سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Modigliani

نام فیلم: مودیلیانی

بازیگران: اندی گارسیا ـ السا زیلبرستین ـ امید جلالی و ...

نویسنده و کارگردان: میک دیویس

128 دقیقه؛ محصول آمریکا، آلمان، رومانی، انگلیس، فرانسه، ایتالیا؛ سال 2004

 

نقاشِ شوریده

 

خلاصه ی داستان: روایت زندگی پر از شور و هیجان و دیوانگی مودیلیانی، نقاشی که به خودویرانگری دست زد ...

 

یادداشت: احساسات گرایی بیش از حد، مخصوصاً در سکانس های پایانی، ضربه ی بزرگی به فیلمی زده که معلوم نیست کدام جنبه ی زندگی مودیلیانی برایش مهم بوده است. داستان روی هیچ نقطه ی مرکزی ای تمرکز ندارد. البته ظاهراً رابطه ی پر تنش بین پیکاسو و مودیلیانی، قرار بوده خط اصلی داستان باشد اما متأسفانه هیچ چیزی از کشمکش بین این دو معلوم نیست. حتی فیلم نامه نویس، در چند قسمت، سعی می کند همانندسازی بین پیکاسو و مودیلیانی بوجود بیاورد، مثل وقتی که مودیلیانی خواب می بیند که آدم هایی با نقاب پیکاسو جلویش راه می روند و بعد یکی از آن ها نقاب از چهره برمی دارد و شخص زیر نقاب، خودِ مودیلیانی ست، یا وقتی که آن دو سوار ماشین پیکاسو هستند و برای شوخی با یکدیگر، لباس های هم را به تن می کنند. این رابطه ی پر از نفرت و در عین حال مرید و مرادی، هیچگاه به موضوع اصلی روایت تبدیل نمی شود و البته چندان باورپذیر جلوه نمی کند. در این میان شخصیت پر از تضاد و مجنون مودیلیانی هم آنقدرها مفهوم نیست. اصولاً روایت پراکنده ای از زندگی این نقاشِ شوریده می بینیم که بسیار نامنسجم است.


     مودیلیانی و پیکاسو ...


                  یکی از آثارش ...


ستاره ها: 

عکس


                                     

اثر جاش کولِی

Bernie

نام فیلم: برنی

بازیگران: جک بلک ـ شرلی مک لین و ...

فیلم نامه: اسکیپ هولاندزوورث ـ ریچارد لینکلیتر

کارگردان: ریچارد لینکلیتر

104 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

برنی، فرشته ی مرگ

 

خلاصه ی داستان: برنی، مردی ست مهربان و آرام که کارش آراستن مُرده ها و تشییع آبرومندانه ی آنهاست. در طی یکی از همین تشییع جنازه هاست که با پیرزنی بیوه آشنا می شود و کم کم رابطه ی نزدیکی با او برقرار می کند ...

 

یادداشت: لینکلیتر به سراغ ماجرای واقعی برنی تاید رفته که به مهربانی و خوبی در شهر کوچک کارتاژ در آمریکا معروف بود به حدی که یکی از اهالی درباره ی او می گوید: (( اگه آدمای شهر کارتاژ لیستی از اون آدمایی درست می کردن که فکر می کردن به بهشت می رن، مطمئنم که برنی بالای این لیست بود. )) او که کارش مُرده آرایی ست، به نظر یکی دیگر از اهالی: (( ... در پایان، جلوه ی زیبایی از ما نشون می داد. )) او با در فکر همه بودن، خوب بودن با همه و جدی گرفتن کارش، به جایی می رسد که انگار تبدیل می شود به قهرمانی برای مردم آن شهر کوچک. هر چند مثل همیشه، حرف های ناخوشایندی هم از او  سر زبان هاست؛ مثل اینکه به خاطر اخلاق و رفتارش و اینکه هنوز زن نگرفته، شاید یک همجنس باز باشد ( که لینکلیتر، با زیرکی در یک صحنه ی بسیار گذرا، برنی را در حال صحبت با یکی از خدمه های کشتی ای که در آن مسافر هست، نشان می دهد. نوع برخورد آن دو با هم، حرفِ برخی از اهالی را تصدیق می کند انگار ) بهرحال کسانی هستند که چیزهایی به او نسبت بدهند. اما این، چیزی را عوض نمی کند و کار تا جایی پیش می رود که حتی وقتی برنی مرتکب قتل می شود هم، پشت او در می آیند و دوست ندارند او مجازات شود. از این جاست که کارگردان و نویسنده، سئوال جالبی را مطرح می کنند: اینکه بالاخره برنی واقعاً گناهکار است یا نه؟ فیلم که تمام می شود شما این سئوال را با خود تکرار خواهید کرد و فکر می کنم به جوابی هم نرسید. لینکلیتر تقریباً با بی طرفی ( اینکه چرا "دقیقاً" نه؟ چون به نظرم یک جاهایی می خواهد بگوید برنی آدم خوبه ی داستان است و در این قتل، بی تقصیر است. ) آدمی را ترسیم می کند با تمام خصوصیاتی که متعلق به خودش است و حالا می تواند گناهکار باشد یا نباشد. بستگی به ما دارد که چطور قضاوتش کنیم؛ یعنی سخت ترین و خطرناک ترین کار دنیا؛ قضاوت کردن. حالت گزارش گونه ی داستان، که آدم های واقعی شهر کارتاژ، رو به دوربین، از برنیِ واقعی و زندگی اش می گویند، کنجکاوی را برمی انگیزد تا ماجرا را دنبال کنیم و به این شکل، در روایت تکراری داستان، تنوعی ایجاد می کند، روایتی که گاهی با موارد بی دلیل و اضافه دچار لکنت می شود. مثل ماجرای آن پلیسی که رو به دوربین از مهارتهایش در زمینه ی گرفتار کردن خلافکارها می گوید و تا پایان فیلم هم شخصیت برجسته ای نمی شود و تنها یک برچسب اضافه بر پیکره ی داستان باقی می ماند. ضمن اینکه به نظرم  شغل خاص برنی، یعنی همین مُرده آرایی، در طول داستان به حاشیه رانده می شود و تأثیر چندانی چه در روند ماجرا و چه در عمق بخشیدن به مضمون اثر ندارد. 


  جک بلک، ریزه کاری های برنی را خیلی خوب از آب در آورده است ...


ستاره ها: 


یادداشت "نوار" فیلم دیگری از لینکلیتر در همین وبلاگ

[ آدم ها بعد از مرگ شان به آنجا می رفتند ... ]

آدم ها بعد از مرگ شان به آنجا می رفتند. وقتی روح آدم از بدنش جدا می شود، جسدش را خاک می کنند و روحش به آن دنیا می رود. هفته های گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف می زد و حالا سگه دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود و مستر بونز از همه ی این حرف ها اینطور دستگیرش شد که در صحرایی، جایی خیلی دورتر از نیویورک یا بالتیمور یا لهستان یا هر شهری است که در سفرهایشان دیده اند. یک بار ویلی گفت که "سراب ارواح" است، یکبار دیگر گفت: "جایی که دنیا تمام می شود، تیمبوکتو شروع می شود. " برای رفتن به آنجا باید از یک قلمروی بسیار بزرگ از شن و گرما، قلمرو نیستیِ ابدی بگذری. به نظر مستر بونز این سفر از همه سخت تر و ناراحت کننده تر بود اما ویلی به او اطمینان داد که آن طور نیست و در یک چشم به هم زدن این مسافت را طی می کنند.  او گفت وقتی به آن طرف رسیدی، وقتی از حصارهای آن تنگه عبور کردی دیگر نگران غذا خوردن و خوابیدن و قضای حاجت نمی شوی. با کائنات یکی می شوی، موجودی معنوی در صحنه ی الهی می شوی. تصور زندگی در چنین جایی برای مستر بونز آسان نبود، اما ویلی با چنان آرزویی از آن حرف می زد و صدایش چنان لطافتی پیدا می کرد که سگه بالاخره قانع شد. تیم ـ بوک ـ تو. حالا دیگر شنیدن آن کلمه هم خوشحالش می کرد. کم پیش می آمد که ترکیب حروف و صداها چنین اثر عمیقی روی او داشته باشد، و هر بار که صاحبش آن سه هجا را به زبان می آورد، تمام بدنش از خوشی می لرزید، انگار که خودِ آن کلمه هم نوید و تضمینی برای آینده ی بهتر است.

                                       

رمان "تیمبوکتو" اثر پل آستر


*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

Don't Look Back / Ne te retourne pas

نام فیلم: به گذشته نگاه نکن

بازیگران: سوفی مارسیو ـ مونیکا بلوچی و ...

فیلم نامه: ماریا دو وان ـ ژاک آکشوتی

کارگردان: ماریا دو وان

111 دقیقه؛ محصول فرانسه، ایتالیا، لوکزامبورگ، بلژیک؛ سال 2009

 

در جلدِ او

 

خلاصه ی داستان: جین که در حال نوشتن رمان جدیدش است کم کم حس می کند دارد عوض می شود!!!

 

یادداشت: ایده ی عجیب و غریب داستان به اندازه ی کافی، تا یک جاهایی تماشاگر را درگیر می کند. داستانِ نویسنده ای که به بن بست خورده و مرز بین خیال و واقعیت را طی می کند، بارها و بارها به عناوین مختلف ساخته شده اما در اینجا آن ایده ی مرکزی جذاب و البته تمهیدات بصری فوق العاده ی کارگردان، باعث شده حدوداً پنجاه دقیقه ی ابتدایی داستان را با کنجکاوی دنبال کنیم تا بفهمیم بالاخره ماجرا چیست و این تغییر چهره دادن ها به کجا می خواهد برسد. برای اولین بار است که می بینم ایده ی " به جلد شخصیت دیگری فرو رفتن" به این شکل جذاب اجرا می شود. اما از دقیقه ی پنجاه به بعد، دیگر همه چیز قر و قاطی می شود. اصلاً نمی توان فهمید کی به کی و چی به چیست! ریتم فیلم، کند و داستان، سردرگم و زیادی ابهام آمیز می شود که دلزدگی را به دنبال دارد. یکی از قسمت های خوب فیلم تیتراژ ابتدایی آن است که با مضمون اثر همخوانی فوق العاده ای دارد؛ تصاویر جین در حمام در حالیکه چهره اش بسیار محو و تکه تکه، در آینه های فراوانِ کوچکِ داخل حمام انعکاس دارد، دقیقاً به مفهوم  اصلی اثر می پردازد؛ زنی که چیزی از گذشته اش به خاطر ندارد و کم کم انگار خودش را هم فراموش خواهد کرد.


  جین و جین ...


ستاره ها: 

عکس


 

                                                   

اثر جاش کولِی

Trapped

نام فیلم: به دام افتاده

بازیگران: کوین باکن ـ چارلیز ترون ـ استوارت تاونسند و ...

فیلم نامه: گرگ الیس براساس رمانی از خودش

کارگردان: لوئیس ماندوکی

106 دقیقه؛ محصول آمریکا، آلمان؛ سال 2002

 

آدم رباها و خانواده ی جنینگز

 

خلاصه ی داستان: سه بچه دزد، دختر خانواده ی جنینگز را گروگان نگه می دارند و درخواست پول می کنند ...

 

یادداشت: گره افکنی و نوعِ دزدیِ انجام شده توسط سه خلافکار داستان، عالی ست، طوریکه کنجکاو می نشینید تا ادامه ی کار را دنبال کنید اما هر چه گره افکنی عالی ست، گره گشایی داستان اوج ضعف فیلم است. ناگهان همه چیز سقوط می کند و منطق کار آنقدر می لنگد که به هیچ عنوان نمی توانیم از آن چشم پوشی کنیم. از جایی که قرار می شود تا افراد خانواده ی جنینگز، از دست آدم ربایان خلاص شوند، نویسنده و کارگردان انگار از قصد کاری می کنند تا خانواده ی جنینگز، به راحتی از مهلکه بگریزند. این آدم رباهایی که اوج هوش و ذکاوت را از خود بروز داده اند، درست در مرحله ای که نباید بند را به آن بدهند، شبیه آدم هایی عقب افتاده می شوند که توانایی هیچ کاری ندارند. مثلاً دقت کنید به صحنه ای که یکی از دزدها خوابش برده تا این شکلی، دکتر جنینگز به راحتی بتواند فشنگ های تفنگ او را خالی کند و از اینهم بدتر، رئیس گروه آدم رباهاست که ناگهان گرفتار شهوت می شود و عنان از کف می دهد و با آنهمه اعتماد به نفس و ذکاوتی که در او دیده بودیم ناگهان تسلیم خانم جنینگز می شود و ورق برمی گردد. سکانس پر سر و صدا و اکشن پایانی هم بسیار جالب است: یک بزرگراه با صدها ماشین و هزاران آدم، تنها ایستاده اند تا شاهد درگیری و بزن بزن چهار نفر آدم باشند!


  آدم ربای باهوشی که ناگهان خنگ می شود!


ستاره ها: 

[ جان کافی: خیلی خسته ام رئیس، خسته از تنها سفر کردن ... ]

جان کافی ( مایکل کلارک دانکن ): خیلی خسته ام رئیس، خسته از تنها سفر کردن، تنها مثل یک چلچله در زیر بارون، خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پهلوم باشه و ازم بپرسه که از کجا اومدم، به کجا میرم یا چرا؟! انقدر خسته ام از اینکه آدما همدیگرو اذیت میکنن، خسته ام از تمام دردایی که تو دنیا حس میکنم و می شنوم، هر روز دردام بیشتر میشه. درد تو سرم مثل خرده های شیشه است، تمام مدت، میتونین بفهمین؟

                                                     

" مسیر سبز" ساخته ی فرانک دارابانت