سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

-----

نیما (پارسا پیروزفر): تو اجتماع همه کارارو ما مردا می کنیم. همه پولا رو ما مردا میدیم. همه سگدو زدنا مال ماس. هرچی سکته ی قلبیا و بدبختیا و بی چارگیا و چک برگشت خوردنا و زندون رفتنا مال ماس، اون وقت جنس لطیف راحت میگه: در طول تاریخ به ما ظلم شده، ما خواهان حقوق برابر هستیم. حقوق برابر میخوای برو فاضلاب پاک کن. برو سوپور شهرداری شو نصف شب خیابون ها رو جارو بکش. چه طور موقع کار کردن جنس لطیف هستین ولی صحبتِ حقوق که میشه حقوق برابر میخوای؟

                                                                                         "نقاب" کاظم راست گفتار


Drive

نام فیلم: رانندگی

بازیگران: رایان گسلینگ – کری مولیگان

فیلم نامه: حسین امینی براساس کتابی از جیمز سالیس

کارگردان: نیکلاس ویندینگ رفن

100 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

سامورایی

 

خلاصه ی داستان: جوانی کم حرف و سرد که هیچگاه اسمش را نمی فهمیم، راننده ی قهاری ست که در یک تعمیرگاه کار می کند. او علاوه بر کار در تعمیرگاه، برای فیلم ها، بدلکاری می کند و مواقعی افرادی را که از جایی دزدی می کنند، فراری می دهد و پولش را می گیرد. عشق ساکت او به زنی در همسایگی اش، زندگی یکنواخت او را تغییر می دهد ...

 

یادداشت: فیلم بیشتر از آنکه در فیلم نامه اش حرفی برای گفتن داشته باشد، در کارگردانی اش است که متفاوت جلوه می کند. صحنه های نفس گیر تعقیب و گریز، انتخاب مناسب رنگ ها و بازی با آن ها، انتخاب زوایای مناسب برای به تصویر کشیدن تنهایی قهرمان داستان، همگی نشان از کارگردانی دقیق اثر هستند. داستان یک خطی ست و تقریباً در طول اثر، اتفاق خاصی نمی افتد. البته قرار هم نبوده بیفتد. قهرمان سرد و کم حرف فیلم، ما را یاد قهرمان «لئون» می اندازد و البته از همه بیشتر شاهکار ملویل یعنی « سامورائی». ما تنها قرار است راننده را تعقیب کنیم و روند تغییر یافتن زندگی اش را ببینیم. راننده ای که معمولاً حرف نمی زند، تنها عمل می کند، قواعد و قوانین خاص خودش را دارد و چیزی از گذشته اش نمی دانیم. مردی آرام که به خاطر عشق به زن، دست به خونریزی می زند و اینگونه چهره ی دیگرش را به ما نشان می دهد. اینکه او اسمی ندارد، اینکه به عنوان بدل در فیلم ها بازی می کند، اینکه نقاب به چهره می زند، اینکه همیشه تنهاست، همه و همه نشانه ای ست بر آدمی که در حاشیه قرار دارد و عشق، او را وارد میدانی خشن می کند.


 گسلینگ، از بازیگران نسل جوانی ست که در هر فیلم پیشرفت می کنند و بزرگ می شوند ...


ستاره ها: 

-----

ـ اکثریت هیچ وقت حق ندارد. هرگز، هرگز! خوب شنیدید؟ این هم یکی از آن دروغ های اجتماعی ست که هر آدم آزاد و آزادیخواه که گفتار و کردارش آزاد است، باید بر ضد آن بجنگد و مبارزه نماید. ببینم، در هر مملکتی، اکثریت عبارت از چیست؟ آیا عبارت است از مردم فهمیده و خردمند یا گروه ابلهان و بی خردان؟ و من اطمینان دارم که یکدل و یکزبان می توان گفت که اکثریتِ مردم این کُره، نادان و سفیهند و بدیهی ست که تنها اکثریت را نمی توان دلیل قرار داد که حکومت اشخاص دانا و سنجیده و فهمیده با بی خردان و ابلهان باشد.

دکتر اشتوکمان در نمایشنامه ی "دشمن ملت" اثر جاودانه ی هنریک ایبسن

The Skin I Live In / La piel que habito

نام فیلم: پوستی که در آن زندگی می کنم

بازیگران: آنتونیو باندراس – النا آنایا  و ...

فیلم نامه: اگوستین آلمادوار – پدرو آلمادوار براساس رمان "تارانتولا" اثر تیری جانکات

کارگردان: پدرو آلمادوار

117 دقیقه؛ محصول اسپانیا؛ 2011

 

بهترین پوست دنیا

 

خلاصه ی داستان: روبرت لدگارد، دانشمندی ست که بروی نوعی پوست مقاوم برای بدن انسان ها تحقیق می کند. او برای این کار زنی را در اتاق خانه زندانی کرده و آزمایشات را بروی او انجام می دهد ...

 

یادداشت: جنسیت، دغدغه ی اصلی آلمادوار در اکثر فیلم هایش است و او عاشق نشان دادن انسان های دوجنسی ست. زنان مردنما و یا مردان زن نما، از موتیف های تکرارشونده ی آثار اوست و این موتیف، در اینجا به شکل دیگری خود را بروز می دهد. با ایده ای که جذاب می نماید و شاید تاحدودی هم تکاندهنده.  اینجا برای آن چند نفری که این یادداشت را می خوانند، نمی خواهم موضوع اصلی را لو بدهم در نتیجه تنها به همین اکتفا می کنم که آلمادوار در ابتدای داستانش، نشانه گذاری هایی کرده که موضوع اصلی را مشخص خواهد کرد. پوست در این فیلم، نشان از قالبی ست که روی چهره ی اصلی انسان ها کشیده می شود. همسر اصلی روبرت که با برادر ناتنی او فرار کرده، در آتش سوزی ماشین، گیر می افتد و بدنش می سوزد. او وقتی چهره ی کریه خودش را در آینه می بیند، خودکشی می کند. آن چهره ی زشت، در واقع چهره ی اصلی زن است. اینگونه است که موتیف تکرارشونده ی فیلم های آلمادوار، به مضمونی عمیق تر راه می دهد که البته در اینجا چندان عمیق نمی شود و در سطح باقی می ماند. دو فلاش بکی که در میانه های فیلم انجام می گیرد تا معمای داستان برای بیننده حل شود، کمی گیج کننده است و ریتم روایت را خراب می کند. کمی طول می کشد تا ماجرا دستمان بیاید. اما به نظرم، این فیلم آلمادوار نسبت به کارهای قبلی اش، لااقل از لحاظ انسجام مضمونی، برای من کمی قابل فهم تر است. فیلم های قبلی اش زیادی شلوغ و پر مایه بودند طوریکه برای بیرون کشیدن یک مضمون اصلی و قلب داستان، دچار گیجی می شدم اما اینجا همه چیز سرراست و مشخص است و البته این بدان معنی نیست که فیلم را دوست داشته باشم. مخصوصاً که عشق روبرت به اوا به هیچ عنوان قابل فهم نیست. او که به دنبال انتقام است، چگونه ناگهان عاشق اوا می شود؟


 عشقی که هیچ پایه و اساسی ندارد ...


ستاره ها: 


یادداشت "آموزش بد"، فیلم دیگری از آلمادوار در همین وبلاگ

-----

راهب پیر: اگر یکی از حیواناتی که به پشتشان سنگ بستی، مُرده باشند، تو آن سنگ را تا آخر عمر در دلت حمل خواهی کرد.

"بهار، تابستان، پاییز، زمستان ... و بهار" کیم کی دوک

Carnage

نام فیلم: کشتار

بازیگران: جودی فاستر – کیت وینسلت – کریستوفر والتز- جان سی رایلی

فیلم نامه: یاسمینا رضا – رومن پولانسکی براساس نمایشنامه ی "خدای کشتار" اثر یاسمینا رضا

کارگردان: رومن پولانسکی

80 دقیقه؛ محصول فرانسه، آلمان، لهستان، اسپانیا؛ سال 2011

 

حیات وحش

 

خلاصه ی داستان: دو خانواده کنار هم جمع می شوند تا زد و خورد بچه هایشان را حل و فصل کنند اما چهره ی واقعی آنها، کم کم خودش را نشان می دهد ...

 

یادداشت: از همان لحظه ای که نمایشنامه ی یاسمینا رضا را تمام کردم به این فکر افتادم که چقدر خوب می شد اگر پولانسکی از آن فیلمی بسازد. مدت ها بعد در کمال تعجب دیدم که همین اتفاق می خواهد بیفتد. این نشانه ی دیگری بود بر احترام و علاقه ی من نسبت به این مرد بزرگ. آدمی که خودش را از فیلم هایش بیشتر دوست دارم. علاقه ی من نسبت به این شخص، البته بسیار شخصی ست و دوست هم ندارم درباره ی جزئیاتش صحبت بکنم و نخواهم کرد. تنها نکته ای که می توانم بگویم این است که یکی از آرزوهای بزرگ من در زندگی، ملاقات این آدم از نزدیک است. آرزویی که حالا با بالا رفتن سن استاد و هنوز در اواسط راه بودن من، انگار کمی بعید به نظر می رسد. هر روز که از خواب بلند می شوم، ترسم این است که نکند امروز خبری بشنوم مبنی بر اینکه ... بگذریم. پولانسکی متنی را انتخاب کرده که بیشترین نزدیکی را با او دارد و به راحتی هر چه تمامتر آن را به تصویر کشیده. بدون ادا و اصول. لابد اگر فیلمساز دیگری بود، مثلاً یکی از فیلمسازان وطنی، دوربین به دست می گرفت و تمام این هشتاد دقیقه را با دوربین روی شانه به این طرف و آن طرف می رفت و نماهای لرزان می گرفت به این ادعا که اینگونه می شود تنش بین این آدم ها را بیشتر نشان داد! پولانسکی اما کاری نمی کند که چیزی به چشم بیاید. او صرفاً روایتگر نوشته ای ست که قرار است به آدم هایی بپردازد که خودِ اصلی شان را در ظاهری دیگر پنهان کرده اند. خانواده ها از دو طبقه هستند. یکی که پسرشان ضارب است، از طبقه ی بالای جامعه هستند. و آن یکی زوج، که پسرشان مضروب است از طبقه ی تقریباً متوسط. فرقی نمی کند اینها در کجای جامعه قرار گرفته باشند، نتیجه در نهایت یکی ست. مردی که وکیل است، با بازی عالی کریستوفر والتز، رو به زنی که پسرش مضروب است، می گوید: (( زادگاهِ قانون، همونطور که می دونی، حیاتِ وحشه. )) و این قلب داستان است. اینجا یک حیاتِ وحش به تمام معناست. این آدم ها نمی توانند امیال غریزی شان را پنهان کنند همانطور که باز هم مرد وکیل اشاره می کند: (( از نظر اخلاقی، ما باید به امیال غریزیمون غلبه کنیم، ولی بعضی وقتا آدم دلش نمی خواد اینکارو بکنه. )) آینه هایی که در اتاق پذیرایی وجود دارد و ما تا پایان اثر به تناوب، هر کدام از این آدم ها را مقابل آینه می بینیم، به نوعی نشاندهنده ی چهره ی دوم اینهاست. مرد طبقه ی متوسط، در حالیکه حالا به اوج درگیری رسیده اند، رو به بقیه اظهار می کند که از این لباس هایی که همسرش تنش کرده، حالش به هم می خورد چون اهل پوشیدن این چیزها نیست. در اوج درگیری ست که کم کم همه چیز رو می شود. لبخندهای ابتدایی آنها، همانطور که در پوستر هوشمندانه ی فیلم می بینیم، کم کم به خشم تبدیل می شود و این ذات همه ی ماست. از همه بدتر اینجاست که نه تنها درگیری لفظی هر زوج با زوج مقابل ادامه دارد بلکه کم کم کار به جایی می رسد که خود زوج ها هم با هم درگیر می شوند و عقده هایی که در طی سال ها زندگی مشترک داشته اند، سر باز می کند و در ادامه، زن ها در یک جبهه قرار می گیرند و مردها در یک جبهه ی دیگر و این اتاق کوچک را جداً به یک باغ وحش تبدیل می کنند. دیالوگ ها فوق العاده بامزه و جذاب است و گاه خنده ی عمیقی از آدم می گیرد. خنده ای که بیشتر به خاطر حال و اوضاع این آدم های ظاهراً متمدن در وضعیتی بدوی ست.


      پوستر هوشمندانه ی فیلم ...


ستاره ها: 

Once Upon a Time in Anatolia / Bir zamanlar Anadolu'da

نام فیلم: روزی روزگاری در آناتولی

بازیگران: ییلماز اردوغان – محمت اوزونر – تانر بیرسل و ...

فیلم نامه: اِبرو جیلان – نوری بیلگه جیلان – اِرجان کِسال

کارگردان: نوری بیلگه جیلان

150 دقیقه؛ محصول ترکیه و بوسنی هرزگوین؛ سال 2011

 

جاده های جهنم 

 

خلاصه ی داستان: چند پلیس، یک کارآگاه و یک دکتر، مظنون به قتلی را در جاده های تاریک آناتولی، برای نشان دادن محل خاک کردن جسد، به اینطرف آنطرف می برند ...

 

یادداشت: ایده ی اولیه ی اثر و موقعیت غریبی که آدم ها در آن قرار گرفته اند، به تأویل ها و تفاسیر فراوانی راه می دهد و این را در همان شروع کار و با دیدن تاریکی و جاده ای پر پیچ و خم و چند ماشین که نورشان تنها قسمتی از جاده را روشن می کند، می فهمیم. نیمه ی اول فیلم در تاریکی می گذرد. همه به دنبال این هستند که مظنون به قتل، جای جسد را به آنها نشان بدهد اما او انگار که دست به سرشان کرده باشد، هر بار آدرس غلطی بهشان می دهد. کم کم مضمون مورد علاقه ی بیلگه جیلان فاش می شود. تاریکی، جاده های پیچ در پیچ و انگار بی انتها، آسمانی ابری و گرفته، آدم هایی که گیج و منگ و خسته هستند. انگار بین زمین و هوا سرگردان مانده اند. جمله ای که راننده به کمیسر ناجی، با بازی خوب ییلماز اردوغان، می گوید، کلید اصلی و قلب داستان اوست؛ او می گوید: (( ما داریم روی لبه ی جهنم می رونیم. )) در طی مسیری که برای یافتن جسد پشت سر می گذارند، هر بار، دو نفر از این آدم ها، با هم مشغول صحبت می شوند و در خلال این صحبت ها، افکار و احساساتشان نمایان می گردد و زخم هایی که در زندگی خورده اند، انگار دوباره دهان باز می کند. در پایان نیمه ی اول داستان که در شب می گذرد، آنها در خانه ی کدخدا اتراق می کنند تا استراحتی کرده و برای صبح آماده شوند. در آنجا، دیدن دختر فرشته صورت کدخدا و رویارویی دختر هنگام تعارف چای با هر کدام از آنها و نگاههای معنی دار آنها به دختر، انگار مانند نور امیدی برای آنهاست. نیمه ی دوم فیلم که در روز می گذرد، با فکر مردها به دختر زیبای کدخدا آغاز می شود. انگار زیبایی دختر مسخشان کرده. بیلگه جیلان بوی مرگ و نیستی نیمه ی اول را با زندگی و روشنایی روز در نیمه ی دوم عوض می کند هر چند این نشانه ها خفیف باشد و این آدم ها همچنان مانند نیمه ی اول، با احساسات متناقضی درگیر باشند. نشانه های این تقابل مرگ و زندگی زیاد است. مثلاً جایی که جسد پیدا می شود و راننده ی پلیس چند خربزه را که از زمین های اطراف محل دفن جسد کنده، کنار جسد پتوپیچ شده در صندوق عقب ماشینش می اندازد. یا هنگامی که کارآگاه بالای سر جسد ایستاده تا مشاهداتش را بنویسد. او به قیافه ی جسد اشاره می کند که مانند کلارک گیبل است و بعد ناگهان همگی از این حرف او می خندند و  بعد انگار نه انگار که بالای سر یک جسد ایستاده اند، صحبت به جایی کشیده می شود که افراد حاضر در صحنه، خودِ کارآگاه را مانند گیبل می دانند که این حرف، با خنده ای از سوی کارآگاه همراه می شود و نگاهی به دوردست ها که نشان می دهد در چه فکری ست. در آخر هم او به خاطرات دوران جوانی اش برمی گردد که او را در مدرسه، کلارک گیبل صدا می زده اند! اما قویترین تصویر در تقابل مرگ و زندگی، به پایان کار مربوط می شود. جایی که دکتر بالای سر جسد ایستاده و در حالیکه ما صدای بیرون ریختن دل و روده ی جسد، برای کالبدشکافی را می شنویم، از پنجره هم شاهد بچه هایی در حیاط مدرسه هستیم که در حال سر و صدا و بازی هستند.     


         همه گیج و سرگردان هستند ...


ستاره ها: 

-----

مادر (رقیه چهره آزاد): سر شام گریه نکنین، غذا رو به مردم زهرنکنین. سماور بزرگ و استکان نعلبکی هم به قدر کفایت داریم. راه نیفتین دوره در و همسایه پی ظرف و ظروف. آبروداری کنین بچه ها،نه با اسراف. سفره از صفای میزبان خرم می شه،نه از مرصع پلو. حرمت زنیت مادرتون رو حفظ کنین. محمدابراهیم، خیلی ریز نکن مادر،اون وقت می گن خورشتشون فقط لپه داره و پیاز داغ.

                                                                                               

    "مادر" علی حاتمی