سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Rust and Bone / De rouille et d'os

نام فیلم: زنگار و استخوان

بازیگران: ماریون کوتیار ـ ماتیاس شوئنارتس و ...

فیلم نامه: ژاک اودیار ـ توماس بیدگن براساس داستانی از کریگ دویدسون

کارگردان: ژاک اودیار

120 دقیقه؛ محصول فرانسه، بلژیک؛ سال 2012

 

دست ها و پاها

 

خلاصه ی داستان: آشنایی آلن و استفانی که به تازگی هر دو پای خود را در حادثه ای ترسناک از دست داده، باعث می شود زندگی هر دو دستخوش تغییر شود ...

 

یادداشت: با داستانی عاشقانه طرف هستیم که قرار است در انتها، دو طرف، مثل همیشه، به شناختی جدید از خود و طرف مقابلشان برسند. در اینجا، آلن، مردی ست تنها، قُلدُر، پر حرارت، عاشق زد و خورد، شدیداً به دنبال فرونشاندن هوس خود با زن های مختلف و بی توجه به پسر کوچکش سَم، که مسئولیت خطیر نگهداری از او را بر عهده دارد. از آن طرف، استفانی، دختری که در یک پارکِ آبی، مسئولیت رام کردن نهنگ های غول پیکر را بر عهده دارد، فردی ست مستقل که حتی نمی خواهد زیر فرمان نامزدش هم برود ( هیچ کس نمی تونه به من دستور بده ) و سعی می کند به کسی متکی نباشد حتی اگر این اتکاء، در حد رساندن او دمِ درٍ خانه اش باشد. اما بعد از حادثه ی از دست دادن پاهایش ( که توسط همان نهنگ هایی که او اینهمه دوستشان دارد، اتفاق می افتد ) به فردی گوشه گیر و تنها تبدیل می شود که از طرفی نمی خواهد کسی برای او دلسوزی کند و از طرف دیگر، نمی تواند در تنهایی، به شرایطِ جدیدِ خودش عادت کند. این دو، در مقطعی به یکدیگر برخورد می کنند و از آن به بعد است که باید خیلی چیزها برایشان عوض شود. آلن در صحنه های پایانی، طی یک نریشن می گوید: (( دست آدم 27 تا استخون داره، اگه یکی از بازوها و پاهات بشکنه، استخونا با یه پیوند بهم جوش می خورن. حتی ممکنه از قبل هم قوی تر بشن. ولی اگه دستت بشکنه، هیچ وقت مث روز اولش نمی شه. )) این نریشن، قاعدتاً همان مضمونی ست که نویسندگان می خواسته اند بیان کنند. یعنی همان قلب داستان شان. یعنی آلن در این راه، برای رسیدن به یک خودشناسی، سر عقل آمدن و تجربه ی عشق، دستش، عضوی که به خاطر نبردهای سهمگینٍ تن به تن، بیش از هر عضو دیگری به آن نیاز دارد را نابود می کند. این نابودی دستِ او، مثل نابودی پاهای استفانی در مواجه با نهنگ ها ست، هر چند به گفته ی خودش در همان نریشن، شاید همتراز آن نباشد. خُرد شدن دست های آلن، برخلاف پاهای از دست رفته ی استفانی، به راحتی بازسازی نمی شود، یا اصلاً هیچ وقت مثل روز اولش نخواهد شد که این خُرد شدن استخوان ها و قطع شدنشان، به شکلی نمادین، می تواند    اشاره ای باشد بر روح آسیب دیده و خرد شده ی این آدم ها ( که اگر اینطور فکر کنیم، نمی دانم چطور باید نریشن آلن را تفسیر کرد؛ اینکه روح آسیب دیده ی او هیچ وقت مثل روز اولش نمی شود، چه معنایی در کلیت اثر پیدا می کند؟ وقتی در صحنه های پایانی می بینیم که او به اوج شهرت رسیده و قهرمان مسابقات جهانی بوکس شده و با استفانی رابطه ای نزدیک پیدا کرده، این نریشن، معنایی گنگ تر هم پیدا می کند. ). روح های آسیب دیده ای که با در کنار هم بودن، ترمیم می شوند و جوش می خورند. انگار این آسیب دیدن ها بهایی ست که آنها باید بپردازد تا عاقل شوند. استفانی برای اینکه به جایی برسد که بتواند مردی را دوست بدارد و آلن هم برای اینکه برسد به نقطه ای که همراه با اشک و گریه ( او با آن هیکل تنومندش، گریه می کند! ) بالاخره به استفانی بگوید که دوستش دارد. در این میان، له و لورده شدن آلن در میان مشت های سهمگین رقیبانش در مبارزات بوکس هم، قسمت دیگری از آن خُرد شدن هاست تا او را به    نتیجه ی نهایی و آن گریه ی تلخِ از روی استیصال و تنهایی برساند. آنها چیزهایی را از وجود خودشان از دست می دهند اما چیزهایی را در وجود دیگری می یابند و تمکیل می شوند. آلن، می شود پای استفانی و او را روی کولش می گیرد و اینطرف آنطرف می برد و استفانی هم  می شود  مدیربرنامه های آلن و شرط بندی های او را سرو سامان می دهد و مثل دستان او عمل   می کند. اما احساس من هنگام دیدن فیلم این بود که برخی خطوط داستانی و برخی جزئیاتی که در داستان گنجانده شده، انگار اضافه هستند و از قدرت اثر کم می کنند. یکی از آنها، به عنوان مثال، مربوط می شود به ماجرای کار گذاشتن دوربین های مخفی در فروشگاه ها توسط مدیربرنامه های آلن برای جلوگیری از دزدی کارمندان سوپرمارکت ها. آلن هم برای در آوردن پول بیشتر، با مرد همکاری می کند و در نهایت، این خط داستانی جایی کاربرد پیدا می کند که خواهر آلن هم به خاطر همین دوربین ها، از کار برکنار می شود. چرا که ما اول داستان دیده بودیم که او غذاهای آماده ای که نزدیک به تاریخ انقضا هستند را به خانه می آورد و مصرف می کند. این خط داستانی، درست است که شروع و میانه و پایان هم دارد اما در نتیجه ی کلی داستان و رساندن مفهوم اثر، بی تأثیر است، همچنان که پرداختِ خوبی هم ندارد. این داستان دو نتیجه دارد، یکی اینکه مدیربرنامه های آلن می رود خودش را گم و گور می کند که نتیجه اش این است که استفانی از آن به بعد می شود مدیر برنامه های او و شرط بندی ها را سر و سامان می دهد و نتیجه ی دوم، همان اخراج خواهرش و در ادامه، بیرون آمدن آلن از خانه ی خواهرش است. که این هر دو نتیجه، چندان اثرگذار نیستند و به نظرم قدرت داستان را می گیرند. چه، استفانی به   شیوه ی منطقی تری هم می شد که مدیربرنامه های آلن بشود و به شکل ظریف تری هم می شد که آلن از خانه ی خواهرش برود. این داستانی که چیده شده تا این اتفاق ها بیفتد، نه ظریف است و نه کمکی به کلیت اثر می کند. 

 

 

سکانس شاهکارِ عشق ورزیِ استفانی با نهنگی که پاهایش را از او گرفت ...


ستاره ها: 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگار دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 11:58 http://negarkomasi.blogfa.com

دقیقا این نکته ایی که در انتها بهش اشاره کردی دقیقا همون چیزی بود که منو موقع دیدن فیلم اذیت کرد...
ولی خب... اگه تو نویسنده ی فیلم نامه بودی چه اتفاق دیگه ایی رو جایگزینش می کردی مثلا؟
نگو من نویسنده اش نیستم...
و...
خاهش می کنم

کلاً ماجرای دوربین های مداربسته و اخراج خواهر را در می آوردم و چیزی هم جایگزینش نمی کردم، چون لزومی در این کار نمی دیدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد