می شد، دیالوگ هایی کلیشه ای حذف و شخصیت هایی کمتر می شد و اگر پایان بهتری داشت، فیلم خوبی از آب در می آمد گرچه در حال حاضر هم بهرحال فیلمی ست که می شود تحملش کرد.

 

(Avanti ) نام فیلم: آوانتی

کارگردان: بیلی وایلدر

مردی برای گرفتن جسد پدرش که در ایتالیا مُرده، از آمریکا به آنجا مسافرت می کند و قصد دارد هر چه زودتر کارهای خود را انجام دهد و به آمریکا برگردد اما اتفاقات مختلفی در آنجا منتظرش است ... یک فیلم بامزه ی دیگر از استاد به همراه فیلم نامه ای که پر است از جزئیات و ریزه کاری ها، مثل همیشه.

 

(Ironweed ) نام فیلم: آیرون وید

کارگردان: هکتور بابنکو

فرانسیس مرد میانسالی ست که در خیابان های نیویورک ولگردی می کند و روزگار می گذراند. او گذشته ای داشته که در طی این ولگردی ها، کم کم به آن پی می بریم ... مطمئناً از آثار خوبِ بابنکو فاصله ی زیادی دارد و یکی از مشکلاتِ بزرگش، ضعف در ترسیم مشکل عقلی فرانسیس است؛ او روحِ کسانی را که کشته یا باعث مرگشان شده، می بیند اما آنقدرها در چند و چونِ کار قرار نمی گیریم که آیا بالاخره او به خاطر مصرف مشروبات الکلی اینگونه است یا اینکه واقعاً بیماری روانی دارد. در عین حال که این نکته، یعنی دیدنِ ارواح، در داستان آنقدرها جا نمی افتد و بی نتیجه می ماند.

 

(Excision )نام فیلم: بُرِش

کارگردان: ریچارد بیتز جونیور

پائولین دختری در آستانه ی بلوغ است که مشکلات روانی دارد ... راستش بالاخره هم نفهمیدم مشکل پائولین چیست! هر چند پایان اثر تکان دهنده است اما متوجه نمی شوم پائولین چطور به چنین نتیجه ای رسیده و اصلاً درگیری این دختر درباره ی چیست؟ فیلمساز نمی تواند برایمان تصویر روشنی از این دختر و نوع تفکرش بدهد در نتیجه همه چیز گنگ باقی می ماند. اما دیدن سکانس های کابوس پائولین و فرمِ خاصِ کارگردانی اثر با آن نگاه های خیره ی شخصیت ها رو به دوربین و لحن جمع و جور و شکل و شمایل مستقلش، خالی از لطف نیست. 

 

(The Merry Widow ) نام فیلم: بیوه ی شادان

کارگردان: ارنست لوبیچ

سونیا، ثروتمندترین بیوه ی کشور، تصمیم می گیرد برای فراموش کردن غم هایش، به کشور دیگری نقل مکان کند. شاه که از رفتن او نگران است چون اینگونه، تمام پول ها از خزانه ی مملکتی خارج خواهد شد، سرباز جوانی به نام دانیلو را پیش سونیا می فرستد تا او را عاشق خودش بکند و به این ترتیب، به کشور برش گرداند ... یک کمدی رومانسِ کمی آبکی که برخی قسمت هایش زیادی کشدار و خسته کننده است اما خب، یک بار دیدنش بامزه است.

 

نام فیلم: پرنده باز

کارگردان: عطاالله سلیمانیان

فری، جوانِ کفتربازی ست که تمام وقتش را با کبوترهایش می گذراند. پدرش به هر ترتیب که شده می خواهد کاری کند که او دیگر سمت این کار نرود ... فیلم آنقدرها هم که به نظر می رسید، بد نبود، یعنی در نهایت یک نیمچه ساختاری داشت. حفره های داستانی البته بسیار زیاد و خیلی از جزئیات و روابط در نیامده بودند اما ایده ی اولیه ی فیلم نامه، بهرحال چیز جدیدی بود.

 

(The Sessions) نام فیلم: جلسه های روان درمانی

کارگردان: بن لوین

داستانی واقعی از زندگی مارک اوبراین، جوانی که از گردن به پایین فلج است و درباره ی عشق به زن ها و ارتباط با آن ها، دچار مشکلات فراوانی ست. او که به خاطر مشکل جسمانی، هیچ وقت با زنی نخوابیده، تصمیم می گیرد طی شش جلسه ی درمانی، با زنی به نام شریل که یک تراپیست مسائل جنسی ست، بخوابد ... وقتی به موقعیت ترسناکِ مارکِ واقعی فکر می کنم، چهار ستون بدنم می لرزد. مردی که با آن اوضاع وخیم و وحشت آور، همچنان امید به زندگی داشت و نگذاشت که اوضاعش او را زمین گیر کند. فیلم گرچه دست روی موضوع جالبی گذاشته اما بهرحال به خاطر نوع روایتش که تنها روی جلساتِ مارک و شریل تمرکز دارد و کمتر به معضلاتِ دیگرِ مارک و محدودیت هایی که او دارد می پردازد، شاید آنقدرها برای تماشاگر عام جذابیت نداشته باشد.

 

نام فیلم: چیزهایی هست که نمی دانی

کارگردان: فردین صاحب الزمانی

یک راننده ی آژانسِ کم حرف و غمگین، شب ها، در شهر می چرخد و با آدم های مختلفی برخورد می کند ... یک فیلم بسیار متین با فضایی شدیداً استلیزه و مینی مال که به زندگی شبانه ی مردی می پردازد که انگار روزه ی سکوت گرفته است. ریزه کاری های فیلم نامه از ماجرای زلزله که در طول داستان تکرار می شود و در پایان به نتیجه می رسد تا آن آویزی که راننده لقب "زلزله سنج" را بهش می دهد و مسافری آن را در ماشین مرد جا گذاشته که باز هم در پایان استفاده ای از این شئ می شود و تا قضیه ی گربه و حتی ریزه کاری های رفتاری آدم ها، به خوبی در تار و پود داستان قرار گرفته و با وجود کُند بودن ریتم، هیچ چیز خسته کننده به نظر نمی رسد.

 

(Girl in Progress ) نام فیلم: دختر در حال پیشرفت

کارگردان: پاتریشیا ریگن

انسیه داد، دختر نوجوانی ست که مادر بی  قیدی دارد. انسیه داد که همیشه تنهاست، تصمیم می گیرد زودتر به دوران بلوغ برسد و برای این کار برای خود مراحلی را در نظر می گیرد که باید از آن ها گذر کند ... این فیلم هم آنقدرها که به نظر می رسید، بد نبود! هر چند ماجرا کمی ساده لوحانه است و مناسبِ دختران زیر بیست و پنج سال، اما بهرحال ریتم مناسبی دارد و نتیجه گیری اخلاقی خوبی هم می کند و گهگاه جزئیاتش را هم خوب کنار هم می چیند و ازشان استفاده می کند. اگر زیاد سخت نگیرید، فیلم بامزه ای است.

 

(Zero Dark Thirty) نام فیلم: سی دقیقه ی نیمه شب

کارگردان: کاترین بیگلو

مایا، مأمورِ زنِ سازمان سیا، به شدت دنبال به دام انداختن اسامه بن لادن است. او رؤسای خودش را مجبور می کند تا برای گیر انداختن این تروریست، به او اعتماد کنند ... راستش من که چیز خاصی از این فیلم دستگیرم نشد. نمی دانم به تصویر کشیدن مستندات پرونده ی دستگیری بن لادن، هر چند در قسمت هایی هم هیجان انگیز باشد، چه جذابیتی می تواند برای یک فیلم سه ساعته ی سینمایی داشته باشد. ورود به ریزه کاری هایی مثل اَسامی عریض و طویل همدستان بن لادن در یک ساعتِ ابتدایی، روند کُندی را برای داستان رقم زده که خستگی به بار می آورد. مایا، دختری که انگار دستگیری بن لادن به مهمترین آرزوی زندگی اش تبدیل شده، به شخصیت جذابی تبدیل نمی شود. درست است که در طول سه ساعت، او کم کم آن چهره ی معصوم خود را کنار می گذارد ( دقت کنید به صحنه های شکنجه در ابتدای فیلم که مایا جرأت دیدن ندارد ) و تبدیل به انسانی می شود که حالا دیگر کُشتن یک نفر، آرزویش است ( در پایان، او بدون هیچ مشکلی به دیدار جسد بن لادن می رود ) اما با این حال این دختر، در طول داستان وجهه ی خاصی نمی یابد و گریه ی آخرش هم چندان مفهومی پیدا نمی کند.

 

(Invictus )  نام فیلم: شکست ناپذیر

کارگردان: کلینت ایستوود

نلسون ماندلا بعد از آزادی از زندان و رسیدن به ریاست جمهوری آفریقای جنوبی، تمام حواسش را به تیم راگبی کشورش می سپارد تا آنها را در جام جهانی به قهرمانی برساند. این کار به کمک فرانسوا، کاپیتان تیم راگبی آفریقای جنوبی، بسیار دست یافتنی به نظر می رسد ... یک درام نه چندان قدرتمند از ایستوودِ کارکشته که مشکل اصلی اش در نپرداختن به شخصیت فرانسوا رقم می خورد. شخصیتی که باید در کنار ماندلا، به عنوان محور دوم داستان، نقشی بیشتر از این ها در فیلم داشته باشد که اینگونه نمی شود و ما تنها یکه تازی ماندلا با بازی شگفت انگیز مورگان فریمن را می بینیم که سعی می کند روح سرکش اما سرکوب شده ی آفریقاییان را با ورزشی مردمی و جهانی به آنها برگرداند. به همین علت است که روند قدرتمند شدن تیم راگبی آفریقا چندان برجسته نمی شود و در ادامه، آن مسابقه ی پایانی که قرار است قهرمانی جهان را به دنبال داشته باشد هم چندان هیجان انگیز جلوه نمی کند. 

 

(The Flowers of War )  نام فیلم: گل های جنگ

کارگردان: ژانگ ییمو

در بحبوحه ی جنگ چین و ژاپن، یک آمریکایی که وارد کلیسایی شده، همراه با دو گروه از افراد، آنجا زندانی می شود؛ یک گروه دختران نوجوانی هستند که از اعضای کُرِ همان کلیسا محسوب می شوند و گروه دیگر زنان بدنامی که به آنجا آمده اند تا از جنگ در امان باشند ... دو ساعت و نیم فیلم، انگار ده دقیقه می گذرد. ییمو باز هم دست به ساخت فیلمی تغزلی و رنگارنگ می زند آن هم در حالیکه         پس زمینه ی داستان در جنگ اتفاق می افتد. آن پنجره ی رنگی کلیسا، آن پارچه های رنگی که بعد از انفجار ساختمان مخروبه، در هوا پخش می شوند، اسلوموشن ها از سربازانی که با تیر دشمن به زمین می افتد و خونشان روی هوا پخش می شود و جزئیات فراوان دیگر، نگاه بسیار حماسی و در عین حال شاعرانه ی این فیلمساز صاحب سبک چینی را نشانمان می دهد. 

 

(Smiles of a Summer Night) نام فیلم: لبخندهای یک شب تابستانی

کارگردان: اینگمار برگمان

آقای فردریک آگرمن، وکیل دعاوی، همسری زیبا و جوان دارد که عاشقش است اما هیچ گاه به عنوان یک همسر به او نگاه نکرده و در عوض رابطه ای پنهانی با بازیگر معروف تئاتر، دزیره هارمفیلد برقرار کرده است ... یک کمدی بامزه با دیالوگ هایی فوق العاده از برگمان که اینبار به جای سرنوشت های تلخی که برای آدم های فیلم هایش در نظر می گیرد، اینجا همه را عاقبت به خیر می کند. فیلم طبق معمول یکی از همان زنانه های معروف برگمان هم هست که زن ها، نقش های اصلی را به عهده دارند و بر علیه مردان، این آدم های پشمالو (!)، می شورند.

 

(lincoln) نام فیلم: لینکلن

کارگردان: استیون اسپیبرگ

تلاش آبراهام لینکلن، رئیس جمهور آمریکا برای لغو قانون برده داری ... راستش هیچ وقت در عمرم از اصطلاحات سیاسی سر در نیاورده ام. چپ، راست، حزب دموکرات، جمهوری خواه، پارلمان، نماینده و چیزهای دیگر که هیچ وقت علاقه ای به فهمیدنشان نداشته ام و در نتیجه نفهمیدمشان. برای دیدن این فیلمِ جدیدِ اسپیلبرگ، طبیعتاً باید تا حدودی به این اصطلاحاتِ سیاسی و البته جزئیاتی تاریخی آگاهی داشته باشید تا دیدن فیلم برایتان جذاب تر باشد. بهرحال برای منی که از خیلی جزئیات داستان سر در نیاوردم و درکش برایم سخت بود و اصولاً جذابیتی هم برایم نداشت، این فقط خط اصلی، یعنی همان تلاش برای لغو برده داری، بود که من را تا پایان این فیلمِ طولانی نگه داشت. فیلم نامه نویسان و البته اسپیلبرگ، با چیره دستی، کاری می کنند که حتی بیننده ی ناآگاهی مثل من هم سرنخ ماجرا از دستش بیرون نیاید و به قول معروف دنبال کردن ماجرا برایش سخت نشود. 

 

(The Quiet Man )  نام فیلم: مرد آرام

کارگردان: جان فورد

شان تورنتون از آمریکا به روستای دوران کودکی اش در ایرلند می آید تا آنجا مستقر شود. او در همان حال عاشق کیت، دختری از اهالی روستا می شود که برادری خشن و بی مبالات به نام دنهر دارد ... داستان مردی که قول داده دست به روی کسی بلند نکند و آرام بماند اما در نهایت برای رسیدن به عشق، مجبور می شود بالاخره از قدرتش استفاده کند و عشقش را به دست بیاورد. فیلم بسیار روان و بامزه جلو می رود و جان وین عالی ست ... اما باید یک اعترافی بکنم: فیلم را روی دور تند نگاه کردم!

 

(The Host) نام فیلم: میزبان

کارگردان: جون هو بونگ

به دلیل اختلالات شیمیایی، موجودی ترسناک و اژدها مانند در رودخانه ی شهر رشد می کند که مردم شهر را می ترساند. اژدها بعضی از مردم را هم در چاله ای عمیق زندانی می کند. یکی از این افراد زندانی، دختری ست که از خانواده ی خود جدا شده است. حالا خانواده ی او در صدد هستند، هر طور شده دختر را پیدا کنند ... کارگردان فیلم های محبوبم، "خاطرات یک قتل" و "مادر"، فیلم جالبی در زمینه ی ژانر ترسناک با حضور یک هیولا ساخته که گرچه به هیچ عنوان در حد و اندازه ی آثار موفقش نیست اما قسمت های جالب و بامزه ای دارد که تاکنون در هیچ کدام از فیلم های اینچنینی ندیده اید.

 

(The Curse of the Jade Scorpion )  نام فیلم: نفرین عقرب یشمی

کارگردان: وودی آلن

سی. دبلیو. بریگز، کارآگاه شرکت بیمه، تحت تأثیر هیپنوتیزم، دست به دزدی جواهرات می زند، در حالیکه وقتی از حالت هیپنوتیزم بیرون می آید، چیزی یادش نیست ... یک کمدی بامزه ی دیگر از وودی آلن که طبق معمول پُر است از دیالوگ های بامزه و البته ارجاعاتی به شخصیتِ خودِ آلن. چفت و بست داستان اگر بهتر می بود، البته با فیلم بهتری هم طرف بودیم.

 

(Breathing ) نام فیلم: نفس

کارگردان: کارل مارکوویچ

زندگی جوانی به نام رومن که در مرکز اصلاح و تربیت روزگار می گذارد. او روزها اجساد تازه درگذشتگان را جا به جا می کند. کاری که شدیداً از آن می ترسد. یک روز که جسد زنی را می بیند که فامیلی اش با او یکی ست، به صرافت می افتد تا مادرِ هرگز ندیده اش را پیدا کند ... فیلم زندگی یکنواخت و تلخ جوانی را روایت می کند که دنبال گذشته اش می گردد. روایتِ غیرخطی داستان و لحظات آرام و ساکن فیلم، همتراز با زندگی بهم ریخته و در عین حال یکنواخت پسر است. در طول روایت، فقط لحظه ای، شیرینی عشق و نزدیکی به جنس مخالف را در مترو و کنار آن دختر انگلیسی زبان تجربه می کند و باقی لحظات فیلم با جسدها دست و پنجه نرم می کند.

 

(Ninja Assassin) نام فیلم: نینجای قاتل

کارگردان: جیمز مک تیگو

ریزو، از بچگی نزد استادِ سنگ دلش، آموزش های سخت و طاقت فرسای نینجایی دیده و دختری که دوستش داشته، توسط همین استاد به قتل رسیده. حالا بعد از گذشت سال ها، ریزو آمده که انتقام بگیرد ... یک فیلم نه چندان قابل توجه با داستانی نه چندان قابل ذکر و صحنه های اکشنی نه چندان خلاقانه و چشم نواز، درباره ی یک نینجا که یک تنه کلی آدم را لت و پار می کند و همه را می ترکاند! نمی خواهم بگویم فیلمی ست که اصلاً نشود دید، اما فیلمی هم نیست که دیدنش را توصیه کنم. یک چیزی ست این وسط ها، با کلی ارفاق و اغماض! 

 

(Howards End) نام فیلم: هوواردز اند

کارگردان: جیمز ایووری

هلن دختر خانواده ی متوسطی ست که با پسر خانواده ی ثروتمند ویلکاکس، نامزد شده است. وقتی مادر خانواده ی ویلکاکس در آخرین لحظات عمرش، وصیت می کند که ملکِ بزرگ خانوادگی اش، هوواردز اند، به مارگارت، یعنی خواهرِ بزرگ هلن برسد، همه شوکه می شوند ... از آن جایی که فیلم نامه از روی رمانی اقتباس شده و از آن جایی که فیلم نامه نویس خواسته همه ی حوادث رمان را در اثرش بگنجاند، در نتیجه یک ساعتِ اول فیلم، پراکنده و آشفته و ناهماهنگ جلو می رود. ماجرای رابطه ی خانم ویلکاکس با مارگارت و اتفاقات اولیه ای که در داستان می افتد، کاملاً اضافه به نظر می رسند و یا لااقل به این شکلی که اکنون در فیلم می بینیم، اضافه به نظر می رسند؛ اتفاقاتی که دائم از این ستون به آن ستون می روند، بدون اینکه فرجی بوجود بیاید! اما نیمه ی دوم، نیمه ی جذابتری برای دنبال کردن داستان است که البته باز هم تا انتها نمی تواند ریتم جذاب خود را حفظ کند.

 

(Beasts of the Southern Wild) نام فیلم: هیولاهای حیات وحش جنوب

کارگردان: بن زیتلین

راستش اصلاً نتوانستم ارتباط خوبی با فیلم برقرار کنم. داستانِ چندان پررنگی نداشت ضمن اینکه چیزی که بیشتر اذیتم کرد، صحنه های ریخت و پاش و نامنظمش بود که احساس چندان خوبی در من ایجاد نکرد. اینکه بخواهم توضیح بدهم "صحنه های ریخت و پاش و نامنظم" چیست، کار سختی ست چون صرفاً یک احساس شخصی ست و توضیح دادنی نیست.

 

(Total Recall )  نام فیلم: یادآوری کامل

کارگردان: لن وایزمن

در شهری در زمان آینده، داگلاس کواید به همراه همسر خود روزگار می گذراند تا اینکه تصمیم می گیرد به شرکتی به نام ریکال مراجعه کند. شرکتی که ادعا می کند می تواند برای لحظاتی هم که شده، انسان ها را به خیالات شیرین فرو ببرد. در همین اثناست که داگلاس کم کم متوجه می شود او آن کسی نیست که فکر می کرده ... داگلاس نمی خواهد در تار و پود این شهر سیاه و بارانی و پیچیده، گم شود. او نمی خواهد در این سیستم سفت و سخت، تنها و تنها کار کند. او خیالاتی دارد و از وضع کنونی اش راضی نیست. او می خواهد به خواسته هایش برسد و به خیالاتش جامه ی عمل بپوشاند اما به قول دوستش که به او هشدار می دهد: (( با مغزت ور نرو پسر، ارزشش رو نداره ))، مشکلات کم کم آغاز می شوند و این سرآغاز راهی ست که داگلاس خودِ واقعی اش را پیدا کند. فضای خلق شده ی شهرِ داستان بسیار خیره کننده و عجیب و غریب است.

[ آن وقت دلش برای ماهی بزرگی که صید کرده بود سوخت ... ]

آن وقت دلش برای ماهی بزرگی که صید کرده بود سوخت. با خود گفت که این ماهی، ماهی عالی و عجیبی است و می داند که من چقدر پیرم. تا به حال ماهی به این پرزوری نگرفته ام، ماهی به این غریبی نگرفته ام. شاید می داند که نباید از آب بیرون بپرد. اگر پرید یا وحشیگری در آورد بیچاره ام می کند. اما شاید هم پیش از این چند بار به قلاب افتاده، می داند که راه جنگیدنش همین است. از کجا می داند که فقط با یک نفر طرف است، یا آنکه طرفش پیرمرد است؟ اما عجب ماهی بزرگی است، اگر گوشتش خوب باشد در بازار خیلی پول می شود. طعمه را هم مثل ماهی نر خورد، کشیدنش هم به ماهی نر می ماند، در جنگیدنش هم نشانی از ترس نمی بینم. نمی دانم نقشه دارد یا او هم مثل من وامانده است؟

       

رمانِ "پیرمرد و دریا" اثر ارنست همینگوی 

 

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

Argo

نام فیلم: آرگو

بازیگران: بن افلک ـ برایان کرانستن ـ الن آرکین و ...

فیلم نامه: کریس تریو براساس کتابی از تونی مندز

کارگردان: بن افلک

120 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

فرار از آرگو

 

خلاصه ی داستان: تونی مندز، مأمور زبده ی سازمان سیا، برای آزادی گروگان های سفارت آمریکا در ایران، به تهران سفر می کند. او برای این کار نقشه ی عجیبی می کشد ...

 

یادداشت: آرگو بدون شک اثر جذابی ست مخصوصاً در نیم ساعت پایانی اش که هیجان به اوج خود می رسد. این درست است که نویسندگان، شخصیت های جانداری خلق نکرده اند و همه ی آن گروگان ها و حتی خودِ تونی مندز، که شخصیت اصلی داستان هم هست، نه عمیق هستند و نه جذاب و حتی ایده های تکراری و از مُد افتاده ای مثل خانواده ی از هم پاشیده ی تونی هم چندان کمکی به تعمیق آدم های داستان نمی کند اما فیلم آنقدر در خلق موقعیت ها خوب عمل می کند که دیگر چندان به جزئیات، لااقل در وهله ی اول، توجهی نمی کنیم. اشارات پیدا و پنهانِ داستان به هالیوود و ایده ای که تونی برای نجات گروگان ها می ریزد، یک جورهایی جای نمادپردازی ها و نشانه سازی های مرسوم را باز می گذارد؛ تونی برای کارش از سینما الهام می گیرد و اتفاقاً همین فیلمِ قلابی ست که باعث نجات آنها از ایران می شود. در پایان که یکی از استوری بوردهای قلابی فیلم، به عنوان یادگاری پیش تونی می ماند، در آن نقاشی شخصی دیده می شود که با یک سفینه در حال فرار از یک شهر است و این ایده به خوبی در فضای اثر جا می گیرد. با آنکه فیلم در ساختن جغرافیای تهران چندان موفق عمل نمی کند اما فضای ترسناک و سنگینِ آن زمان را به خوبی به بیننده منتقل می کند که عده ای این موضوع را به ضد ایرانی بودنش نسبت می دهند اما باید دانست که شاید در این فیلم، کمی بیش از حد با آمریکایی ها همدردی شده باشد اما به هیچ عنوان چهره ای ضد ایرانی ندارد چرا که تنها اتمسفر ترسناکِ آن زمان را بازتاب داده است. برای درکِ این فضای ترسناک لازم نیست حتماً در آن دوران زندگی کرده باشید. برای مثال نگاه کنید به سکانس  پایانی اثر در فرودگاه که یکی از پاسداران، به گروه گیر می دهد و اجازه ی سوار شدن به هواپیما را به آن ها نمی دهد. هر کس که در اینجا زندگی کرده باشد با تمام وجود می تواند حس کند سر و کله زدن با چنین آدم هایی چقدر می تواند خطرناک باشد.  


  تونی مندز در تهران ...  


ستاره ها: 

سایت ها و یادداشت ها




   

یادداشتِ نگارنده بر فیلمِ "پلّه آخر" ساخته ی علی مصفا در سایت آکادمی هنر




دانلود

فیلم "جعبه ی پاندورا" ( یادداشتی بر این فیلم ) درباره ی لولو، دختری جذاب، پر شر و شور و اغواگر است که تقریباً با هر مردی به راحتی رابطه برقرار می کند. او کاری می کند که دکتر شون، با او ازدواج کند و در عین حال پسرِ دکتر را متوجه خود می کند. شبِ عروسی دکتر و لولو، دکتر که باز هم لولو را با مردان دیگری در حال خوش و بش می بیند، از خود بی خود می شود و بروی او اسلحه می کِشد ...

 

لینک دانلود ( حجم: 56 مگابایت )

 

این "سکانس" درست از جایی شروع می شود که دکتر رفته تا لولو را بُکُشد. نگاه کنید به دقت جورج ویلهلم پابست در انتخاب زوایا، ریتم تدوین و همچنین استفاده ی فوق العاده از تابلوی نقش برجسته ای که روی دیوار نصب است که چه از لحاظ زیبایی شناسی تصویری و چه از لحاظ تعمیقِ مفهومِ اثر، به این سکانس کمک می کند.