سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Flight

نام فیلم: پرواز

بازیگران: دنزل واشنگتن ـ کلی رایلی ـ دان چیدل و ...

فیلم نامه: جان گاتینز

کارگردان: رابرت زمه کیس

138 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

نادان و تبهکار

 

خلاصه ی داستان: ویپ ویتاکر، خلبان زبده و خونسرد هواپیمایی آمریکا، مردی ست دائم الخمر و هوس باز که حتی روزهای پروازش هم دست از خوردن مشروب برنمی دارد. در یکی از همین پروازهاست که هواپیما دچار نقص فنی می شود و سقوط می کند اما به خاطر کارکشتگی ویپ، تنها شش نفر از مسافرین می میرند. با اینحال، همه چیز برعلیه ویپ است و او ممکن است به خاطر مست بودن در روز حادثه، مدت زمانی طولانی به زندان بیفتد ...

 

یادداشت: اول اجازه بدهید از بیست دقیقه ی ابتدایی اثر و دو سکانس نفسگیر و ترسناک آن شروع کنم که حسابی میخکوبتان خواهد کرد. یکی بیرون آمدن هواپیما از میان ابرهای باران زا با مهارت ویپ و دیگری صحنه ی سقوط هواپیمای ویپ که واقعاً دلهره آور به تصویر در آمده مخصوصاً برای کسانی که همیشه بعد از نشستن در هواپیما، دائماً در ذهنشان تصورِ سقوط را بازسازی می کنند و تا رسیدن به مقصد، جانشان به لبشان می رسد! اما برسیم به اصل مطلب؛ در نظر خیلی ها، سینمای آمریکا مظهر فساد و تباهی و مسائل غیراخلاقی ست و در تمام دنیا فقط سینمای ایران است که به موارد اخلاقی و انسانی می پردازد آنهم تازه فقط در صورتی که "ارزش های" مورد نظرشان در فیلمی جلوه داشته باشد و چشمِ بیننده را از کاسه بیرون بپراند وگرنه اگر آن فیلمِ ایرانی، اخلاقی ترین فیلمِ دنیا هم باشد، باز چون به شکلِ "تابلو" آن "ارزش ها" را "داد نزده"، پس حتماً منحط است، حالا سینمای آمریکا که دیگر جای خود دارد! یکی از همین آقایان ـ که نمی خواهم اسمش را بیاورم ـ در برنامه ی "هفت" در حالیکه لبخند عاقل اندر سفیهی بر لب داشت و اثر هنری و به خصوص یک فیلم سینمایی  را با چیزهای عجیب و غریبی (!) ارزیابی می کرد، گفت: (( معیار سنجش سینمای ما، دین ماست نه سینمای دنیا. )) ( نقل به مضمون ) اینجا قصدم این نیست که این تفکرات دگم و یکسونگرانه را به بوته ی نقد بکشم چرا که ماجرا روشن تر از آن است که بخواهم درباره ی پوچ بودن و بچه گانه بودنشان حرفی بزنم. این را گفتم تا برسم به این موضوع که آنهایی که ادعای منحط بودن سینمای آمریکا و غیراخلاقی بودن آن را به میان می کشند و هیچ کس را جز خودشان قبول ندارند، نگاهی به این فیلمِ بسیار انسانی و اخلاقی بیندازند. فیلمی که در وهله ی اول، با نشان دادن خلبانی دائم الخمر که زندگی پخش و پلایی دارد و در طول داستان هم همه چیزش را از دست می دهد، نوشیدن الکل را مذمت می کند و در وهله ی دوم، معرفت و جوانمردی را تبلیغ می کند در جایی که خلبان، با اینکه می تواند به راحتی قضیه ی آن بطری های مشروب را که در میان لاشه های هواپیما یافته اند، به یکی از خدمه های کُشته شده ی هواپیما نسبت بدهد، در تصمیمی شدیداً اخلاقی، در حالیکه می داند اگر این را بگوید برای همیشه از کار اخراج خواهد شد، اعتراف می کند که بطری ها متعلق به اوست و او هنگام هدایت هواپیما مست بوده. دیگر یک فیلم چگونه باید اخلاق را نشان بدهد؟ آیا تبلیغ انسان بودن و انسانیت کردن، بهتر از این می شود؟ یادِ جمله ای افتادم که آن را به گالیله نسبت می دهند و بسیار تکان دهنده هم هست: (( کسی که حقیقت را نداند، نادان است اما اگر کسی حقیقت را بداند و آن را انکار کند تبهکار است. )) بهرحال این فیلم از این جهت که پیامی به شدت اخلاقی را به دوش می کِشد قابل ستایش است اما طبیعتاً این حرف ها به معنای بی اشکال بودنِ فیلم نیست؛ جدیدترین اثر زمه کیس، گاه از خط اصلی اش خارج می شود و به مفاهیمی می پردازد که چندان ربطی به روایت داستان پیدا نمی کنند. بی ارتباط ترین قسمت فیلم جایی ست که نویسنده می خواهد مفهوم شانس و تقدیر را وارد خط داستانی بکند و پرسشی در ذهن مخاطب ایجاد کند به این مضمون که: آیا اگر ویپ ویتاکر مست نبود، باز هم این اتفاق می افتاد؟ اگر شخص دیگری جای او خلبان بود، آیا می توانست مثل او با کمترین تلفات، هواپیما را روی زمین بنشاند؟ آیا این شانسِ مسافران بوده که خلبانی مثل ویپ ویتاکر داشتند تا آنها را صحیح و سالم روی زمین بنشاند، گیرم مست و ناهوشیار باشد؟ از این قبیل تردید ها، جای خودشان را در فیلم باز نمی کنند و خط اصلی داستان همان "الکلی بودن ویپ و مبارزه ی او با این بیماری"، باقی می ماند. 


  وقتی هواپیما سقوط کرد ...


ستاره ها: 


یادداشتِ "آنچه در زیر نهفته است" فیلمِ دیگرِ زمه کیس در همین وبلاگ

فیلم های پیشنهادی آذر ۹۱ ( با کمی تأخیر! )

ـ زنگار و استخوان (Rust and Bone / De rouille et d'os)/ کارگردان: ژاک اودیار

ـ زندگی خصوصی آقا و خانم میم / کارگردان: سید روح الله حجازی

ـ سراشیب (Downhill)/ کارگردان: آلفرد هیچکاک

ـ پاداش سرعت (Premium Rush) / کارگردان: دیوید کوئپ

The Trip

نام فیلم: سفر

بازیگران: پیتر فوندا ـ سوزان استراسبرگ و ...

فیلم نامه: جک نیکلسون

کارگردان: راجر کورمن

85 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1967

 

اِعوجاج

 

خلاصه ی داستان: پل، به علت مصرف اِل اِس دی، دچار توهمات ترسناکی می شود ...

 

یادداشت: راجر کورمن، تهیه کننده ی احترام برانگیز هالیوودی، سال هاست که در سینما فعالیت دارد، صدها فیلم را تهیه کرده و البته خودش هم فیلم های درجه چندمی ساخته که در نوع خود جالب هستند از جمله "مغازه ی کوچکِ چیزهای وحشتناک" که در واقع قرار بوده فیلمی ترسناک باشد اما نتیجه اش بسیار خنده دار از آب درآمده است! از نکاتِ جالب این فیلم، حضور جک نیکلسونِ بسیار جوان است که تازه بازیگری را آغاز کرده بود. اما "سفر" با فیلم نامه ی جک نیکلسون، حکایت کارگردان فیلم های تبلیغاتی ست که اِل اِس دی مصرف می کند و به قول خودمان وارد عالم هپروت می شود و تجربه ی عجیبی را از سر می گذراند. ورود ما به داستان با نمای مرد و زنی ست که یکدیگر را بغل کرده اند و  بعد که دوربین عقب می کشد می بینیم آنها روی آب دریا ایستاده اند! در نمای بعدی متوجه می شویم این صحنه ای از یک فیلمِ تبلیغاتی ست که کارگردانش پل، شخصیت اصلی "سفر" است. این صحنه با توجه به موضوع اصلی فیلم که توهمات ناشی از اِل اِس دی ست، بسیار طعنه آمیز و جالب جلوه می کند و زمینه ی خوبی را فراهم می سازد تا وارد فضای مالیخولیایی اثر بشویم. کورمن تلاش کرده تا توهمات ناشی از این قرص را بوسیله ی تمهیداتی بصری و جلوه هایی خاص، عینیت ببخشد که البته به نظرم تلاش چندان موفقی نیست و خیلی مبتدیانه به نظر می رسد. اما فیلم صرفاً به ماجرای مصرف اِل اِس دی بسنده نمی کند بلکه با نگاهی گسترده تر، آمریکای اواخرِ دهه ی شصت، دوران جنگ سرد، هنگامه ی رواجِ خُرده فرهنگ هایی مثل هیپی گری و جوان هایی که گرایش به مصرف موادی مثل اِل اِس دی و جدا شدن از دنیای مادّی دارند را نشانه می گیرد. پل که در توهمات به سر می برد، وارد شهر می شود و ما تصاویری معوج، پر زرق و برق و گاه بهم ریخته از محیطی می بینیم که انگار فرقی با توهمات پل ندارد. پل، هم سفری درونی را تجربه می کند و هم سفری بیرونی و در این سفر بیرونی، با آنهمه  اعوجاجی که وجود دارد، با آنهمه جنگ و جدلی که تنها گوشه ای از آن را از طریق صدای گوینده ی خبرِ تلویزیون می شنویم، در پایان به این نتیجه می رسد که اصلاً بهتر است بی خیالِ همه چیز بشود و به فردا فکر نکند!

 

  مهیا شدن برای سفر ...


ستاره ها: 

Sinister

نام فیلم: شیطانی

بازیگران: اتان هاوک ـ جولیت ریلانس و ...

فیلم نامه: سی. رابرت کارگیل ـ اسکات دریکسون

کارگردان: اسکات دریکسون

110دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

فیلمِ خانگی

 

خلاصه ی داستان: نویسنده ی رمان های جنایی، به نام الیسون، همراه خانواده اش به خانه ی جدیدی نقل مکان می کند. خانه ی جدید مکانی ست که در آن قتل عام خانواده ای رخ داده که الیسون در حال نوشتن ماجرای همین خانواده است. او فیلم هایی در طبقه ی بالای خانه پیدا می کند که در آنها چند خانواده، به طرز فجیعی کشته می شوند ...

 

یادداشت: همه چیز خوب پیش می رود؛ نویسنده ای نقل مکان کرده به خانه ای جدید تا بتواند آخرین کتاب جنایی اش را آنجا بنویسد و البته این خانه، چندان معمولی نیست. این خانه در واقع محل قتل عام   خانواده ای ست و نویسنده، طبق عادت همیشگی اش، برای آنکه بتواند با وقایع داستانش ارتباط بیشتری برقرار کند، به اینجا آمده تا رمان هایش حس و حال واقعی تری به خود بگیرند. سپس فیلم هایی هشت میلیمتری پیدا می کند که در آن ها، نحوه ی قتل عام چند خانواده به تصویر کشیده شده است. اینگونه است که بیننده کم کم وارد فضای ترسناکی می شود که سهم عمده ای از وهم انگیز بودنش، علاوه بر فضاسازی واقع گرایانه و خوبِ آن تصاویرِ به اصطلاح آماتوری، به وهم انگیز بودنِ موسیقی و صداگذاری خوب فیلم هم مربوط می شود. به این ترتیب، کارگردان ( اینکه مشخصاً می گویم "کارگردان" به این علت است که سهم عمده ی تأثیرگذاری فیلم، به خاطر پرداخت کارگردان است تا فیلم نامه ی اثر. اتفاقی که معمولاً در فیلم های ژانر ترسناک می افتد ) فضایی واقعی پیش چشم تماشاگر باز می کند که تأثیرگذار است و حتی گهگاهی هم آدم  دچار ترس می شود و البته خوبیِ این ترسیدن این است که برخلاف فیلم های دیگرِ ژانر ترسناک، کارگردان سعی نکرده تماشاگر را صرفاً با صدایی بلند یا حضورِ ناگهانی یک نفر جلوی دوربین و از این قبیل کارهای مرسوم بترساند بلکه کاری کرده که کلیّتی خوف انگیز خلق شود و اتفاقاً موفق هم هست. بهرحال داستان جلوتر می رود و ما گاهی حدس هایی می زنیم: مثلاً یک بار به این شک دچار  می شویم که نکند شخصیت نویسنده، بر طبق همان کلیشه ی معروف نویسنده ای که در فضای ذهنی خودش گرفتار شده و کم کم دچار وهم زدگی می شود ( "درخشش" کوبریک یا "پنجره ی مخفی" دیوید کوئپ و ... )، دچار چنین مشکلی شده و داستان قرار است به سمتی برود که در نهایت متوجه بشویم تمام این اتفاقات در ذهن این نویسنده می گذشته است. فیلم نامه نویسان ما را دچار این شک می کنند که البته چندان هم طولی  نمی کشد و این فرضیه به سرعت کنار می رود. پس منتظر می نشینیم که ببینیم چه زمانی گره گشایی صورت می گیرد. اما مشکل اصلی، اتفاقاً همین گره گشایی ست، جایی که قرار است مشخص بشود چرا و چطور این اتفاقات می افتد. ناگهان پای موجودی     افسانه ای به میان کشیده می شود که هم واقعیت دارد و هم می تواند مثل روح، ظاهر و غیب بشود، برود داخل فیلم ها و بیاید بیرون. درست از همین جاست که سیرِ نزولی فیلم آغاز  می شود و هر چه را که در ابتدا رشته بود، پنبه می کند. هر چه با تصاویر مستندنمایانه ی قتل عامِ خانواده ها با همراهی موزیک وهم آلودِ فیلم، خودمان را در موقعیت شخصیت اصلی حس کرده بودیم و ترسیده بودیم، ناگهان وقتی همه چیز باز هم به روح و موجودی افسانه ای و اسطوره ای ربط داده  می شود، قدرت نیمه ی اول فیلم به کلی از هم می پاشد. در واقع همه چیز دوباره می رود به سمت همان فیلم های ترسناکی که در آن ها موجودی فرازمینی عامل قتل هاست و خب، چون از آنجایی که طبیعتاً موجودی روح مانند است و به این راحتی ها هم کشته نمی شود، موقعیت خوبی برای صنعت گران سینمای آمریکا ایجاد می کند تا دنباله های متعددی بر فیلم بسازند. همچنانکه در این فیلم اتفاق می افتد و فیلمساز طوری انتهای داستان را می بندد که تماشاگر منتظر  قسمت های دیگری بر این داستان هم باشد. فیلم البته از لحاظ مفهومی هم شدیداً ناقص و بی کارکرد باقی می ماند. نکته ی مهمی مثل این که نویسنده آدم خودخواه و متکبری ست که عشق شهرت دارد و جلوی دوربین های تلویزیون ژست عدالت طلبی می گیرد و شعار می دهد ( ترجیح می دم دستم قطع بشه تا اینکه بخوام واسه شهرت و ثروت کتاب بنویسم )، هیچ کارکرد و تأثیری در ادامه ی روند داستان نمی گذارد و همانطور پا در هوا رها می شود. عین این می ماند که فیلم نامه نویسان کُدهایی برای شخصیت شان می نویسند، اما از آن ها در جهتِ تعمیقِ داستانشان استفاده ای نمی کنند. سال ها پیش، فیلمی دیده بودم به نام "فیلم خانگی" ( کریستوفر دِنهام ) که از لحاظ ایده ی اولیه، بسیار شبیه "شیطانی" بود. در آنجا، بچه های یک خانواده، شروع می کنند به قتل عام خانواده ی خودشان و فیلمبرداری کردن از این لحظات. آن فیلم، البته فیلم خوبی نبود اما در ایجاد فضایی واقعی بسیار موفق عمل می کرد و هیچگاه هم "بی جهت" موضوع را فرازمینی جلوه نمی داد.



  وقتی عامل وحشت، به قربانی خیره می شود ...


ستاره ها: 

کوتاه درباره ی چند فیلم

نام فیلم: آشفتگی ( Kaos ) 

کارگردان: پائولو تاویانی و ویتوریو تاویانی

 دیدن این فیلمِ سه اپیزودی را به هر کسی توصیه نمی کنم. دو ساعت و نیم پای این فیلمِ کُند و کشدار نشستن، انصافاً کار سختی ست. راستش اینکه در این سه اپیزود چه اتفاقی قرار بوده بیفتد، من متوجهش نشدم. البته فیلم صحنه های خوبی دارد و داستانِ " ماه زدگی " اش داستان خوبی ست اما کلّیت اثر، کمی ثقیل است و زیادی انتزاعی.

 

نام فیلم: اگنس الهی (Agnes of God)  

کارگردان: جیسون نورمن

اگنس دختر راهبه ای ست که می گویند، بچه دار شده در حالیکه با هیچ مردی تماس نداشته. مارتا، روانشناسِ دادگاه، مأمور می شود تا از ماجرا سر در بیاورد ... رویارویی مارتا و خواهران راهبه، همان رویارویی همیشگی شک و ایمان است. یکی از مشکلات بزرگ داستان، قسمت هایی ست که اگنس را هیپنوتیزم می کنند تا پی ببرند آن شبِ کذایی چه اتفاقی افتاده. متوجه هستید که در این حالت،   قسمت های ابهام آمیزِ داستان، به راحتیِ هر چه تمامتر و به بهانه ی هیپنوتیزم، آشکار می شوند!

 

نام فیلم: بوچ کسیدی و ساندنس کید (Butch Cassidy and the Sundance Kid ) 

کارگردان: جرج روی هیل

بوچ و ساندنس دو یاغی هستند که زندگی شان را از راه دزدی از بانک ها می گذرانند ... هر چند که درباره ی این فیلم زیاد گفته اند و نوشته اند اما باید بگویم که به هیچ عنوان نتوانستم با این دو شخصیت ارتباط برقرار کنم. نه احساس همدلی برمی انگیختند و نه آن ـ به اصطلاح ـ رستگاری پایانی شان چندان برایم معنایی داشت. مخصوصاً که صدای دوبله  شده ی شخصیت ها، با آن مزه پراکنی های پس گردنیِ دوبلورها باعث شده بود، با دو شخصیت لوده طرف باشیم که اتفاقاً حرص در آر هم هستند! توضیح اینکه دیالوگ های پس گردنی، به دیالوگ هایی گفته می شد که دوبلورها، به صلاحدیدِ خودشان، در زمانی که زاویه ی دوربین به شکلی بود که دهانِ شخصیت دیده نمی شد، به زبان می آوردند تا مثلاً شخصیت ها را جذابتر و بامزه تر بکنند! نمونه ی معروفش دوبله ی فیلم های جان وین است که بدون اینکه خودش حرفی بزند، لحظه به لحظه، مزه پراکنی هایی به جملاتِ او اضافه می شد.

 

نام فیلم: خوشحالی ( Happiness)

کارگردان: تاد سولوندز

زندگیِ به بن بست رسیده ی چند خانواده که گاه برخی شان مشکلات عجیب و غریبی دارند ... راستش اصلاً نتوانستم یک مضمون درست و حسابی از این فیلم بیرون بکشم. از آن فیلم هایی ست که نه می توان گفت نبینید و نه می توان گفت حتماً ببینیدش. فیلم، شخصیت محوری ندارد و روی چند آدم مختلف مانور می دهد که البته تنها داستانی که جلب توجه می کند، مرد خانواده داری ست که به بچه ها تمایل دارد. باقی داستان ها آنقدرها پر و پیمان نیستند. 

 

نام فیلم: دوستان ادی کویل (The Friends of Eddie Coyle) 

کارگردان: پیتر یتز

ادی کویل، مرد میانسالی ست که سابق بر این دزد حرفه ای بوده و حالا با وجود خانواده ای که دارد، دیگر دست از کارهای خلاف برداشته و با پلیس همکاری می کند ...  فیلم در تصویر کردن ادی کویل، چندان موفق نیست و اصولاً حس همدردی ما را برنمی انگیزد. اما می شود یک بار دیدش.

 

 نام فیلم: کندی (Candy)

کارگردان: نیل آرمفیلد

کندی و دن معتاد به مواد مخدر و عاشق یکدیگر هستند ... بی شک فیلم متعلق است به لجر و کورنیش که با قدرت تمام از پس لحظات عصبی کننده برآمده اند. اما اگر به خودِ داستان نگاه کنید، چیز خاصی دستتان را نمی گیرد. دو تا جوان، عاشق یکدیگر، هی مواد می کشند و هی گله و شکایت دارند از همه و هی پول قرض می گیرند و همینطور تا آخر. معلوم نیست اینها چه مرگشان است که اینطور می کنند. اصولاً داستان خاصی در کار نیست.

 

 نام فیلم: لاکومبه، لوسین ( Lacombe, Lucien ) 

کارگردان: لویی مال

 لوسین لاکومبه نوجوانی ست که به شکلی کاملاً اتفاقی وارد ارتش آلمان ها می شود و به عنوان جاسوس با آنها همکاری   می کند و این در حالیست که عاشق دختر خیاط معروفی می شود که یهودی است ...  از همان ابتدا که لوسین را در حال شکار حیوانات مختلف می بینیم ( و چه صحنه های دلخراشی هم هستند. مخصوصاً صحنه ی کشتن مرغ ـ که لینک دانلودش را در بخش "سکانس" گذاشته ام ـ که بدون هیچ ترفند سینمایی یا سانسوری، به دلخراش ترین شکلٍ ممکن، به تصویر کشیده شده. صحنه ای که به این راحتی ها فراموش نخواهد شد و مطمئناً اگر فیلم در این دور و زمانه ساخته می شد، به این راحتی ها اجازه داده نمی شد حیوانات را جلوی دوربین لت و پار کنند ) لویی مال پرسشی را پیش می کشد، اینکه: انسان، جنگ و خشونت را آغاز می کند چون خشونت طلب و خشن است یا چون جنگ ـ به علت هایی مثل جهل و منفعت طلبی ـ آغاز می شود، خشونت در وجود بشر ریشه می دواند؟ لویی مال تقریباً پاسخش روشن است: خشونت ذات بشری ست و تکه ی جدانشدنی روحش. انسان اتفاقاً خشونت و قدرت طلبی را دوست دارد، حالا چه کشتن یک حیوان باشد و چه کشتن یک آدم برای نجات دادن عشق سوزان. 

 

نام فیلم: لغزش تدریجی لذت (Successive Slidings of Pleasure)

کارگردان: آلن روب گریه

یک دختر جوان، قتلی انجام داده و پلیس سعی می کند در زندان از او اعتراف بگیرد ... با فیلم متعارفی طرف نیستید. فیلم پر است از نمادها، نشانه ها همراه با فضایی انتزاعی و عجیب و غریب که طبیعتاً مقصود، تعریفِ یک داستان نبوده. به سبک   نوشته های روب گریه، فیلمی ست که خیلی سخت می توانید تا انتها بنشینید چرا که گره گشایی کردن از نشانه ها و نمادها و سمبل هایش، حوصله می خواهد و وقت. طبیعتاً کسانی که دنبال لذت بردن از یک اثر هنری هستند، دور این کار را خط بکشند اما اگر     می خواهید فضایی خاص و عجیب و غریب را تجربه کنید و عاشق بیرون کشیدن حرف های بزرگ و پیام های آنچنانی از لابه لای تصاویر هر فیلمی هستید، دیدن این فیلم شاید خالی از لطف نباشد.   

 

نام فیلم: موتورهای مقدس (Holy Motors)

کارگردان: لئو کاراکس

آقای اسکار، با یک لیموزین، در طول یک شبانه روز، دور پاریس می چرخد و در کسوت آدم های مختلفی ظاهر می شود ... راستش تا نیم ساعت اول، همه چیز مرموز و جذاب و جالب به نظر می آید؛ اینکه آقای اسکار دارد چه می کند و چه اتفاقی قرار است بیفتد با آن فضای سوررئال گونه، تماشاگر را جذب می کند اما وقتی هر چه جلوتر می رویم و ماجرا همچنان مبهم و نامفهوم باقی می ماند، با آن ریتم کُند، کم کم خوابمان می گیرد. من که متوجه نشدم فیلم درباره ی چیست اما دیدنش  می تواند تجربه ی جالبی باشد، مخصوصاً چهل دقیقه ابتدایی اش.

 

 نام فیلم: نامه ی زن ناشناس (Letter from an Unknown Woman) 

کارگردان: ماکس افولس

 استفان، نوازنده ی جوانی ست که در اوج ناامیدی با نامه ی زنی مواجه می شود که سال ها پیش او را می شناخت. او با خواندن نامه، به گذشته برمی گردد ... عشق لیزا به استفان را باید نمونه ی یک عشق ساده و صمیمی و شفاف دانست که تا آخرین لحظه های زندگی هم ادامه دارد و چقدر تلخ و سخت است که استفان حتی یادش نیست، لیزا که بوده و به خاطر او چه کارها کرده. فیلم داستان ساده و یک خطی و تقریباً بی اوج و فرودش را بازگو می کند و البته فکر می کنم برای این دور و زمانه زیادی احساساتی و ساده انگارانه باشد.

 

نام فیلم: نقطه ی پوچ ( Point Blank ) 

کارگردان: جان بورمن

واکر، مردی ست که سی و نه هزار دلار از دوستش، مال ریس طلب دارد و هر طور شده می خواهد آن را پس بگیرد ... فیلم درباره ی مردی حرف می زند که تنها و تنها حق خودش را می خواهد و در این راه، شرکتی را بهم می ریزد و رؤسای شرکت را از بین می برد. صحنه های خوبی دارد و یک بار دیدنش خوب است.

 

نام فیلم: وینسنت، فرانسوا، پل و دیگران (Vincent, François, Paul and the Others)  

کارگردان: کلود سوته

داستان زندگی چهار دوست، که هر کدام دچار مشکلاتی هستند و در پی رفع آنها ... فیلم های سوته برای من همیشه گرمای خاصی دارند که از تک تک نماهای فیلم هایش بیرون می زند. گرمای آدم ها و روابطشان و دوربینٍ دائماً سیال سوته فضایی پدید می آورد که می توان با تمام وجود حسش کرد. این فیلم روی چهار دوست و البته با محوریت یکی از آنها که فرانسوا باشد، می چرخد و به مشکلات آنها و روابطشان با یکدیگر می پردازد. بازی های سطح بالا و داستانی که اگر کمی حوصله کنید شما را کم کم جذب خواهد کرد، باعث می شود شاهد فیلم خوبی باشیم.

 

نام فیلم: یک شب اتفاق افتاد ( It Happened One Night) 

کارگردان: فرانک کاپرا

الی، دختر یک مرد ثروتمند، به خاطر مخالفت پدرش درباره ی ازدواج با مرد مورد علاقه اش، راه حل را در فرار می یابد و تک و تنها راهی سفر می شود. در بین راه، آشنایی او با پیتر وارن، روزنامه نگار، همه چیز را تغییر می دهد ... فیلمی شیرین و بامزه درباره ی شکل گیری یک عشق. همه چیز را به راحتی می توانیم باور کنیم و از این داستان لطیف، لذت ببریم. گیبل و کولبرت، فوق العاده دوست داشتنی هستند.


(The Dark Knight Rises )نام فیلم: خیزش شوالیه ی تاریکی

کارگردان: کریستوفر نولان

بین، دشمن جدیدی ست که شهر گاتهام و مردمش را به گروگان گرفته. بتمن، برمی خیزد که رودرروی او قرار بگیرد ... راستش این است که تا یک جاهایی که سررشته ی داستان دستم است، فیلم برایم لذت بخش بود اما از یک جایی به بعد، ماجرا آنقدر پیچ خورد و شخصیت ها و حرف هایشان آنقدر در هم فرو رفت که سررشته از دستم پرید و تا پایان هم چیز چندانی از ماجرا سر درنیاوردم، همچنانکه در فیلم قبلی نولان از همین سریِ بتمن هم به هیچ عنوان موضوع را به اصطلاح "نگرفتم". بالاخره چه کسی بمب هسته ای را ساخته بوده و این وسط میراندا و رأس الغول و فاکس و چند شخصیت دیگر چه کاره بودند و چند سئوال دیگر. بهرحال نولان موفق شده فیلم عظیمی را به سرانجام برساند پر از پیام های ریز و درشت که به خوبی در بطن اثر جای گرفته اند، همراه با صحنه هایی که شدیداً جذاب هستند. اما اگر از من بپرسید، آیا فیلم را دوست داری؟ جوابم به سرعت این است: اصلاً!

[ یک بار، در فرصتی که پیش آمد، دادستان فریاد زد ... ]

یک بار، در فرصتی که پیش آمد، دادستان فریاد زد:

ـ شما سه میلیون و نیم انسان را کشته اید!

من اجازه ی صحبت گرفتم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم، دو میلیون و نیم بیش تر نبوده.

سر و صداهایی از همه جای تالار بلند شد و دادستان فریاد کشید که من باید از این همه وقاحت خجالت بکشم. در حالی که من جز تصحیح یک رقم نادرست کاری نکرده بودم.

     

بخشِ آخرِ رمانِ "مرگ کسب و کارِ من است" اثر روبر مرل

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

Taken & Taken 2

نام فیلم ها: ربوده شده ـ ربوده شده 2

بازیگرانِ هر دو فیلم: لیام نیسون ـ مگی گریس ـ للاند اورسر و ...

نویسندگانِ هر دو فیلم: لوک بسون ـ رابرت مارک کمن

کارگردانان: پی یر مورل ( ربوده شده ) ـ الویه مگاتون ( ربوده شده 2 )

 

از این "ربوده شده" تا آن "ربوده شده"

 

خلاصه ی داستان: برایان میلز، مأمور کارکشته و حرفه ای سیا، به دنبال ربوده شدن دخترش در سفری به پاریس، خودش را به آنجا می رساند تا او را بیابد ... اما در قسمتِ دومِ فیلم، برایان میلز، اینبار برای کار و تفریح با خانواده اش به استانبول می رود که دوباره سر و کله ی عده ای پیدا می شود که می خواهند از او انتقام بگیرند ...

 

یادداشت: در فیلمِ اول، همه چیز بسیار سریع و نفس گیر جلو می رود. به سادگی نمی توانید از تصاویر چشم بردارید. این سرعت چنان در تار و پود داستانِ یک خطی و سرراستِ اثر جا خوش کرده که حتی پیش رفتنِ روایت در جهت معرفی شخصیت ها و ایجادِ گره افکنی ها و گره گشایی های فیلم نامه، یک امر "دم دستی" به نظر می آید؛ مثلاً سکانس اول که به معرفی برایان، دخترش و همسر سابقش اختصاص دارد، بسیار سریع و بدون مکث، آدم ها به ما معرفی می شوند. برایان برای دخترش که بسیار دوستش دارد، هدیه ی کوچکی آورده، بعد ناگهان ناپدریِ دختر، یک اسب برای او هدیه می آورد و دختر با خوشحالی به سمت اسب می دود و برایان را فراموش می کند. یا در سکانسِ فرودگاه، برایان به شکلی تصادفی، متوجه می شود که دختر قرار است سفری به دور اروپا برود. یا وقتی که دخترِ برایان ربوده می شود، برایان مثل تیر خودش را می رساند پاریس و زمانی او را در این شهر می بینیم که دقیقاً جلوی درِ خانه ای ست که دخترش و دوست او در آن ساکن بودند. می خواهم بگویم همه چیز مثل برق می گذرد و به قول عامیانه، فیلم نامه نویسان چندان به جزئیات "گیر" نمی دهد. یکراست می روند سرِ اصل مطلب، که این باعث می شود واژه ی "دم دستی" به ذهن برخی که استادِ گیر دادن هستند، خطور کند! البته این را هم قبول دارم که فیلم به هیچ عنوان در عمق حرکت نمی کند. دو خط مضمونی در فیلم نامه هست که می توانست به عمق برود. یکی ماجرای رابطه ی پدر و دختر که تنها برای این چیده شده که قهرمان داستان را در موقعیتی خطیر قرار دهد وگرنه این رابطه در ابتدای داستان و انتهای داستان به یک شکل است. مضمون دوم به قهرمانی می پردازد که باید مقابل یک سیستم قرار بگیرد. سیستمی که خودش مرد را تربیت کرده برای مواقع خطیر و حالا احساس می کند که همین مرد روبروی او قرار گرفته و ممکن است برایش خطرناک باشد پس سعی می کند جلویش را بگیرد. اما قهرمان توجهی به این حرف ها ندارد و تنها دخترش را می خواهد. این مضمون هم چندان کامل نمی شود و در همان میانه ی داستان به فراموشی سپرده می شود. اما هر چه قسمتِ اولِ فیلم، جذاب و روی اصول بنا شده، قسمتِ دومش ریخت و پاش و بسیار سطحی ست. فیلمی ضعیف، با یک خط داستانی بسیار سردستی و بچه گانه که اگر بخواهم منصفانه بگویم، جز چند تعقیب و گریز، هیچ چیز دیگری در آن پیدا نمی شود. خط اصلی، قضیه ی انتقام گیری ست که البته اگر قسمت اول را هم ندیده باشید، باز هم متوجه ماجرا خواهید شد، چون اصلاً با ماجرای پیچیده ای طرف نیستیم که لازم باشد حتماً داستان را از قسمت اول دنبال کرده باشیم. آدم های داستان همگی تخت و یک بُعدی هستند و ساده انگاری هایی باورنکردنی چه در متن داستان و چه در کارگردانی دیده می شود. مثلاً نگاه کنید به قسمتی که برایان توسط سه چهار تا آدمِ منفی داستان احاطه شده و آنها اسلحه به سمتش نشانه رفته اند و در این اوضاع، او به دخترش زنگ می زند تا بهش بگوید که از هتل فرار کند و آدم های اسلحه به دست هم تکان نمی خورند تا او کارش را انجام بدهد. از همه بدتر قسمتی ست که برایان با دست و پایی بسته، مثل آب خوردن به دخترش زنگ می زند و انگار که در خانه ی خودش باشد و تا آخر دنیا هم وقت داشته باشد، او را راهنمایی می کند که از روی نقشه، با ترفندی سخت و محاسباتی پیچیده، مکان گروگان گرفته شدنشان را مشخص کند. طبیعتاً منطق فیلم در ژانر اکشن، با منطق یک فیلم مثلاً در ژانر ترسناک یا خانوادگی متفاوت است اما بهرحال وقتی اینگونه همه چیز را رها کنیم و به امان خود بگذاریم به حساب اینکه با ژانر اکشن سر و کار داریم، دیگر خیلی بی انصافی ست. اما نکته ی مهمِ این فیلم، اتفاق افتادن داستان در استانبول است. این قضیه البته آنقدرها توجیه داستانی ندارد و رسم است در هالیوود که گهگاهی ـ مخصوصاً برای فیلم های دنباله دار ـ به کشورهای مختلف می روند و به قول معروف فضا را عوض می کنند. خلاصه هم فال است هم تماشا. آنقدرها نمی شود گیر داد که چرا استانبول یا چرا پاریس یا جاهای دیگر؟ اما چهره ای که از استانبول در این فیلم نشان داده می شود، بسیار عجیب است و شدیداً موذیانه. جایی در فیلم، دختر پشت فرمان تاکسی ای نشسته که برایان آن را از خیابان دزدیده تا بوسیله ی آن از دست آدم بدها فرار کنند. زمانی که دختر پشت فرمان منتظرِ آمدنِ برایان است، چند زن برقع پوش، در حالیکه فقط چشمانشان پیداست، از کنار تاکسی می گذرند و نگاه عجیبی به دختر می اندازند. در این صحنه، عوامل سازنده ی فیلم بسیار موذیانه، جوّی عقب مانده از این شهر نشان می دهند. نماهای بیرونی از این شهر هم خلاصه می شود به چند کوچه ی باریک و تنگ و سیاه که آدم های داستان در آن رفت و آمد می کنند. جز چند هلی شات از مساجد این شهر، هیچ نمای باز و درست حسابی ای نمی بینیم که این قضیه شدیداً بودار به نظر می رسد. بهرحال این "ربوده شده" تا "ربوده شده" ی قبلی، زمین تا آسمان فرق دارند.

 

  برایان میلز اینجا، برایان میلز آنجا، برایان میلز همه جا ...


ستاره ها ( برای قسمت اول ): 


ستاره ها ( برای قسمت دوم ): 

پایان دوم

نام فیلم: پایان دوم

بازیگران: آنا نعمتی ـ دانیال عبادی و ...

نویسندگان: سعید آلبوعبادی ـ یعقوب غفاری

کارگردان: یعقوب غفاری

85 دقیقه؛ سال 1389

 

وقتی انیشتین عاشق شده بود و از خودش فرضیه می ساخت ...

 

خلاصه ی داستان: رؤیا در سال 88 زندگی می کند و آرمان در سال 86. آنها با هم ارتباط دارند و عاشق یکدیگرند!

 

یادداشت: با این خلاصه داستانی که گفتم، لابد کنجکاو شده اید که فیلم را ببینید، اما نبینید! اجازه بدهید خودم برایتان تعریف کنم که با چه فاجعه ای طرف هستید. باور بفرمایید قرار بود این فیلم برود در پوشه ی "فیلم هایی که نباید دید" و  می خواستم تنها چند خطی درباره اش بنویسم اما دیدم آنقدر پتانسیل دارد برای حرف زدن، که گفتم بد نیست به شکلی جداگانه به آن بپردازم که دِینم را ادا کرده باشم! این فیلم اوج سطحی نگری و ساده انگاری در همه چیز است. دقت کنید به این دیالوگ ها: (( آدمِ خیس از بارون نمی ترسه )) و (( آدم اول شاعر می شه، بعد عاشق یا اول عاشق می شه، بعد شاعر؟ )) و (( عشق مثل عطری می مونه که نمی شه بوش رو پنهان کرد )) و ... . بله! عاشقان فیلم، هی دل می دهند و قلوه می گیرند و هی از این حرف ها می زنند و تقریباً چهل دقیقه از فیلم همین است که هست. کارگردانِ محترم هم که مشخصاً هیچ بویی از سینما نبرده، با تصاویری کلیپ گونه، نزدیک به چهل دقیقه، این عشاق را در پس زمینه های مختلف می کارد و ازشان فیلم می گیرد و نریشن می رود. حالا نکته ی عجیبِ داستان جایی ست که رؤیا خانم، مثل برق و باد، و تنها با یک نشانه ( تاریخِ ای ـ میل هایی که از پسر دریافت می کند ) متوجه می شود که او دو سال قبل تر از خودش در حال زندگی ست و آنقدر راحت این ماجرا را باور می کند و آنقدر راحت با این قضیه کنار می آید که هنوز دو دقیقه از مطرح شدنِ این موضوع نگذشته که یکهو می بینیم رؤیا خانم از عشقِ آقا سامان، دیوانه شده و سر به کوچه و خیابان گذاشته! آخر چطور به چنین باوری رسیدی؟! اصلاً چطور این اختلافِ زمانیِ دو ساله را به همین راحتی باور کردی و روی چه اصلی؟! حالا برای اینکه موضوع برای مخاطب آنقدرها پیچیده نشود و آنها از هوشِ سرشارِ شخصیتِ اصلیِ فیلم، یعنی همین رؤیا خانم، عقب نمانند، نویسندگان آدمی را وارد داستان می کنند که موضوعِ این اختلافِ زمانیِ دو ساله را برایمان توضیح بدهد و به قول معروف "روشنمان کند"؛ دانشمندی که موهای آشفته ای دارد و روی در و دیوارِ اتاقش عکس انیشتین چسبانده. فقط باید لوده بازی های این دانشمند را ببینید که چطور ذوق می کند و مثل اسب شیهه می کشد! در این قسمت ناگهان لحن فیلم از آبکی ـ عاشقانه به لودگی ـ کمدی تبدیل می شود. اینطوری ست که نه تنها ایده ی اصلی فیلم باورپذیر نمی شود ( که البته یک کپی صرف از فیلمی خارجی ست ) بلکه کلاً به فرضیات انیشتین هم شکّمان می بَرَد! اما از همه بامزه تر، تیتراژ پایانی ست که ناگهان آقای خواننده ظاهر می شود و در حالیکه اسامی عوامل می گذرد، ایشان هم با لبخندی بر لب، آهنگشان را می خوانند. البته لبخندشان بی معنا هم نیست، چون جز همان یک ترانه ای که می خوانند، هیچ نقشی در فیلم ندارند اما عکسشان، جلوتر از بازیگران نقشِ اول، روی جلدِ فیلم دیده می شود و چه بهتر از این! در عمرم همه جور چیزی دیده بودم، اما این یکی دیگر واقعاً عجیب و غریب بود. 


  عاشق و معشوق و گل سرخ و ...


ستاره ها: ـ