سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Transit

نام فیلم: عبور

بازیگران: جیم کاویه زل – جیمز فِرین – الیزابت روهم و ...

فیلم نامه: مایکل گیلوری

کارگردان: آنتونیو نِگرت

88 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

تمساح!

 

خلاصه ی داستان: خانواده ای برای گذراندن تعطیلات جاده ای را طی می کنند. از طرف دیگر، چهار دزد، بعد از سرقت از ماشین حمل پول بانک، ساک حاوی پول ها را با خود حمل می کنند. وقتی پلیس ردشان را می گیرد، آنها برای اینکه گیر نیفتند، ساک پول ها را بدون اطلاع خانواده ای که برای تعطیلات می روند، در باربند ماشین آنها جاسازی می کنند ...

 

یادداشت: فکر می کنم حرکت شوک کننده و غافلگیرانه ی رئیس گروه دزدها در میانه های فیلم، دلیل خوبی باشد تا ترغیبتان کند که یک بار این فیلم را ببینید. مطمئن باشید از حرکت او چنان یکّه خواهید خورد که تا مدت ها دهانتان از تعجب باز خواهد ماند و شاید هم خنده هایی عصبی به لب بیاورید! با فیلمی طرف هستیم که به رسم همیشه، قرار است در پیش زمینه ی یک داستان پر کش و قوش و گاهی البته غیرقابل باور و گاهی زیادی غلوشده و گاهی هم زیادی کلیشه ای ( به معنای بدش )، درباره ی تحکیم خانواده و تلاش مرد خانواده برای بازگرداندن حیثیت از دست رفته اش، صحبت کند. می ماند ماجرای تمساح ها و تأکید بیش از حد فیلمساز روی این حیوانات که آخرش هم نفهمیدم چرا در طول اثر، اینقدر تمساح می بینیم.


 گاهی غلو شده، گاهی کلیشه ای، گاهی غیرقابل باور، گاهی ...


ستاره ها: 

[ گناه در وجودت حبس شده ... ]

قبلاً به اسامی فوق العاده، خاص و عجیب و غریبِ چند فیلم در همین وبلاگ اشاره کرده بودم و حالا این هم یک اسم فوق العاده خاص، چهارمین ساخته ی سرجئو مارتینو، کارگردان ایتالیایی، به سال 1972 که از داستان "گربه سیاه" ادگار آلن پو برداشت شده است:

                                        گناه در وجودت حبس شده و فقط من کلیدش را دارم

                                    Your Vice Is a Locked Room and Only I Have the Key


Freaks

نام فیلم: عجیب الخلقه ها

بازیگران: والاس فورد – اولگا باکلانوا – هری ارلز و ...

فیلم نامه: آل باسبرگ – ویلیس گلدبِک – لئون گوردن – چارلز مک آرتور  براساس داستانی از تاد رابینز

کارگردان: تاد براونینگ

64 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1932

 

هیولا و انسان

 

خلاصه ی داستان: در یک سیرک که انسان های ناقص الخلقه و عجیب از جمله مردی که نه دست دارد و نه پا، زنی که ریش دارد، دختری که دست ندارد، خواهران به هم چسبیده و ... در آن حضور دارند، کلئوپاترا، زن زیبا و سالم سیرک، برای بالا کشیدن پولی که به هانس، کوتوله ی آلمانی سیرک به ارث رسیده، تصمیم می گیرد خود را عاشق او نشان دهد و بعد با همراهی معشوقه اش، او را بُکُشد ...

 

یادداشت:  فیلم که در زمان اکران با حرف و حدیث های زیادی همراه بود و حتی در چند کشور، نمایشش ممنوع اعلام شد، آنقدر در نمایش بدن هایی دفرمه و رقت بار، بی پرده و با صراحت عمل می کند که حتی هنوز هم دیدنش ترسناک به نظر می رسد. براونینگ چند سال بعد از "ناشناخته"، که آن فیلم هم در سیرک می گذرد و شخصیت اصلی اش مردی ست که دست ندارد، به سراغ سیرک دیگری رفته. جایی که  تضادی قابل بحث بین درون و بیرون آدم ها وجود دارد. براونینگ با نشان دادن عجیب الخلقه هایی که گاه دیدنشان مو بر تن آدم سیخ می کند، ابتدا ما را با جنبه های ظاهری و جسمی آنها آشنا می کند و این جنبه ها در تضاد با سلامت و زیبایی آدم های سالمی ست که در این جامعه ی کوچک قرار دارند. اما کمی جلوتر، ماجرا برعکس می شود. ناگهان مواجه می شویم با درون زشت و پلشت این آدم های سالم که برای سوء استفاده و بهره کشی از آن آدم های ظاهراً ناقص، به هر کاری دست می زنند. براونینگ کاری می کند که ما نواقص وحشتناک جسمی این انسان ها را فراموش کنیم و به عمق روحشان برویم. در واقع شاید تا قبل از این اثر، نقص در اندام و وضعیت ظاهریِ متفاوت با انسان های عادی و معمولی، مساوی بود با تجسم شر و عامل ترس و وحشت. همچنان که مثلاً دراکولاها، فراکنشتاین ها، مردان گرگ نما، گودزیلاها و انواع و اقسام موجودات دیگر، هیولا به حساب می آمدند. اما اینجا جایگاه هیولا و انسان تغییر می کند.


   تکان دهنده ترین عجیب الخلقه ی فیلم ... هیچ جلوه ی ویژه ای در کار نیست.


ستاره ها: 


یادداشت "ناشناس" فیلم دیگری از تاد براونینگ در همین وبلاگ

The Intouchables

نام فیلم: دست نیافتنی ها

بازیگران: فرانسوا کلوزه – عُمر سای و ...

فیلم نامه نویسان و کارگردانان: الویه ناکاش – اریک تولِدانو

112 دقیقه؛ محصول فرانسه؛ سال 2011

 

دریای درون*

 

خلاصه ی داستان: فیلیپ مرد ثروتمند و معلولی ست که تنها توانایی تکان دادن سر خود را دارد و به همین علت مجبور است کسانی را استخدام کند که از او پرستاری کنند. دریس، جوان سیاهپوست و سرحالیست که مامور می شود تا از او پرستاری کند و کم کم رابطه ی عاطفی عمیقی بینشان شکل می گیرد ...

 

یادداشت: حتماً این فیلم زیبا و تأثیرگذار را ببینید. داستان آنچنان با احساسات آدم بازی می کند که چشم برداشتن از فیلم، تقریباً کار غیرممکنی ست. داستانی احساسی و عمیق درباره ی دوستی دو آدم و تأثیر متقابلی که روی همدیگر می گذارند؛ دریس، دوباره شور و نشاط و سرزندگی را به دنیای ساکن و بی حرکت فیلیپ تزریق می کند و فیلیپ، باعث می شود دریس ذوق هنرمندانه ی خود را به بلوغ برساند و کمی از رفتار خشن و بی نزاکتش فاصله بگیرد و فیلم به خوبی این سیر تغییر رفتار دو شخصیت را به بیننده القا می کند طوریکه می توانیم با تمام وجود حسش کنیم. زیبایی کار دو کارگردان و نویسنده ی اثر این است که به هیچ عنوان سعی نمی کنند اشک تماشاگر را در بیاورند و به شکلی احساسی به ناتوانی فیلیپ نزدیک شوند و به قول معروف کاری کنند که تماشاگر حس ترحمش نسبت به فیلیپ تحریک شود و در نتیجه این شکلی بخواهند تماشاگر را پای فیلم نگه دارند. کاری که دقیقاً دریس انجام می دهد. او هیچ وقت نسبت به وضعیت فیلیپ دلسوزی نمی کند و اتفاقاً همین نکته است که باعث می شود توجه فیلیپ به دریس جلب شود و او را برای پرستاری از خودش برگزیند. صحنه ی بامزه ای در کار وجود دارد که بر این گفته ی من صحه می گذارد: آبِ جوش به شکلی ناگهانی روی پاهای فیلیپ می ریزد و دریس با تعجب به چهره ی بی تفاوت فیلیپ نگاه می کند که انگار هیچ اتفاقی برایش نیفتاده و برای اینکه حس کنجکاوی خود را فرو بنشاند، آب جوش داخل قوری را روی پاهای فیلیپ خالی می کند. این صحنه های جذاب و در عین حال بامزه، همراه با بازی های فوق العاده ی دو بازیگر اصلی، باعث می شوند فیلم به ورطه ی احساسات گراییِ بی دلیل نیفتد و به همین علت وقتی تمام می شود، شخصیت ها تا مدت ها همانطور زنده و جاندار، در ذهنمان به زندگی ادامه می دهند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*اشاره به فیلم آلخاندرو آمنابار


 چه دریایی درونِ آدم هاست ...


ستاره ها: 

[ اون می بایستی خوردن کفش رو ابداع کنه ... ]

(( اون می بایستی خوردن کفش رو ابداع کنه. ضمناً می بایستی طوری اون رو ابداع کنه که شُمای بیننده به فکر بیفتید که آیا خودتون قبلاً کفش خوردین یا نه. خارق العاده بودن این صحنه توی فیلم چنان بود که یادمه منو به فکر انداخت که خودم قبلاً کفش خوردم یا نه. پروروندن و ورز دادن این صحنه، یه بداعت غریب بود. ))

 

                              جری لوئیس درباره ی صحنه ی کفش خوردن چاپلین در "جویندگان طلا"

The Senator Likes Women

نام فیلم: سناتور زنان را دوست دارد

بازیگران: لاندو بوزانکا – لیونل استاندر و ...

فیلم نامه: ساندرو کونتیننزا – لوچو فولچی – اوتاویو جمّا

کارگردان: لوچو فولچی

109 دقیقه؛ محصول ایتالیا، فرانسه؛ سال 1972

 

" ... فیلم های کلینت ایستوود برای جوانان ضرر بیشتری دارند. 

فیلم های من مانند کابوسی هستند که شب می بینید و صبح،

سر حال و آرام از خواب بیدار می شوید."    لوچو فولچی

 

زیبایی شناسیِ خون همراه با کمی کمدیِ وقیحانه

 

خلاصه ی داستان: سناتور زنان را دوست دارد!!!

 

یادداشت: فولچی همراه با ماریو باوا و داریو آرجنتو به عنوان استادان سینمای وحشت ایتالیا یاد می کنند. سازندگان مهم فیلم های موسوم به "جالو" که در ایتالیا محبوبیت زیادی داشتند. جالو در زبان ایتالیایی به معنی زرد است و زادگاهش هم البته همین کشور است. این اصطلاح مربوط می شود به کتاب هایی که رنگ جلدشان زرد بوده و عموماً داستان های جنایی و ترسناک را شامل می شدند. این داستان های عامه پسند، کم حجم و ارزان قیمت در دهه های 20 و 30 میلادی به ویژه در ایتالیا طرفدار زیادی داشته اند. سینمای جالو در ابتدا به خاطر اقتباس از روی این دست کتاب ها به وجود آمد اما بلافاصله راهش را جدا کرد و به عنوان نوع خاصی از سینما مطرح شد. فیلمسازانی که به این سبک و سیاق فیلم می ساختند، زیبایی شناسی فیلم ها را در صحنه های دلهره آوری می جستند که قلب بیننده را به تپش وادارد. رنگ زدن پرده با خون شخصیت ها و بیرون ریختن دل و روده ی آنها، جزوی از سینمایشان بود و نشانه شان محسوب می شد. گاهی این فیلم ها به خاطر همین صحنه های اغراق آمیز و البته نبودِ داستانی در خور توجه، "آشغال های ویدئویی" لقب می گرفتند ولی همچنان فیلم های کالتی حساب می شدند که با گذشت سال ها، باز هم طرفداران سینه چاکی داشتند که یکی از این طرفداران، خودِ من هستم. فولچی یکی از همین فیلمسازان مطرحی بود که فیلم های مهم و تاثیرگذاری در سبک جالو ساخته و زبان شخصی اش را به وجود آورده هر چند گاهی هم دست به ساخت کمدی های سخیفی مثل همین فیلم می زد که آثار درخور توجهی نبودند. البته در همین فیلم هم می توانیم رد پای کارگردان خوبی را ببینیم که دکوپاژهای فوق العاده ای دارد و البته یک فصل فوق العاده ی رویا، که دیدنی ست.


                 لاندو بوزانکا، ستاره ی کمدی های وقیحانه ی ایتالیایی بود که البته هنوز هم گهگداری فیلم بازی 

                      می کند ...


ستاره ها: 

[ می دونی، به نظر من چیزی به نام مومن و کافر وجود نداره ... ]

ـ می دونی، به نظر من چیزی به اسم مومن و کافر وجود نداره. من فکر می کنم که یه دسته آدما می خوان اعتقاد داشته باشن و یه دسته نمی خوان اعتقاد داشته باشن.

ـ این حرفت به این معنیه که کسایی که نمی خوان به چیزی اعتقاد داشته باشن، قبلاً به چیزی اعتقاد داشته داشتن و اونا که می خوان به چیزی اعتقاد داشته باشن تا به حال به هیچ چیزی اعتقاد نداشتن.

ـ خب آره. اینجوری هم می تونی تفسیرش کنی. حقیقتش من خودم زیاد از این حرفی که می زنم سر در نمی آرم.

 

                                                                                  کتاب "الفبای تقلب"، دانیل خارمس

ماه می تابد

نام فیلم: ماه می تابد

بازیگران: کامران تفتی – اندیشه فولادوند و ...

فیلم نامه: گروهی!!!

کارگردان: فریدون فرهودی

95 دقیقه؛ سال 1390

 

HIV

 

خلاصه ی داستان: بهرام که تازه از زندان آزاد شده، متوجه می شود به دلیل تزریق سرنگ آلوده، مبتلا به ایدز شده است. این در حالیست که او قبل از فهمیدن این موضوع، دریا، همسرش را هم آلوده به این بیماری کرده و در نتیجه، بچه ی در شکم دریا هم در خطر ابتلا قرار گرفته است ...

 

یاددشت: فیلم موضوعی دستمالی شده و به شدت تکراری را به بدترین شکل ممکن به تصویر می کشد و دیگر خودتان تصور بکنید که چه فاجعه ای رخ خواهد داد اگر این اثر بد در بد، کارگردانی و بازیگری و تدوین و حتی موسیقی بدی هم داشته باشد. در این فیلم، تا دلتان بخواهد، سکانس های اضافه و بی مورد وجود دارد که به راحتی می شده نباشند و آب هم از آب تکان نخورد. از مسافرت رفتن بهرام و دریا بگیرید تا فلاش بک های بی مزه و بی موردی که به گذشته خورده می شود و علناً هیچ احتیاجی به آنها نیست. بعد هم یک سری آدم های اضافه و بی مورد و شدیداً کلیشه ای ( به معنای بدش ) در فیلم وجود دارند که همان تیپ آشنا و سطحی پدر و مادر و خواهر لوس و شوهر خواهر بی مزه هستند که دائم دور شخصیت اصلی می چرخند و حرف های خاله زنکی و لوس می زنند و فکر و ذکرشان فقط "نوه ی تپلی" و مادربزرگ و پدربزرگ شدن است. البته وضعیت آدم های اصلی هم دست کمی از آنها ندارد؛ معلوم نیست چرا خانواده ی پولدار دریا، زندگی دختر نازپرورده شان را به دست آدم یک لاقبا و لوسی مثل بهرام می دهند. چطور آنقدر راحت به او اطمینان می کنند که شرکتی را به او می سپارند؟ حالا اگر هم قرار نیست گذشته ی آنها را واکاوی کنیم، لااقل باید در زمان حال، چیزی، عملی، حرفی ببینیم که برایمان باورپذیر باشد و حفره های فراوان آدم های داستان را پر کند که البته این اتفاق هم نمی افتد. در نتیجه، تنها دو آدم تخت و بی معنی داریم که بیخودی به سر و کله ی هم می کوبند. از همه بدتر، زندان رفتن بهرام است که معلوم نمی شود چرا این اتفاق می افتد ( البته یک فلاش بک نامفهومی داریم که در آن، ماشین بهرام تصادفی جزئی می کند و بهرام هم پیاده می شود و کله ی راننده ی ماشینِ روبرو را به شیشه می کوبد! ) و چرا او در زندان یکهو هوس می کند که به خودش تزریق کند. کارگردان هم که انگار خودش گیج بوده از اینهمه شلختگی، در سکانس های پایانی ناگهان فرم عوض می کند و در حالیکه نود دقیقه دوربین را کاشته بود و صحنه ها را فیلمبردای کرده بود، ناگهان دوربین به دست می گیرد تا صحنه ای پر تنش را فیلمبرداری کند غافل از اینکه، از لحظه ی اول فیلم تا حالا، پر تنش ترین صحنه ها را هم ثابت گرفته بود.


   واقعاً، "ماه می تابد" چه معنایی دارد؟! حالا اگر مثلاً بود "خورشید می تابد"، باز می توانستیم بگوییم منظور، امید به ادامه ی زندگی در بیماران ایدزی ست ... بگذریم. فیلمی که گروهی نوشته شده باشد، دیگر نباید به این چیزهایش گیر داد!


ستاره ها: ـــ