سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Fires on the Plain / Nobi

نام فیلم: آتش در دشت

بازیگران: ایجی فوناکوشی – مانتارو اشیو

فیلم نامه: ناتو وادا براساس رمانی از شوهی اوکا

کارگردان: کُن ایچیکاوا

108 دقیقه؛ محصول ژاپن؛ سال 1959

 

آشوب

 

خلاصه ی داستان: سرباز تامورا به خاطر بیماری، نبود غذا و در مضیقه بودن گروهان، به بیمارستان فرستاده می شود تا حداقل باری از دوش گروهان برداشته شود. در بیمارستان، همه چیز توسط دشمن نابود می شود و سرباز تامورا بین میدان های جنگ سرگردان می ماند ...

 

یادداشت: از صحنه ی آغازین، که در آن فرمانده رو به تامورا ( و در واقع ما ) اوضاع و احوال دسته را توضیح می دهد تا او ( و در واقع ما ) در جریان خطری که گروهان را تهدید می کند، قرار بگیرد ( و در واقع بگیریم )، که بگذریم، می رسیم به صحنه ی تکاندهنده ای در میانه های فیلم. جایی که تامورای سرگردان و رو به موت، سربازی را می بیند که پای درخت نشسته و در حال احتضار، هذیان می گوید. به او نزدیک می شود و می فهمد به خاطر نبود غذا او از کثافت خود می خورد. صحنه ای که به وضوح و بی پرده، نتیجه ی جنگی را نشان می دهد که برنده و بازنده ندارد. وقتی گروهان از پشت علف ها، سربازان آمریکایی را می بینند که از جاده رد می شوند، یکی شان که انگار تازه فهمیده دشمن هم مثل خودشان است، می گوید فکر نمی کردم این تیراندازی های ما تا این حد مسخره باشد. سرباز تامورا در این میانه ی این آشوب، دو بار آدم می کُشد. بار اول ناخواسته، یک روستایی را هدف قرار می دهد که بیشتر از روی ترس و ناچاری ست و بار دوم وقتی ست که عمل شنیع سرباز دیگر ( سرباز از زور گُشنگی فرمانده اش را کُشته، تکه تکه کرده و قصد خوردنش را دارد ) را، با تیری که در بدنش رها می کند، جبران می نماید. آیا تمام جنگ های تاریخ و به جان هم افتادن ها از همین جاها شروع نمی شوند؟

 

از میان دیالوگ ها: تامورا: (( چرا منو نمی کشی و بخوری؟ ))

                        سرباز: (( می تونستم خیلی وقت پیش این کارو بکنم. ولی خیلی مشتاق                                           نیستم که سل بگیرم. )) 


 کُشتن ...


ستاره ها: 


1.از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

2.قسمت نظردهی می تواند محلی باشد برای بحث بیشتر درباره ی فیلم و به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در جهت یادگیری بهتر، درست فیلم دیدن و رسیدن به یک دیدگاه صحیح سینمایی.

-----

(( هیچ جنایتی نیست که توی محدوده ی توانایی من نبوده باشه. می شه خیلی راحت گفت که: وای! من هیچ وقت فلان کارو نمی کنم. ولی این حرف غیرصادقانه ست. ما قابلیت همه کار داریم. ))

                                                                                                       میشائیل هانکه

آقا یوسف

نام فیلم: آقا یوسف

بازیگران: مهدی هاشمی – هانیه توسلی – شاهرخ فروتنیان

نویسنده و کارگردان: علی رفیعی

90 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1389

 

یوسفِ گُم گشته

 

خلاصه ی داستان: آقا یوسف که عاشق دخترش است و به هیچ عنوان دوست ندارد او را از دست بدهد، به شکل مخفیانه در خانه های مردم نظافت می کند تا بتواند از پس مخارج زندگی بربیاید. یک روز که در خانه ی دکتری جوان مشغول نظافت است، از پیامگیر تلفن صدای دخترش را می شنود که پیامی عاشقانه برای دکتر می گذارد. این آغاز تیره شدن رابطه ی او و دخترش است ...

 

یادداشت: دکتر رفیعی در دومین تجربه ی سینمایی اش، بسیار آشفته و عجولانه عمل می کند. رابطه ی بین یوسف و رعنا، دخترش، هیچ عمقی نمی یابد. شخصیت هایی که قرار است قسمتی از بار درام و طبیعتاً نتیجه ی نهایی فیلم را رقم بزنند و در معنابخشی به مضمون اثر کمک کنند، کاملاً بی کارکرد و پا در هوا رها می شوند. مثل دوست صمیمی آقا یوسف که تنها زندگی می کند و تشنه ی دیدار دخترش است اما همسر طلاق گرفته اش، اجازه ی دیدارشان را نمی دهد. این شخصیت، قرار است سرنوشتی متضاد با آقا یوسف داشته باشد و در جریان داستان، نقشی ایفا کند که در نتیجه ی تصمیمات آقا یوسف تاثیر بگذارد که اصلاً اینگونه نمی شود. شخصیتی گنگ و پادرهوا که بالاخره هم معلوم نیست چرا زندان می افتد و اصلاً چجور آدمی ست. آقا یوسف هم شخصیتی ست که بالاخره متوجه نمی شویم دنبال چیست. هیچ کنشی ندارد. هیچ حرکتی نمی کند. تغییر او به سمت پدری که دیگر قرار است دخترش را در تصمیم گیری آزاد بگذارد و او را فقط برای خودش نخواهد، بسیار گنگ و بی کارکرد است. صحنه های اضافی در فیلم زیاد دیده می شود. مثل گره گشایی از ماجرای همسایه ی زنی که آقا یوسف هر روز برایش نان می برد و رعنا فکر می کند، پدر عاشق زن شده اما بعداً وقتی که به خانه ی زن می رود تا ظاهراً او را برای پدر خواستگاری کند، می بینیم که زن روی ویلچر نشسته و خودش همسر مریضی دارد که از او مراقبت می کند و در کل اوضاع بدریختی دارند. با دیدن این صحنه از خود می پرسیم، خب که چی؟ اینکه بفهمیم آقا یوسف تنها ار روی نوعدوستی این کار را می کرده، چه دردی از نتیجه ی نهایی اثر دوا می کند؟ ایده ی خوب کار، با اضافه گویی و پراکنده گویی و شخصیت های بی کارکرد ( واقعاً نقش لادن مستوفی در فیلم چه کارکردی داشت؟! ) و از این شاخ به آن شاخ پریدن، به ورطه ی دیگری می افتد که هیچ نتیجه ای حاصل نمی شود.   


                       بلاتکلیف ...


ستاره ها: 


1.از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

2.قسمت نظردهی می تواند محلی باشد برای بحث بیشتر درباره ی فیلم و به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در جهت یادگیری بهتر، درست فیلم دیدن و رسیدن به یک دیدگاه صحیح سینمایی. 

برف روی شیروانی داغ

نام فیلم: برف روی شیروانی داغ

بازیگران: شهاب حسینی – آنا نعمتی – خاطره اسدی

نویسنده و کارگردان: محمدهادی کریمی

89 دقیقه؛ محصول ایران؛ 1389

 

چو برفِ نشسته بروی شیروانی داغ

 

خلاصه ی داستان: شاعری معروف می میرد. تعدادی از شاگردان و هوادارانش در خانه ی او جمع می شوند و این سرآغاز اتفاقاتی ست که در نتیجه ی آنها قرار است به شناختی از شاعر و آدم های در آن خانه برسیم ...

 

یادداشت: به نظر می رسد این فیلم، در کارنامه ی دکتر کریمی، بهترین اثرش باشد. تقریباً تمام طول فیلم در خانه هستیم و شاهد درگیری های چند آدم معدود که از مرگ استادشان، می خواهند استفاده ببرند. فیلم با ریتم خوبی شروع می شود و تا جاهایی هم جذاب است اما جلوتر که می رویم، کم کم قدرت کار کمتر می شود و این، چند علت دارد. اول اینکه به هیچ عنوان شهرت و معروفیت آن شاعر برای بیننده باورپذیر جلوه نمی کند. خواندن چند شعر سانتی مانتال و زیادی شاعرانه که از سروده های خود دکتر کریمی هم هست علاوه بر چند تا جمله ی مثلاً فلسلفی و قلمبه سلمبه، از این آدم، شاعری باورپذیر که در تمام دنیا طرفدارانی دارد، نمی سازد. مورد دوم جایی ست که آدم هایی که در خانه ی شاعر می بینیم - که از شاگردانش هستند و هر کدام برای خود شخصیت خاصی دارند - در پیشبرد درام هیچ تاثیری به جا نمی گذارند. نمی توانیم باورشان کنیم چون تنها یک سری حرف ها و عکس العمل های گاه شعاری را درشان می بینیم که هیچ گاه به عمق نمی رود. درست است که قرار بوده سهم هر کدام از شخصیت ها در درام، به اندازه ی خودش باشد اما نویسنده در همان حد هم موفق نشده تا به سرانجامی برساندشان. برای همین مثلاً عشق یکی به دیگری چندان جالب توجه از آب در نیامده است. بهترین شخصیت متعلق است به شهاب حسینی، که برادرزاده ی شاعر محسوب می شود. در صحنه ی پایانی او بالای سر جسد حاضر می شود و گریه کنان از گذشته ای می گوید که ما هم شناختی نسبت به شخصیت حسینی پیدا می کنیم و هم بُعدی به شاعر مُرده داده می شود. اتفاقی که با شخصیت های دیگر به هیچ عنوان نمی افتد. 


  حسینی در پرداخت شخصیتش بسیار موفق عمل می کند ...


ستاره ها: 


1.از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

2.قسمت نظردهی می تواند محلی باشد برای بحث بیشتر درباره ی فیلم و به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در جهت یادگیری بهتر، درست فیلم دیدن و رسیدن به یک دیدگاه صحیح سینمایی.

سرسپرده

نام فیلم: سرسپرده

بازیگران: سام درخشانی – طناز طباطبایی – نیما شاهرخ شاهی

نویسنده و کارگردان: بهمن گودرزی

90 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1388

 

تهران تهران که می گن، اینه؟!*

 

خلاصه ی داستان: اردلان بعد از دو سال تحمل زندان، آزاد می شود و برای پیدا کردن گندم، عشق گذشته اش، به تهران می آید. اما حالا دیگر گندم زندگی دیگری را آغاز کرده و همه چیز با دو سال قبل کاملاً تفاوت پیدا کرده است ...

 

یادداشت: در صحنه های پایانی فیلم، گندم که کنار دوست قدیمی اردلان و همسر کنونی اش ایستاده ( دوستی که اردلان هنگام زندانی شدنش، گندم را به او سپرده بود اما بعد از آزادی، متوجه می شود که گندم با او ازدواج کرده ) و از پنجره به اردلان نگاه می کند که برای همیشه در حال ترک کردن اوست، جمله ای می گوید به این مضمون که: شما می خواستید مردانگی تان را به یکدیگر نشان بدهید، اما این وسط به احساسات من توجهی نکردید. اما وقتی فیلم را ببینید، شخصیت های ضعیف و ابترش را ببینید، داستانش را ببینید که از جای بی ربطی شروع می شود و به ضعیف ترین شکل ممکن ادامه پیدا می کند و در آخر به جاهای بی ربط تری می رسد، ضعف مفرط صحنه پردازی هایش را ببینید و بالاخره مشکلات ریز و درشت دیگر را، به هیچ عنوان به ساختاری نمی رسید که بخواهد چنان مضمونی را بازگو کند. ضمن اینکه داستان از دید اردلان جلو می رود و اصلاً کاری به کار گندم نداریم که بخواهیم احساساتش را در بین این دو مرد متوجه بشویم. این فرضیه که نویسنده می خواسته چنین مضمونی را برساند، البته بسیار خوش بینانه است. مطمئنم هستم که قصد سازنده، اصلاً چنین چیزی نبوده. صرفاً قرار بوده اردلان به تهران بیاید و بفهمد که دختر مورد علاقه اش با دوست قدیمی اش ازدواج کرده ( دوستی که گندم را به او سپرده بود )، بعد هم فریاد بزند که او مال این شهر درندشت نیست و مردم گرگ صفتش را نمی فهمد و بعد هم برود سراغ زندگی خودش. همین.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*از فیلم "دختر لُر"


                لطفاً به جمله ی "تحسین شده توسط منتقدین سینمای ایران" در پوسترش دقت کنید!


ستاره ها: ـــ


1.از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

2.قسمت نظردهی می تواند محلی باشد برای بحث بیشتر درباره ی فیلم و به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در جهت یادگیری بهتر، درست فیلم دیدن و رسیدن به یک دیدگاه صحیح سینمایی.

فیلم های پیشنهادی دی ۹۰

1.نوار (Tape) اثر ریچارد لینکلِیتر

2.مستخدم (The Help) اثر تِیت تِیلور

3.سال دیگر (The Another Year) اثر مایک لی

4.در دنیایی بهتر (In a Better World) اثر سوزان بیِر

5.هشت میلی متری (8MM) اثر جوئل شوماخر

6.کارلوس (Carlos) اثر الیویه آسایاس

7.زمستان در زمان جنگ (Winter In Wartime) اثر مارتین کول هاون

8.دروغ هایی که در زیر نهفته (What Lies Beneath) اثر رابرت زمه کیس

9.پایان یک رابطه ی عاشقانه (The End of the Affair) اثر نیل جردن

10.پسرم برای من (Mon fils a moi) اثر مارتیال فوگرون