سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

کوتاه درباره ی چند فیلم

نام فیلم: تا فردا

کارگردان: بهرنگ توفیقی

حامد و رها مدت یک سال هست که با هم زندگی می کنند. یک شب حامد در خواب می بیند که رها در تصادف اتوموبیل کشته می شود. روز بعد، او سعی می کند با رها مهربان تر رفتار کند ... یک فیلم تلویزیونی زیر متوسط با داستانی تکراری. به نظرم با یک کارگردان قوی تر، فیلم بهتری از آب در می آمد.  

 

نام فیلم: جنگل آسفالت ( THE ASPHALT JUNGLE) 

کارگردان: جان هیوستون

ماجرای یک سرقت بزرگ و سرنوشت محتوم آدم هایی که در این سرقت شرکت کرده اند ... اصولاً چندان ارتباطی با فیلم های نوآر و داستان هایی که براساس یک مشخصه ی واحد که به سان قانونی در فیلم های مربوط به این ژانر تکرار می شوند و ظاهراً باید تکرار شوند، برقرار نمی کنم. ضمن اینکه در این فیلم هیچگاه آن دزدی "بزرگ" را باور نمی کنم. کجای آن دزدی "بزرگ" و پیچیده است که مغز اصلی نقشه، یعنی دکتر، آنهمه رویش مانور می دهد؟  

 

نام فیلم: چشم (THE EYE) 

کارگردانان: دیوید مورو – اگزاویه پالو

سیدنی که بر اثر حادثه ای در بچگی، چشمانش را از دست داده، با عمل قرنیه، بالاخره موفق به دیدن می شود. اما چیزهایی که با چشم جدید می بیند، او را دچار وحشت می کند ... راستش چیز زیادی ندارم که درباره ی این فیلم بگویم. فقط اینکه به یک بار دیدنش می ارزد و بامزه است. همین!

 

نام فیلم: حدس بزن چه کسی برای شام می آید (GUESS  WHO’S COMING TO DINNER) 

کارگردان: استنلی کریمر

 جان که یک دکتر سیاهپوست است، می خواهد با دختری سفیدپوست ازدواج کند برای همین به خانه ی آنها می رود. خانواده ی دختر، با اینکه انسان های روشنفکری به نظر می رسند اما باز هم تردید دارند و همین، باعث در گرفتن بحث هایی بینشان می شود ... فیلم که اکثر صحنه هایش در فضای بسته ی خانه می گذرد، به تبعیض نژادی و عشقی که سیاه و سفید نمی شناسد، می پردازد. هر چه به انتهای شب نزدیک می شویم، بحث ها داغتر و با اضافه شدن پدر و مادر جان به بقیه، تقابل احساسات و نظرات آدم های مختلف در آن مکان محدود، جالب تر می شود.

 

نام فیلم: خارج از قانون (OUTSIDE THE LAW) 

کارگردان: رشید بوشارپ

سه برادر که در راه استقلال الجزایر، با هم متحد می شوند ... نمی دانم چطور باید با این شخصیت هایی موافق بود که هر چیزی را به اسم انقلاب، زیر پا می گذارند و آنقدر خودخواه و بی منطق هستند که حرص در می آورند.

 

نام فیلم: رم شهر بی دفاع (ROME, OPEN CITY) 

کارگردان: روبرتو روسلینی

رم توسط نازی ها اشغال شده و یک گروه زیرزمینی از ایتالیایی ها مشغول مقاومت هستند. کشیشی هم به خاطر اعتقادات خودش، به این گروه کمک می کند ... درباره ی این فیلم نئورئالیستی روسلینی، حرف های زیادی گفته و خوانده شده که تکرار دوباره اش بی معنا به نظر می رسد. تنها دقت کنید به لحظه های طنزی که در قسمت هایی از داستان سیاه فیلم، گنجانده شده تا هیچ چیز آنقدرها هم سیاه نباشد.

 

نام فیلم: زندگی عیسی (THE LIFE OF JESUS) 

کارگردان: برونو دومون

فِردی، جوان علافی ست که همیشه با موتور و به همراه دوستانش در روستای محل سکونتش، بی هدف چرخ می زند. او با ماری رابطه ای عاشقانه دارد و از طرف دیگر، دنبال جوان عربی ست که نسبت به او حسی نژادپرستانه دارد ... این اولین فیلم برونو دومون است. فیلمی که اگرچه خسته تان نمی کند، سرگردان بودن شخصیت های جوانش را به خوبی به بیننده منتقل می کند و روند خوبی را برای رسیدن به نتیجه ی نهایی پی می گیرد اما فیلمی ست که بعد از پایانش چیز چندانی هم دستتان را نخواهد گرفت. اینکه بخواهیم از چنین داستانی، برداشتی فرامتنی داشته باشیم، همچنانکه اسم فیلم هم می خواهد بیننده را به تفکر وادارد، بیشتر به یک شوخی شبیه است. 

 

نام فیلم: شماره  17 ( NUMBER 17)  

کارگردان: آلفرد هیچکاک

جزو فیلم های اولیه ی هیچکاک حساب می شود و خب، گرچه از هر جهت که نگاهش کنی، فیلم خوبی نیست اما برای اینکه متوجه باشیم، هیچکاک از کجا به کجا رسید و چطور کم کم زبان سینمایی خود را گسترش داد، دیدن این فیلم نمی تواند بی فایده باشد. اما امکان ندارد سر در بیاورید داستان درباره ی چیست!!!

 

نام فیلم: شهر اشباح (SPIRITED AWAY) 

کارگردان: هایائو میازاکی

چیهیرو همراه با خانواده اش به شهر جدید نقل مکان کرده اند. در بدو ورود، به شکلی اتفاقی وارد شهری می شوند که بسیار عجیب و غریب است ... میازاکی افسار خیالات و تفکراتش را چنان رها کرده که به سختی می توانید باور کنید چقدر ایده ها و موجودات عجیب و غریبی در این انیمیشن تحسین شده می توانند وجود داشته باشند. اما در نهایت، من که چندان خوشم نیامد و سر در نیاوردم موضوع چیست.

 

نام فیلم: فاوست (FAUST) 

کارگردان: الکساندر ساکوروف

نسخه ی جدیدی از فاوستِ گوته ... راستش تحمل کردن فیلم تا آخر کار سختی ست. البته مثل همیشه، ساکوروف، صحنه های عجیب و غریب و کدری می سازد که تجربه ی بصری خاصی هستند اما بهرحال دیدنش حوصله طلب می کند و البته وقت زیاد! این هم یک نوع سینماست دیگر!

 

نام فیلم: فرار بزرگ ( THE GREAT ESCAPE ) 

کارگردان: جان استرجس

حکایت فرار عده ی زیادی از اسرای جنگ جهانی از بازداشتگاه نازی ها ... این فیلم جذاب، بارها و بارها از همین تلویزیون خودمان پخش شده. البته هیچ وقت فرصت نشده بود که آن را کامل ببینم تا در نهایت این فرصت دست داد. به رغم طولانی بودنش، اصلاً خسته کننده نیست. حکایت خلاص شدن از پشت میله های زندان، در معنایی وسیع تر، تبدیل می شود به حکایت روح بی قرار انسانی که  در پس مشکلات اجتماعی و خانوادگی، فشارها و ممیزی های جامعه، پس مانده ی رسوبات افکار گذشتگان و هزاران عامل دیگر، دوست دارد راهی به رهایی پیدا کند.

 

نام فیلم: کلئوپاترا (CLEOPATRA) 

کارگردان: سیسیل ب دمیل

زندگی کلئوپاترا، ملکه ی مصری که با دسیسه و اغواگری می خواهد دنیا را به چنگ بیاورد اما در نهایت به خاطر عشقی واقعی و بی غل و غش، خودش را می کُشد ... روایت دمیل از ماجرای کلئوپاترا، انگار تقریباً به واقعیت نزدیک است. زنی که گرچه دسیسه چین بود و مردها را به فرمان خود در می آورد اما در عین حال، عاشق هم بود. یک بار دیدن این فیلم نمی تواند ضرری داشته باشد.

 

نام فیلم: ماموریت غیرممکن (MISSION IMPOSSIBLE II)  

کارگردان: جان وو

مأمور مخفی، اتان هانت، اینبار باید دارویی مهلک را از بین ببرد ... دیدن مجدد صحنه های هیجان انگیز فیلم، هم حسی نوستالژیک داشت و هم همچنان جذاب و نفسگیر بود.

 

نام فیلم: مردی که آنجا نبود ( THE MAN WHO WASN’T THERE) 

کارگردان: برادران کوئن

اد کرین، یک آرایشگر غمگین و کم حرف است که به هیچ عنوان از شغلش راضی نیست. زندگی او با دوریس، همسرش هم چندان گرم و صمیمی نیست. یک روز، مردی پیش اد می آید و می گوید قصد دارد یک خشکشویی راه بیندازد و اگر اد بتواند، ده هزار دلار سرمایه جور کند، آنها با مشارکت هم می توانند کسب و کار خوبی راه بیندازند. اد راه حل عجیبی برای به دست آوردن این پول پیدا می کند و ناگهان مشکلات یکی یکی سبز می شوند ... فیلمی بامزه و "کوئنی" درباره ی مرد سیاه بختی که هر کاری می کند تا نور امیدی در زندگی اش باز شود، نمی شود. فیلم شوخی های بامزه ای دارد و اصلاً خسته کننده نیست. 

 

نام فیلم: هادویچ (HADEWIJCH)

کارگردان: برونو دومون

سلین، دختری ست که خود را وقف ادیان می کند و در این راه از خود بیخود می شود ... اثر دیگری از دومون که با مضمون دین باوری و مرز بین آگاهی و ناآگاهی، کمی گنگ و نامفهوم است. بالاخره نفهمیدم دختر در پایان، همچنان ایمانش را حفظ کرده بود یا از ایمانش برگشته بود. امان از دستِ این آقای دومون!

فیلم هایی که نباید دید

نام فیلم: باغ های شب(Gardens Of Night)

کارگردان: دامیان هریس. لسلیِ کوچک، توسط دو آدم ربا دزدیده می شود، به دامِ باند قاچاقِ بچه ها می افتد و تمام زندگی اش تحت تاثیر قرار می گیرد ... هیچ نکته ی جذابی، هیچ داستان درگیرکننده ای و هیچ حرف خاصی در این فیلمِ الکی طولانی، وجود ندارد. لسلی توسط دو آدم ربا، به کارهای خلاف کشیده می شود و در بزرگسالی هم به این کارها  ادامه می دهد و همین. فیلم می گوید مواظب بچه ها باشید که نکند دزدها کمین کرده باشند!  

 

نام فیلم: برادر(Brother)

کارگردان: تاکشی کیتانو.  یک یاکوزای ژاپنی به آمریکا می آید و برای خودش مافیایی تشکیل می دهد ... واقعاً نکته ی خاصی نمی شود درباره ی این فیلم بی مزه و بی سر و ته گفت.

 

نام فیلم: تابو(Taboo)

کارگردان: ناگیسا اوشیما. از این آقای اوشیما، قبلاً  فیلمی دیده بودم به نام "امپراتوری هوس" که در نوع خودش جنایتی محسوب می شد. "تابو" هم البته دست کمی از جنایت ندارد و شاید هم حتی چند پله ای جلوتر باشد! اگر شما سر در آوردید بالاخره موضوع چیست، من هم سر در آورده ام. یک سامورایی جوان و زیبا داریم که عده ای سامورایی دیگر، عاشقش می شوند و می خواهند تصاحبش کنند و خلاصه معلوم نیست کی به کی و چی به چی است!

 

نام فیلم: خاطرات یک خدمتکار(Dairy Of a Chambermaid)

کارگردان: لوئیس بونوئل. سلستین، به عنوان خدمتکار، از پاریس به خانه ای اشرافی نقل مکان می کند. خانه ای که صاحبانش به او نظر دارند ... شاید دیدنِ اسم بونوئلِ بزرگ، در این لیست، کمی عجیب باشد اما باور کنید واقعی ست! فکر می کنم یکی از بدترین فیلم های بونوئل باشد. واقعاً متوجه نشدم، اصلاً داستان چیست!

 

نام فیلم: دختران:

کارگردان: قاسم جعفری. حکایت زندگی پر از درد و رنج (؟!!!) سه دختر ... راستش هنوز پنج دقیقه از شروع فیلم نگذشته بود که تصمیم داشتم یک مطلب طولانی درباره اش بنویسم اما ده دقیقه که گذشت، مطالبم نزدیک به دو صفحه رسید و در دقیقه ی بیستم، چیزی نزدیک به پنج صفحه مطلب درباره ی این فیلم از ذهنم تراوش کرده بود که قدرت بالقوه اش ( منظورم قدرت فیلم است نه ذهن من! ) را نشان می داد. آدم روی سرش شاخ در می آورد وقتی روی جلد چنین فیلم شعارزده، بی منطق و پرت و پلایی، نوشته اند: (( این فیلم با نگرشی آسیب شناسانه به یک مسئله ی اجتماعی تولید شده است ... )) و درست بالای همین نوشته، عکس یک آقای خواننده ای ست که گیتار دست دارد!

 

نام فیلم: دیواری های جانبی(Sidewall)

کارگردان: گوستاوو تارتو. فیلمی خسته کننده و بی معنا درباره ی آشنایی یک پسر و دختر که از چارچوب آپارتمان ها و اشباع کنندگی مدرنیته می گریزند و با هم دوست می شوند. همین و همین.

 

نام فیلم: زیبای خفته( Sleeping Beauty)

کارگردان: جولیا لی. لوسی، دختری دانشجو است که برای کسب درآمد، وارد کاری مرموز و زیرزمینی می شود ... بعید می دانم بتوانید فیلم را تا آخر تحمل کنید. نه داستانی وجود ندارد، نه شخصیتی، نه انگیزه ای و نه دلیلی برای کارها. معلوم نیست این دختر کیست و چه می خواهد. معلوم نیست دنبال چه می گردد و مشکلش چیست. همه چیز آنقدر گنگ و نامفهوم و سرد است که بعد از پایان فیلم، سر درد امانم را برید.

 

نام فیلم: ستوان جوان ( Le Petit Lieutenant)

کارگردان: خاویر بُووی. آنتوان پلیس جوانی ست که چندان از محیط خشن و پر از جنایت محل کارش راضی نیست. زن میانسالی به نام کارولین، به عنوان رئیس او وارد بخش می شود ... واقعاً معلوم نیست به چه علت و از روی چه حسابی باید بنشینیم و این فیلم طولانی و خسته کننده را ببینیم. هر چه فکر می کنم هیچ دلیل قانع کننده ای برایش پیدا نمی کنم. معلوم نیست بالاخره قرار است به چه نکته ای برسیم.

 

نام فیلم: شاعر زباله ها:

کارگردان: محمد احمدی. شاعری که عاشق می شود ... فیلمی پر از نمادگرایی و شعارهای سیاسی و اجتماعی که بیست سالی از فضای امروزین سینما در ایران و هشتاد سالی از فضای امروزین سینما در دنیا عقب است. فیلمی به غایت خسته کننده و کشدار و بی معنی. یک وقت تلف کردن به تمام معنا.

 

نام فیلم: مسافری از باران (Rider On The Rain)

کارگردان: رنه کلمان. شبی که مِلی تنهاست، مردی وارد خانه می شود و به او تجاوز می کند. ملی با تفنگ، او را می کشد و جسدش را به دریا می اندازد. در حالیکه به نظر می رسد همه چیز آرام است، ناگهان سر و کله ی مردی پیدا می شود که خبر دارد ملی کسی را کشته ... درست است که خلاصه ی داستانی که تعریف کرده ام، بسیار جذاب به نظر می رسد اما فیلم اینگونه نیست. از بس همه چیز  قر و قاطی می شود که من در نهایت سر در نیاوردم ماجرا به کجا می رسد!

 

نام فیلم: ملاقات شیطان (Meeting Evil)

کارگردان: کریس فیشر. ماشین مردی سیاهپوست، جلوی خانه ی جان، که بنگاه معاملاتی دارد، خراب می شود. جان سعی می کند به مرد غریبه کمک کند اما اتفاقاتی می افتد که ناخواسته او را با مرد سیاهپوست همراه می کند ... فقط یک کلمه می توانم درباره ی این اثر بگویم: (( شرم آور )). داستانی بچه گانه و احمقانه که هیچ نکته ی خاصی ندارد.

 

نام فیلم: همیشه می خواستم یک گنگستر باشم (I Always Wanted To Be a Gangster )

کارگردان: ساموئل بنشریت. یک فیلم بی سر و ته و بی معنی از چند داستان که یکدیگر را قطع می کنند و محل وقوع حوادث هم کافه ای سر راهی ست. فیلمی مثلاً طنز با فیلمبرداری عالی و تصاویر سیاه و سفید.

کوتاه درباره ی چند فیلم

ـ نام فیلم: آخرین نمایش ( The Last Picture Show):  

کارگردان: پیتر باگدانوویچ. داستان شهری در تکزاس و آدم هایش با رفاقت ها و مردانگی ها و جدل هایشان ... فیلم بیشتر ادای دینی ست به مردانگی های جان وینی و سینمای وسترن و خاطرات گذشته ی آمریکایی. باگدانوویچ، با قرار دادن بن جانسون، بازیگر کهنه کار سینمای آمریکا در نقش سام شیر، به او نیز ادای دینی می کند و اتفاقاً با مرگ او در فیلم هست که انگار شهر هم کم کم عوض می شود. بهرحال برای من همچنان "ماه کاغذی" باگدانوویچ، یک شاهکار دیدنی محسوب می شود. یکبار دیدن این فیلم هم خالی از لطف نیست.

 

ـ نام فیلم: آسمان سرپناه (The Sheltering Sky)

کارگردان: برناردو برتولوچی. کیت و پورت، دو توریست آمریکایی هستند به صحرایی در آفریقا می آیند اما اوضاع آنطور که آنها فکر می کنند، پیش نمی رود. مریضی به سراغ پورت می آید و کیت برای درمان پورت، در میان آن انسان های بومی و بدوی، در می ماند ... تحمل کردن «آسمان سرپناه» برایم بسیار دشوار بود. رمان اتوبیوگرافیکالی که فیلم از روی اقتباس شده، رمانی داستان پردازانه نیست. حالتی کاملاً ذهنی دارد که قرار است در اینجا به تصویر کشیده شود اما به نظر من این اتفاق نمی افتد یا اگر هم افتاده، با مذاق من چندان سازگار نیست. تصاویر اعجاب انگیز برتولوچی از کویر و بدویت دیدنی ست اما مفهوم زیادی انتزاعی اش، آدم را خسته می کند. از نکات جالب توجه، حضور تیموتی اسپال بود که دیدنش در فیلمی از برتولوچی، تعجبم را برانگیخت. 

 

ـ نام فیلم: بوگی (Boogie)

کارگردان: گوستاو کووا. بوگی مردی ست که در تمام جنگ ها شرکت داشته و حالا تبدیل شده به آدمی که از احساسات انسانی هیچ بویی نبرده و به راحتی آبِ خوردن آدم می کشد ... واقعاً من که نفهمیدم نشان دادن اینهمه خون و خونریزی چه معنایی دارد. داستان کم مایه ی این انیمیشن، که البته گاهی تکه های طنز خوبی در آن وجود دارد، پر شده از صحنه های فانتزی خشونت که کارگردان از روی عمد خواسته نشان بدهد تا اینگونه مثلاً کنایه ای زده باشد که به دنیای پر از خشونت و جنگ و خونریزیِ ما، غافل از اینکه این صحنه ها دودی می شوند که به چشم خودِ فیلم فرو می روند و به جای اینکه پیامی باشد بر ضد خشونت و جنگ، خودش این ماجرا را ترویج می دهد. اما بهرحال برای یک بار دیدن، فیلم بدی نیست. ولی تنها یک بار!

 

ـ نام فیلم: بوی گند زندگی (Life Stinks)

کارگردان: مل بروکس. گودار بولت، یکی از ثروتمندترین مردان آمریکا، بر سر تصاحب منطقه ی وسیعی از شهر، با رقیبش وارد یک شرط بندی می شود؛ اگر او بتواند، سی روز مانند فقیرانِ آن منطقه زندگی کند، شرط را می برد و مالک نیمی از لس آنجلس خواهد شد ... فیلم ایده ی فوق العاده ای دارد که متاسفانه در روایت، آنقدرها گسترش پیدا نمی کند و بسیار ناقص باقی می ماند. جای آن بود که داستان بیش از اینها، شاخ و برگ پیدا کند و جذاب تر باشد اما در همین حد هم بار دیگر، مل بروکس، موفق می شود یک کمدی سالم و شوخ و شنگ بسازد با داستانی شدیداً اخلاقی درباره ی آدمی که می فهمد باید به فکر دیگران هم باشد و پول را فقط برای خودش نخواهد.

 

ـ نام فیلم: پسر ( The Son): 

کارگردان: برادران داردن. اولویه، مرد نجاری ست که کارآگاهی را اداره می کند. پسربچه ی نوجوانی، برای استخدام به آنجا می آید و اولویه انگار که خاطره ای از پسر داشته باشد، او را استخدام می کند و زیر نظر می گیرد ... آدم هنگام دیدن فیلم های داردن ها، دچار آستیگمات می شود! علتش هم این است که تمام تلاش خود را می کنی تا محیط اطراف را ببینی، اما آنها این اجازه را به تو نمی دهند. دوربینِ بی ثباتشان، چنان نفس به نفس شخصیت ها حرکت می کند که انگار به آنها وصل است. آنقدر که آدم ها برای آنها اهمیت دارد، محیط اطرافشان اهمیت ندارد. در "پسر" طبق معمول با داستانی ساده و یک خطی طرفیم که به نتیجه ای قابل پیش بینی هم می رسد؛ مرد، پسر را می بخشد و پسر که تاوان کارهای خود را پرداخته، در کنار مرد باقی می ماند. هنوز هم "رزتا" برای من، بهترین فیلم برادران است.

 

ـ نام فیلم: جنس درست ( The Right Stuff): 

کارگردان: فیلیپ کافمن. آمریکا  برای عقب نیفتادن از روسیه در فتح فضا، چند تن از زبده ترین خلبان های خودش را تحت سخت ترین آزمایش ها قرار می دهد تا برای سفر به فضا آماده شان کند ... فیلم که از روی رمان اقتباس شده، چند پاره است و بسیار طولانی ( بیش از سه ساعت ). حرف اصلی داستان معلوم نیست. زمانی درباره ی زندگی این خلبانان عاشق پرواز صحبت می شود، لحظه ای از رقابت دولت های آمریکا و روسیه و فدا شدن خلبانان در این رقابت بی معنی و لحظه ای از نقش رسانه ها در قهرمان شدن این خلبانان. این لحظات، هر کدام ساز جداگانه ای می زنند. البته در این میان لحظاتی که ماهواره به فضا پرتاب می شود و ما همراه با فضانوردانِ داخل ماهواره، وارد فضایی لایتناهی و خلسه آور می شویم، از دقایق دلپذیر و جذاب اثر است.

 

ـ نام فیلم: کلاغ (Le Corbeau)

کارگردان: هانری ژرژ کلوزو. نامه هایی که فرستنده شان معلوم نیست و همگی امضای "کلاغ" را پای خود دارند، آسایش مردم یک شهر را بهم می ریزد. محتوای آنها، نسبت دادن القاب به افرادی ست که باعث بدنامی آنها بشود ... دومین فیلم کلوزو، کار بامزه ای ست که تا پایان بیننده را نگه می دارد تا حدس بزند که بالاخره نویسنده ی این نامه های شوم چه کسی ست. ظاهراً فیلم بر اساس ماجراهایی واقعی اتفاق افتاده و البته اولین فیلم نوآر کلوزو به حساب می آید که فضای تیره و بدبینانه ای دارد.

 

ـ نام فیلم: محافظ (The Guard)

کارگردان: جان مایکل مک دنا. در روستایی در ایرلند، گروهبان بویل، پلیسی سر به هوا و بداخلاق است که مامور می شود باند قاچاقی را از بین ببرد. در این راه، مأموری سیاهپوست از اف بی آی هم او را همراهی می کند ... داستان کم رنگ و ضعیف، باعث شده جز چند خنده ی کوتاهی که همان اوایل فیلم ازمان گرفته می شود، نکته ی دیگری برای گفتن نماند. البته یک بار دیدن فیلم خالی از لطف نمی تواند باشد. حالا شاید هم اگر ندیدید، چیز زیادی را از دست نداده باشید!

 

ـ نام فیلم: وهم 2 (Phantasm II)

کارگردان: دان کاسارلی. مایک و لیز، در رویاهای مشترکشان، مرد قد بلندی را می بینند که تمام مردم شهر را از بین برده است. ولی آیا این یک وهم است یا واقعیت؟ ... انصافاً صحنه های ترسناک، خیلی خوب از آب در آمده و همین باعث می شود دیدن فیلم برای یک بار تجربه ی جالبی باشد.

 

 

ـ نام فیلم: یک بال و یک ران (The Wing And The Thigh)

کارگردان: کلود زیدی. دوشمن، معروفترین مرد آشپزی فرانسه که کارش سر زدن مخفیانه به رستوران ها و دادن یا گرفتن ستاره از آنهاست، قرار است دست رقیب شماره ی اول خود را در یک شوی تلویزیونی باز کند ... فیلم که در ایران با نام "آشپزباشی" که اتفاقاً اسم بی مسمایی هم هست و نمی دانم چه ربطی به داستان دارد، به نمایش در آمده، داستان بامزه ای دارد که گرچه چندین و چند بار از تلویزیون پخش شده اما دیدن دوباره اش خالی از لطف نیست. مخصوصاً سکانس وارد شدن مخفیانه ی دوشمن و پسرش به کارخانه ی سازنده ی مواد غذایی تقلبی که واقعاً دیدنی ست.

 

ـ نام فیلم: یک، دو، سه (One,Two,Three)

کارگردان: بیلی وایلدر. مک نامارا، رئیس آمریکایی شعبه ی کوکاکولا در آلمان غربی، مأمور می شود تا از دختر رئیسش که قرار است از آمریکا به آنجا بیاید، مراقب بکند. اما دختر که بسیار بازیگوش است، عاشق پسری بی سر و پا و کمونیست از آلمان غربی می شود و بدون اطلاع، با او ازدواج می کند. این در حالیست که رئیس به مک نامارا زنگ می زند و خبر می دهد که تا یک روز دیگر به آلمان غربی خواهد آمد. حالا مک نامارا فرصت کمی دارد تا پسر جوان و پر شور کمونیست را به نجیب زاده ای آمریکایی تبدیل کند ... ریتم حرف زدن بازیگران و ریتم خود فیلم آنقدر سریع و نفس گیر است که گاهی فکر می کردم جیمز کاگنی حتماً در ادای این دیالوگ های پر سرعت، لااقل چند باری باید نفسش بند آمده باشد و البته جالب تر از آن، دیدنِ او در یک نقش کمدی ست.

کوتاه درباره ی چند فیلم

ـ نام فیلم: 22 ماه می (22ND Of May)

کارگردان: کوئن مورتیمور. در پاساژی بزرگ، یک انفجار عظیم رخ می دهد. سام، مامور امنیت پاساژ برای نجات جان بازماندگان تلاش می کند ... داستان فیلم گنگ و مبهم است و اصلاً جذابیت ندارد یا بهتر است بگویم اصلاً داستانی وجود ندارد. تنها چیزی که فیلم را سرپا نگه می دارد فضای غریب و آخرالزمانی اثر است. آدم ها در مکان های خلوت و ساکت، در پیچ و خم های کوچه ها قدم می زنند و دوربین تعقیبشان می کند و فضایی مرموز بوجود می آورد که به یکبار دیدنش می ارزد و البته یک انفجار غافلگیرکننده و ترسناک با اجرایی عالی که مطمئناً شوکه تان خواهد کرد.

ـ نام فیلم: بن بست  ( Dead End ):

کارگردانان: ژان باپتیست آندره آ – فابریکا کانپا.  خانواده هارینگتون در جاده ای انگار بی انتها گیر می افتند. هر چه جلو می روند، به جایی نمی رسند و این احساس بهشان دست می دهد که گم شده اند. کار وقتی بدتر می شود که تک تک اعضای خانواده توسط زنی روح مانند کشته می شوند ... شاید اولین دیدار من با این فیلم برمی گردد به شش سال پیش. در دیدار اول هم فیلم بامزه ای بود که ضربه ی خوبی می زد و هنوز هم چنین است. فضای مالیخولیایی و غریبی که این خانواده در آن گیر افتاده اند و هر لحظه هم عجیب تر و غریب تر می شود به همراه طنزی که در لایه های داستان و رفتار شخصیت ها قرار گرفته، فیلمی ساخته که اگر در پرداخت آدم ها و چفت و بست داستان دقت بیشتری، می توانست خیلی بهتر از چیزی باشد که اکنون هست.

ـ نام فیلم: بودن یا نبودن ( To Be Or Not To Be ):  

کارگردان: ارنست لوبیچ. یوزف و ماریا تورا از معروف ترین بازیگران تئاتر لهستان هستند. گروه آنها قرار است نمایشنامه ای در باب هجو هیتلر روی صحنه بفرستند که با مخالفت دولت مواجه می شود و این در حالی ست که  آلمان به لهستان حمله می کند و سرنوشت جنگ به دست آنها می افتد ... ایده ی جذاب اثر و ریزه کاریهای فوق العاده ی داستان، چنان آدم را میخکوبِ صندلی می کند که اصلاً گذر زمان را متوجه نمی شوید. ماجرای گروهی بازیگر که در دنیای واقعی و در برابر مقوله ی ترسناکی مانند جنگ، چنان خوب و طبیعی بازی می کنند که حتی گاهی تماشاگر را هم گیج می کنند! خط عشقی داستان به خوبی با خط ضد جنگش آمیخته شده و جلو رفته و هر دو به سرانجام رسیده و می ماند شوخی های بامزه ی کار که بسیار استادانه در بطن ماجراهای تو در توی اثر جای گرفته اند و حس لذت بخشی برای آدم ایجاد می کنند.

ـ نام فیلم: چیزی برای توضیح نیست (Nothing To Declare): 

کارگردان: دنی بون. قرار است مرزهای کشورهای اروپایی از بین برود و همه با هم متحد شوند. اما روبن، افسر پلیس بلژیک که در ایستگاه پلیس مرزی بین بلژیک و فرانسه کار می کند، شدیداً با این قضیه مخالف است چرا که او مانند پدرش به شدت از فرانسوی ها متنفر است. در آن طرف، ماتیاس، افسر پلیس مرزی فرانسه، عاشق خواهر روبن است اما نه ماتیاس و نه خواهر روبن، جرات گفتن این مطلب به او را ندارند ... فیلم با یک داستان تقریباً بامزه، درباره ی این صحبت می کند که انسان ها را باید از روی خودشان سنجید نه کشوری که در آن زندگی می کنند.

ـ نام فیلم: خارش هفت ساله ( The Seven Year Itch):  

کارگردان: بیلی وایلدر. : خانواده ی ریچارد به ییلاق می روند و او در خانه تنها می ماند. دختر زیبای طبقه ی بالا، شدیداً او را وسوسه می کند و ریچارد سعی می کند در برابر او مقاومت کند اما انگار مقاومت او فایده ای ندارد ... این فیلم البته از کارهای درجه ی یک استاد نیست اما همچنان اثری ست جذاب و بامزه درباره ی مردی که چشم همسرش را دور می بیند و مثل همه ی مرد های عالم ذهنش منحرف می شود ( البته او نویسنده است و این پرش ذهن به سمت انواع و اقسام فکرها، درباره ی او کاملاً طبیعی ست ) و هوس دختر زیبای همسایه را می کند و برای اینکه خودش را قانع کند به خیانت، در ذهنش درباره ی خیانت همسرش داستان ها می بافد. موقعیت او من را یاد تام کروز در « چشمان تمام بسته » کوبریک انداخت. البته آخر سر او تصمیم می گیرد هر طور شده بر کرمی که بر وجودش افتاده غلبه کند و به آغوش گرم خانواده بازگردد.

ـ نام فیلم: خانه ی شیشه ای (The Glass House): 

کارگردان: دانیل ساکهیم. پدر و مادر روبی بر اثر یک حادثه ی رانندگی می میرند و روبی به همراه برادر کوچکترش در خانه ی زن و شوهری که کفالت آنها را قبول کرده اند، شروع به زندگی می کنند. روبی کم کم متوجه می شود، این زوج، کمی غیرمعمول هستند ... فیلم از نیمه به بعد دچار اُفت شدیدی می شود و به ورطه ی کلیشه ی مردی نیمه روانی که به خاطر پول دست به قتل می زند، می افتد. می دانید که به کار بردن کلیشه ها به خودی خود بد نیست به شرطی که در استفاده از آنها ظرافت به کار ببریم. کاری که این فیلم نمی کند. قسمت بی ربطش هم ماجرای تزریق زن خانواده است که به مرگش منجر می شود و البته هیچ ربطی به داستان اصلی ندارد و ساز جداگانه ای می زند.

ـ نام فیلم: روش خطرناک ( A Dangerous Method):  

کارگردان: دیوید کراننبرگ. سابینا اشپیلرین بیماری ست که پیش دکتر یونگ می آید تا درمان شود. یونگ که با فروید ملاقات های طولانی مدت دارد و هر دو در پی پایه ریزی علن نوین روانکاوی هستند، کم کم عاشق سابینا می شود ... برای کسی که چیزی از اصطلاحات و ایده های روانکاوی یونگ و فروید نمی داند، فیلم بسیار گنگ و خسته کننده و سردرگم است و برای کسی هم که می داند، حرف چندانی برای گفتن وجود ندارد.

ـ نام فیلم: سامورایی سپیده دم ( The Twilight Samurai):

کارگردان: یوجی یامادا. سیبی ایگوچی سامورایی رده پایینی ست که سال ها همسرش را از دست داده و حالا مجبور است از دو دختر و مادر پیرش نگهداری کند. در آوردن خرج آنها آنقدر او را مشغول نگه داشته که وقتی ندارد تا به خودش برسد. وقتی دوستش، خواهرش را که همبازی قدیمی سیبی بوده به او پیشنهاد می دهد تا با او ازدواج کند، سیبی نمی پذیرد هر چند که شدیداً عاشق دختر است. او که مخالف استفاده از شمشیر و خواستار صلح است، از طرف رئیس خاندانش مامور می شود یک سامورایی را که قانون را زیر پا گذاشته، بکشد ... داستان فیلم در پایان، از زبان دختر ایگوچی که حالا زن میانسالی ست، گفته می شود: (( زندگیش کوتاه بود ولی پُر بار. )) فیلم با داستانی روان و جذاب و بدون سکته، زندگی مردی را بازگو می کند که با اینکه یک سامورایی ست اما حاضر نیست دست به شمشیر ببرد.

ـ نام فیلم: شیرینی شانس ( The Fortune Cookie): 

کارگردان: بیلی وایلدر. هری، فیلمبردار مسابقات راگبی، بر اثر حادثه ای، دچار آسیب دیدگی می شود. ویلی، شوهر خواهر او که وکیلی هفت خط و زبردست است، تصمیم می گیرد، وضعیت هری را بدتر از آن چیزی که هست نشان بدهد تا غرامتی درست و حسابی بگیرد ... اثر شیرین دیگری از استاد.

ـ نام فیلم: عشق را نشانم بده (Show Me Love):  

کارگردان: لوکاس مدیسون. اگنس و الین دو دختر دبیرستانی هستند که عاشق هم می شوند ... فیلم در همان یک خطی که عرض کردم، خلاصه می شود و مورد خاص دیگری هم برای صحبت وجود ندارد ... از من گفتن، ندیدید هم ندیدید!

ـ نام فیلم: مرد بدون گذشته ( The Man Without A Past):  

کارگردان: آکی کوریسماکی. مردی که بر اثر حمله ی اوباش، بیهوش شده و تمام مدارک شناسایی اش را از دست داده، در میان مردم فقیر حاشیه ش شهر، به هوش می آید و هیچ چیز از گذشته ی خود به یاد نمی آورد حتی اسمش را. او کم کم یاد می گیرد که با زندگی جدیدش کنار بیاید ... تعجب نکنید از اینکه چرا این فیلم اینقدر سرد و خشک است. چرا بازیگرانش مثل چوب خشک روبروی هم می ایستند و مانند آدم آهنی دیالوگ می گویند و چرا هیچ اتفاقی در طول داستان نمی افتد. اینها همه اش از روی عمد صورت گرفته! فیلم با لحنی طنز و جدی به زندگی مردی می پردازد که دوباره متولد می شود و زندگی جدیدی را با انسان هایی جدید و هویتی جدید آغاز می کند. فیلم البته در مقیاسی وسیع تر به اوضاع و احوال سیاسی و اقتصاد بیمار کشور فیلمساز یعنی فنلاند هم اشاره دارد و لابد خیلی از این اشارات را نمی توانیم رمزگشایی کنیم.

ـ نام فیلم: معجزه در میلان (Miracle In Milan):  

کارگردان: ویتوریو دسیکا. توتو توسط پیرزنی مهربان، بزرگ می شود. او حالا جوانی ست که عاشق کمک کردن به دیگران است. با قدرتی که روح پیرزن مهربان به او می دهد، او می خواهد درد همه ی فقرا را درمان کند ... دسیکا در این فیلم به طرز زیبایی نئورئالیسم را در فضایی فانتزی و تخیلی بازآفرینی می کند تا درباره ی امید، آرزو، فقر و ثروت حرف بزند. توتو مانند غول چراغ جادو آرزوی مردم فقیر را برآورده می کند و در طی این برآورده شدن آرزوها، صحنه های جالبی خلق می شود که تلفیقی از کمدی و تراژدی ست. توتو می خواهد مردم باسواد باشند، مهربان باشند و از زندگی، با هر مشکلی که دارند، لذت ببرند. بهترین صحنه ی فیلم مربوط است به جایی که مردم می خواهند در دایره ی نوری کوچکی که خورشید از پس ابرها به زمین تابانده، گرم شوند.

ـ نام فیلم: هنری فول (Henry Fool): 

کارگردان: هال هارتلی. هنری فول مرد مرموزی ست که وارد شهر می شود و سایمن، جوان بی دست و پا و آرام را تشویق به نوشتن می کند. سایمن کم کم با همین نوشته ها مشهور می شود ... تحمل کردن فیلم برای من تا به آخر، کار طاقت فرسایی بود. هارتلی، سینمایی کاملاً شخصی دارد که هم در داستان هایش و به خصوص در فضای فیلم هایش کاملاً آشکار و قابل تشخیص است. سینماگری مستقل که به دنبال دلمشغولی های خودش است و اتفاقاً در این فیلم با شدت هر چه تمامتر به سینمای تجاری هالیوود می تازد و نگاه شخصی اش را حاکم می کند. دقت کنید به صحنه ی خواستگاری هنری از خواهر سایمون، فی، که در دستشویی انجام می گیرد و آنهم در چه وضع مفتضحانه ای! فیلم البته یک آینده بینی جالبی درباره ی فضای اینترنت و دنیای مجازی دارد که در زمان ما، معنایش بیش از پیش قابل درک کردن است. شعرهای سایمون روی اینترنت می رود ( در زمان ساخت فیلم، هنوز با دهکده ی جهانی امروزی فاصله ی زیادی داشتیم ) و یک شبه ره صد ساله را طی می کند.

فیلم هایی که نباید دید

در آخرین ساعات سال نود، اینکه سری دوم "فیلم هایی که نباید دید" را در وبلاگ می گذارم، از آن تناقضاتی ست که البته دلیل قانع کننده ای پشتش وجود دارد و آن این است که می توانید با ندیدن این فیلم ها، کامتان را تلخ، حوصله تان را لبریز و خودتان را خسته نکنید.

ـ نام فیلم: معشوقه ی نرون ( NERO’S MISTRESS). کارگردان: استنو. نرون، امپراتور بچه صفت و عاشق خوانندگی در تعطیلات خوش می گذراند که مادرش از راه می رسد ... تنها نکته ی جالب این فیلم کمدی، بازی ویتوریو دسیکا بود و بس. نکته ی خاص دیگری به ذهنم نمی رسد.

ـ نام فیلم: خانه ی ییلاقی (BUNGALOW). کارگردان: اولریخ کوهلر. جوانی از ارتش فرار می کند و در خانه ی ییلاقی شان، جایی که برادر بزرگش به همراه دوست دخترش آنجا هستند، پنهان می شود ... تنها، نمای پایانی اثر است که در یاد می ماند. غیر از آن، مثل همه ی فیلم هایی که به اصلاح ساختار مدرنی دارند، شاهد خرده پیرنگ هایی هستیم که البته اینجا جذاب نیستند و تنها باعث خستگی می شوند. فیلم مانند شخصیت جوانش، گنگ و نامفهوم است.

ـ نام فیلم: خون مقدس (SANTA SANGRE). کارگردان: آلخاندرو جودوروفسکی. فنیکس، پسر مرد صاحب سیرک است. صاحب سیرک مرد هوسرانی ست که مادر فنیکس یک بار او را با زن دیگری می بیند و نتیجه ی دعوای سهمگین آنها، کشته شدن پدر و قطع شدن دو دست مادر از شانه هاست. فنیکس که این صحنه ها را دیده، دچار بیماری روانی می شود. سالها بعد، مادر برمی گردد تا انتقام زن های هوسران را کف دستشان بگذارد و در این راه فنیکس به جای دست او عمل می کند ... تجربه ثابت کرده که اوضاع و احوال روحی و جسمی هنگام دیدن یک فیلم در میزان برقراری ارتباط شما با آن فیلم ربط مستقیمی دارد. یعنی اگر حتی فیلم، فیلم خوبی هم باشد اما شما آن روز حال چندان خوشی نداشته باشید نتیجه این می شود که احساس خواهید کرد اثر بدی دیده اید. من هم این اثر را در شرایط روحی بدی دیدم اما هر چه فکر می کنم، می بینم اگر حال و احوالم خوب هم بود باز هم چیزی تغییر نمی کرد. فیلم جز این ایده که پسر دستانش را در اختیار مادر قرار می دهد تا با آن جنایت کند ( که حتی بحث های روانشناختی هم می شود درباره اش راه انداخت ) هیچ جذابیت دیگری ندارد.

ـ نام فیلم: دو سه چیزی که درباره ی او می دانم ( 2 OR 3 THINGS I KNOW ABOUTE HER ). کارگردان: ژان لوک گدار. حرف چندانی درباره ی این فیلم ندارم که بزنم. فکر هم نمی کنم که شما اگر ببیندش، چیز خاصی دستگیرتان بشود. مگر آنهایی که عاشق گدار هستند و بالاخره می خواهند چیزی از بین تصاویر او بیرون بکشند.

ـ نام فیلم: دون ژوان یا اگر دون ژوان زن بود ( DON JUAN OR IF DON JUAN WERE A WOMAN). کارگردان: روژه وادیم.  زن اغواگر ... اثری بی ارزش که دوست دارید هر چه زودتر تمام شود. 

ـ نام فیلم: سه درجه تب. کارگردان: حمید رضا صلاحمند. الهام قرار است با پسر جوان و پولداری ازدواج کند. روزی که برای گرفتن شناسنامه المثنی به اداره ثبت احوال رجوع می کند، متوجه می شود به اشتباه نام مردی دیگری به نام سوزنی، در شناسنامه اش درج شده. او به همراه پسر، سوزنی را می یابند تا از او بخواهند که به اداره بیاید و گواهی بدهد که اشتباهی رخ داده است ...  واقعاً حرفی نیست که درباره ی این فیلم بی معنی و بی سر و ته زد. معلوم نیست این آدم ها چه می کنند و چه می خواهند. یک داستان بی معنی و نامفهوم و یک کمدی سخیف و بی مقدار.

ـ نام فیلم: شرط اول. کارگردان: مسعود اطیابی. بهرام تصادف می کند و مرگ مغزی می شود. دکتر می گوید او خواهد مُرد. خانواده ی او  تصمیم می گیرند به قیمت زیادی، کلیه اش را به کس دیگری اهدا کنند غافل از اینکه بهرام به زندگی برمی گردد ... یک کار شدیداً ضعیف و سطحی و بی در و پیکر. چه در فیلم نامه و چه در کارگردانی. دو سه باری هم که می خندیم از بامزه ای بازی های عبدی ست و بس. فیلم به دنبال هیچ چیز نیست.

ـ نام فیلم: مستاجر (THE RESIDENT). کارگردان: آنتی جُکینن. ژولیت خانه ای را اجاره می کند که صاحبخانه اش مردی روانی از آب در می آید ... واقعاً درباره ی این فیلم سطح پایین و بی معنی چه می توان گفت؟ معلوم نیست این مرد روانی کیست، چه می خواهد و چرا این کارها را می کند؟ اصلاً چرا نشان داده می شود که مرد، ژولیت را برای اجاره ی خانه ی خود انتخاب کرده است؟ اصلاً ژولیت چرا باید شغلش پرستار اورژانس باشد؟ اصلاً چرا باید این فیلم را دید؟

ـ نام فیلم: اخراجی ها3. کارگردان: مسعود ده نمکی ... ... ... !!!

کوتاه درباره ی چند فیلم

مانند بخش " فیلم هایی که نباید دید"، این بخش هم نگاهی کوتاه به چند فیلم دارد با این تفاوت که اینها فیلم هایی هستند که دیدنشان از ندیدنشان بهتر است. حتی در بینشان فیلم های خوبی هم پیدا می شود ( و در آینده هم پیدا خواهد شد ) که حتماً ارزش دیدن دارند اما به دلیل مشغله ی فکری، تعداد زیاد فیلم هایی که پشت خط مانده اند و ناتوانی من در نوشتن یادداشتی استاندارد درباره شان ( که باید هشت نُه خطی می شده اما تنها به دو سه خط رسیده، شاید چون کششی بیشتر از دو سه خط مطلب را ندارند ) بهتر دیدم به این شکل مختصر و مفید بهشان بپردازم که خواننده ی بی حوصله ی این دور و زمانه هم راحت تر باشد البته!

ـ نام فیلم: گزارش رسمی  .( The Official Story ) کارگردان: لوئیس پوئنزو. داستان از این قرار است که آلیسیا ناگهان پی می برد، دختر بچه اش در واقع متعلق به او نیست و همسرش که مقام بالای سیاسی دارد دختر را از یک خانواده ی مخالف دولت، که خودشان دچار سرنوشت نامعلومی شده اند، گرفته است ... اصولاً از فیلم هایی با تم "جستجو برای گذشته ای نامعلوم" چندان خوشم نمی آید مگر اینکه فیلم راه جدیدی در پیش بگیرد. اینکه زنی یا مردی بیفتد دنبال پدر و مادرش و یا گذشته ی نامعلومش، برایم قابل هضم نیست. در این فیلم هم که برنده ی اسکار بهترین فیلم خارجی سال 1986شده، تقریباً شاهد چنین مضمونی هستیم. زنی که سعی می کند گذشته ی واقعی دختر کوچکی را که به فرزندخواندگی پذیرفته اند، پیدا کند. فیلم جنبه ای سیاسی دارد که مربوط می شود به التهابات داخلی آرژانتین در سالیان گذشته که به نظرم همین قضیه باعث می شود درام اصلی، کمی افت داشته باشد. برای کسی که خبری از این درگیری ها ندارد، چربش زمینه ی سیاسی داستان، کار را خراب می کند.

ـ نام فیلم: کمربند قرمز (Redbelt ). کارگردان: دیوید ممت. ماجرا این است که مایک تری، استاد هنرهای رزمی دچار مشکلات مالی برای چرخاندن آموزشگاهش است ... راستش هر چه به ذهنم فشار آوردم تا خلاصه ی داستان فیلم را به یاد بیاورم، نتوانستم! واقعاً معلوم نیست چه کسی و به چه علتی برای مایک تری نقشه کشیده. فیلم شدیداً آشفته و پراکنده است به همراه شخصیت هایی که هیچ کارکردی ندارند. مثل آن زن وکیل که معلوم نیست اصلاً چه می کند و چه می خواهد. ممت را با نوشته های بی نظیرش می شناسیم، چه نمایشنامه ها و فیلم نامه هایی که نوشته از جمله «گلن گری گلن راس» یا «تسخیرناپذیران» و چه فیلم های خوبی که در کارنامه اش دیده می شود. اما این یکی واقعاً بد است. به نظرم اگر ندیدید هم ندیدید!

ـ نام فیلم: بخش  ( The Ward ). کارگردان: جان کارپنتر. داستان از این قرار است که کریستن را به خاطر آتش زدن خانه ای به بیمارستان روانی می برند و بستری اش می کنند. او در آنجا روحی ترسناک می بیند که انگار تعقیبش می کند. کریستن تلاش می کند تا بفهمد ماجرا چیست ... بعد از سال ها دوری کارپنتر از سینما، دیدن فیلم جدیدی از استاد وحشت، لطف خودش را دارد. یک داستان جمع و جور و بامزه به همراه تمام آن مولفه های همیشگی ژانر وحشت که همگی می دانیم و می شناسیم. بهرحال دیدن فیلم های ژانر ترسناک، متفاوت است. باید نوع نگاهمان را عوض کنیم. باید خودآگاهمان را کنار بگذاریم و با ناخودآگاهمان جلو برویم. فیلم در چیدن جزئیات در کنار هم و سپس بازگشایی رمز نهایی، موفق عمل می کند.  

ـ نام فیلم: قاتل درون من (The Killer  Inside Me). کارگردان: مایکل وینترباتم. قضیه این است که لو فورد پلیسی ست که در شهری کوچک در غرب تگزاس زندگی می کند و همه او را می شناسند اما او در واقع قاتلی روانی ست که بی دلیل و با دلیل آدم می کشد ...  وینترباتم کارگردان کاملاً حرفه ای ست و در همه ی ژانرها هم فیلم ساخته. از کمدی بگیرید تا درام و از ضد جنگ بگیرید تا فیلمی مثل " نهُ آهنگ"! او یک حرفه ای به تمام معناست و در تمام فیلم هایش قدرت خودش را در کارگردانی و داستان پردازی به رخ می کشد. این فیلم که از روی رمانی ساخته شده، درباره ی مردی ست که به خاطر گذشته ی عجیب و غریبش، تبدیل به آدمی روانی شده که عاشق کتک زدن و کشتن است. ما طی فلاش بک هایی گذرا، با دوران بچگی اش آشنا می شویم و بهرحال تا حدودی انگیزه های او برای این اعمال مشخص می شود. بازی کیسی افلک مهمترین نقش را در شکل گیری شخصیت این آدم بیمار ایفا می کند و مخصوصاً با آن لبخندهایی که رو به ما می زند، ( حالا گیریم به شکلی سطحی ) به ما نشان می دهد که چه در مغزش می گذرد. فیلم  اثری روانشناسانه که به عمق وجود این آدم نزدیک بشود نیست  تا بتواند معنایی فراتر از آن چیزی که در داستان می بینیم، به بیننده بدهد.

 ـ نام فیلم: تورا! تورا! تورا!  .(Tora! Tora! Tora! )کارگردانان: ریچارد فلشر – کینجی فوکوساکو – توشیو ماسودا. ماجرای پرل هاربر و حمله ی غافلگیرانه ی کامیکازه های ژاپنی به آمریکایی ها ... فیلم دو نیمه است. نیمه ی اول، به ماجراهای قبل از حمله مربوط می شود که بسیار خسته کننده و کند است. معرفی یک به یک مقاماتی که در این حمله نقش داشته اند و نداشته اند و جزئیاتی که چندان هم جذاب پرداخت نمی شوند، سبب می شود فقط خستگی به بار آید. اما نیمه ی دوم، صرفاً به خاطر صحنه های عظیم جنگی، غافلگیر کننده است. صحنه هایی که واقعاً مو بر تن آدم سیخ می کند و واقع گرایی عجیبی در تک تک لحظاتش وجود دارد که مسلماً سختی زیادی هم برای درست کردنش، کشیده اند. اما پیام فیلم از زبان یکی از افسران ارشد ژاپنی شنیده می شود. او در جواب افسر زیردستش که می گوید سربازان خیلی مشتاق جنگ هستند، می گوید: (( بله. اونا خیلی مشتاقن واسه اینکه تا حالا مزه ی جنگو نچشیدن. ))

فیلم هایی که نباید دید

به قول یکی از دوستانِ وبلاگ نویس، برخی از فیلم ها، فیلم نیستند، جنایت های تصویری هستند. البته هستند برخی از همین جنایت های تصویری که به سبک آن مثال معروفِ « ادب از که آموختی، از بی ادبان»، می توانند راهگشای مفاهیمی باشند که برای بالا بردن سطح سوادِ سینمایی لازم است. پس می شود چند خطی هم شده، درباره شان نوشت و از بد بودنشان درس گرفت. اما دومین دسته از همین جنایت های تصویری، آنقدر بی ثمر و ضعیف و بی معنی هستند که به هیچ عنوان، هیچ نکته ای نمی شود ازشان استخراج کرد و دیدنشان نتیجه ای جز خستگی روح و جسم و افسرده شدن ندارد. در همین وبلاگ خیلی پیش آمده که سراغ این دومین دسته رفته ام اما از این به بعد قصد دارم تنها آنها را به شکل فهرست وار ردیف کنم و توصیه ای که برای خوانندگان این وبلاگ دارم این است که اگر به این اعتقاد دارید که می توان از تجربه ی دیگران در زندگی استفاده کرد تا مرتکب اشتباهی دوباره نشد، پس به خودتان رحم کنید و از خیر دیدن این فیلم ها بگذرید و اگر روزی روزگاری از بیست کیلومتری این فیلم ها هم رد شدید، راهتان را کج کنید. اگر هم اعتقادی به این حرف ندارید و اصرار دارید حتماً خودتان فیلم ها را ببینید و به قول معروف، کشفشان کنید، پس تنها به گفتن این تذکر اکتفا می کنم که حتماً هنگام دیدنشان یک قرص تب بُر، دمِ دستتان داشته باشید. این شما و این هم اولین سری از فیلم هایی که هیچ نکته ای درشان نمی یابید و تنها و تنها روی اعصابتان راه خواهند رفت و فکرتان را خراب خواهند کرد با این توضیح که بهرحال نظرات فرق می کند و ممکن است بعضی از اسامی در نظر شما فیلم های خوب و قابل تحملی باشند و یا لااقل بشود دو خطی درباره شان حرف زد و چیز یاد گرفت:

ـ نام فیلم: وظیفه ( THE TASK). کارگردان: الکس اُروِل. لطفاً این فیلم را نبینید. اگر با اسلحه هم بالای سر شما ایستادند و زورتان کردند که باید این فیلم را ببینید، مرگ را قبول کنید اما سراغش نروید. یکی از بی سر و ته ترین، بی معنی ترین و پر اشتباه ترین جنایت هایی ست که طی مدت های اخیر دیده ام.

ـ  نام فیلم: کلوت (KLUTE). کارگردان: آلن جی پاکولا. تحمل فیلم برای من تا به آخر طاقت فرساست. از بس سرد و بی روح و بدون جذابیت است. باید آدم واقعاً با حوصله ای باشید تا پی ببرید موضوع چیست. نه می توان عشق کلوت و دختر را باور کرد و نه می توان فهمید بالاخره داستان چیست. همه چیز کند و خسته کننده پیش می رود و تازه گره گشایی نهایی هم چندان غافلگیرکننده نیست. بالاخره مشکلات ( چه مشکلاتی؟! ) زیر سر کیست و چرا ( واقعاً چرا؟! ).

ـ نام فیلم: عشق در خیالات (LOVE IN THOUGHTS). کارگردان: آخین فن بریس. چند جوان عاشق هم هستند!!! نظر من این است که این فیلم به معنای واقعی کلمه افتضاح است. در طی دیدن این فیلم، به سرگیجه دچار خواهید شد، ضربان قلبتان کاهش پیدا خواهد کرد و از همه چیز بدتان خواهد آمد.  

ـ نام فیلم: دختر شاه پریون. کارگردان: کامران قدکچیان. ای بیست سی نفری که این وبلاگ را می خوانید، لطف کرده و وقت خود را برای دیدن این فیلم هدر ندهید. مواظب سطح سلیقه تان باشید و به خودتان جفا نکنید.

ـ نام فیلم: شبانه روز. کارگردانان: کیوان علی محمدی – امید بنکدار. لطفاً تعجب نکنید! تحمل کردن فیلم تا آخر برای من کار بسیار دشواری ست. داستان هایی که روایت می شوند به هیچ عنوان جذاب نیستند و به همراه دکوپاژ خاص کارگردانان فیلم، بسیار تحمل ناپذیر می نمایند و چیزی برای دنبال کردن وجود ندارد. اینکه چند داستان به شکل موازی روایت شوند و در مقاطعی همدیگر را قطع کنند هیچ چیز جدیدی نیست.

ـ نام فیلم: پدر و پسر(FATHER AND SON). کارگردان: الکساندر سوخورف. شاید این فیلم جنایت تصویری نباشد اما فیلمی ست به شدت ضدروایت با فضایی شدیداً معناگرایانه که به دنبال نشان دادن احساسات درونی آدم هاست. اتفاقی که البته نمی افتد. فیلمی که به عنوان مثال به «فریادها و نجواها» ی برگمان پهلو می زند و برای من تحمل کردنش تا به آخر بسیار کار سختی ست. البته این میان نباید از فیلمبرداری عالی و فضاسازی خوب فیلم به راحتی گذشت. سوخوروفی که فیلم دیوانه وار «کشتی نوح روسی» را در یک پلان/سکانس نود دقیقه ای بدون قطع، در موزه ی آرمیتاژ روسیه ساخت و همه را شگفت زده کرد، اینجا شدیداً آدم را افسرده و دلزده می کند.

ـ نام فیلم: واردات/ صادرات (IMPORT/EXPORT). کارگردان: اولریخ سیدل. تنها نکته ای که درباره ی فیلم می توان اشاره کرد، نوع صحنه پردازی ها و دکوپاژ کارگردان است که من را شدیداً یاد سبک منحصربه فرد روی آندرشون می اندازد. در مقابل فیلمی که هیچ داستانی را دنبال نمی کند و تنها سرگردانی دو شخصیتش را در کارهای مختلف نشان می دهد با جزئیاتی گاه بی مورد و اعصاب خردکن، همین مشابهت هم از سرش زیاد است!