سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Django Unchained

نام فیلم: جانگوی رها از بند

بازیگران: کریستوفر والتز ـ جمی فاکس ـ لئوناردو دی کاپریو و ...

نویسنده و کارگردان: کوئنتین تارانتینو

165 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

وقتی تارانتینو با دینامیت منفجر شد!

 

خلاصه ی داستان: مردی به نام دکتر شولتز، که یک جایزه بگیر است و در ازای تحویل دادن جسد خلافکاران، پول دریافت می کند، سیاهپوستی به نام جانگو را آزاد می کند تا با همراهی او، سه خلافکار که فقط جانگو می شناسد و برای سرشان جایزه ی زیادی تعیین شده را بُکُشد. در این راه، جانگو که به دنبال همسرش می گردد، توجه بیشترِ شولتز را جلب می کند تا به او کمک کند ...

 

یادداشت: تارانتینو در آخرین کار سینمایی اش، همچنان علاقه ی خود را به قصه ای درباره ی انتقام و تصاویر خشونت آمیزی که معمولاً در سینما در ازای این مفهوم شکل می گیرند، نشان می دهد. همانطور که خودش هم در مصاحبه هایش ابراز کرده، او از نوعِ انتقام جانگو خوشش می آمده و چارچوبِ داستانی که تعریف می کند دقیقاً به شکلی ست که همه چیز برای همان صحنه های نهایی و لحظات انتقام آماده شود. خوبیِ تارانتینو در تعریف قصه هایش این است که هیچ حاشیه ی اضافه ای را وارد چارچوب داستانی اش نمی کند و حتی دیالوگ های پرحجم فیلمش را طوری می چیند که هر چند دقیقه یک بار حواس تماشاگر را به اتفاقاتی که در طول داستان افتاده جلب کند تا سررشته ی موضوع از دست تماشاگر در نرود. می خواهم بگویم در این فیلم، تارانتینو خیلی مختصر و مفید به رویارویی پایانی می رسد و در این راه حتی از نشان دادن صحنه های احساسی ای مثل دیدارِ جانگو و همسرِ اسیرش در عمارت کَندی هم پرهیز می کند تا قصه اش را هر چه موجزتر تعریف کند. تارانتینو سکانس های فیلم نامه اش را اینگونه طراحی کرده که هر سکانس با دیالوگ های فراوان، کِش آمده و طولانی شده تا تماشاگر بدون اینکه حواسش به خُرده داستان های متعدد یا شخصیت های اضافه و یا حتی شاید سکانس هایی که ممکن است باعث شلوغیِ بی موردِ فیلم شوند، جلب شود، تنها و تنها روی ماجرای اصلی و اتفاقی که قرار است در نهایت بیفتد، تمرکز کند. اینطوری ست که ما با جانگویی همراه می شویم که آمده تا حساب آدم های بد را کف دستشان بگذارد و همسرش را آزاد کند. او در این راه، همانطور که در جمله ای که به دکتر شولتز می گوید، "خودش را کثیف می کند". او از یک برده ی زجرکشیده تبدیل به آدمی می شود که به راحتی می تواند آدم بکشد و انتقام خودش را بگیرد. البته بعید می دانم که تارانتینو خواسته باشد خیلی جدی و در نگاهی گسترده و عمیق، انتقام جانگو از دور و بری هایش را به انتقام تمامِ سیاهپوستان از سفیدپوستان تعمیم بدهد. این را می شود از جایی فهمید که اتفاقاً بدترین و ترسناک ترین آدمِ داستان، استفن، خدمتکارِ سیاهپوست و بانفوذ عمارت کَندی ست که ساموئل ال جکسون فوق العاده بازی اش کرده.  او در عین بامزه بودن، به خوبی رذالتِ این آدمِ پیر و ترسناک را به تماشاگر نشان می دهد. جانگو که همه ی سفیدپوستان را لت و پار کرده ( از همه بامزه تر، وقتی ست که خودِ تارانتینو در نقشی کوتاه بازی می کند و توسط دینامیتی که جانگو به دستش می دهد، منفجر می شود و با خاک یکسان! ) برای کُشتن همرنگِ خودش، که در خباثت گوی سبقت را از سفیدپوستان هم ربوده، نقشه های ویژه ای تدارک می بیند. این نشان می دهد که بحث درباره ی تبعیض نژادی و مسائل سیاسی و اجتماعیِ دورانِ به وقوع پیوستن داستان، در نزدِ فیلمساز، چندان جدی نبوده است. بهرحال داستانی که تارانتینو تعریف می کند بسیار سرراست و یک خطی ست و همانطور که گفتم همه چیز آماده می شود تا برسیم به آن حمامِ خونی که جانگو راه می اندازد و اتفاقاً تارانتینو عاشق همین قسمت ماجراست. دقت کنید که او با چه لذتِ جنون آمیزی بیرون زدنِ خون از بدن آدم ها را به تصویر می کِشد. حالا بعضی ها می پرسند آخر اینهمه منتظر بمانیم تا خون و خونریزی ببینیم که چه بشود؟ این هم سئوال خوبی ست، اما بهرحال این دنیای تارانتینوست؛ یا این دنیا را دوست خواهید داشت یا از آن متنفر خواهید بود که البته در این میان من درست در وسط این دو گروه قرار دارم!  


  جایزه بگیران!


ستاره ها: 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد