سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ وقتی خبر مرگ هنریته آمد ... ]

ـ وقتی خبر مرگ هنریته آمد، در خانه مان داشتند میز می چیدند. آنا دستمال سفره هنریته را، که به نظرش هنوز قابل شستن نبود، در داخل حلقه زرد دستمال سفره روی بوفه گذاشته بود و همه ما به دستمال سفره نظر انداختیم. کمی مربا به آن چسبیده بود و یک لکه کوچک قهوه ای رنگ هم که از سوپ یا سس بود روی آن دیده می شد. برای اولین بار حس کردم که اشیاء کسی که می رود یا می میرد چقدر وحشتناک اند. مادر واقعاً سعی کرد غذا بخورد. مطمئناً معنی اش این بود: (( زندگی ادامه پیدا می کند. ))، یا چیزی شبیه به آن. ولی من خوب می دانستم که درست نیست، زندگی ادامه پیدا نمی کند، بلکه مرگ ادامه پیدا می کند. روی دستش زدم و قاشق سوپ خوری را از دستش انداختم. به باغ دویدم، دوباره به ساختمان برگشتم، که در آن فریاد و فغان بلند بود. سوپ داغ، صورت مادرم را سوزانده بود. به طرف بالا، اطاق هنریته دویدم، پنجره را باز کردم و هر چه را دم دستم آمد توی باغ ریختم: قوطیهای کوچک و لباس، عروسک، کلاه، کفش، کیف. و وقتی کشوها را باز کردم لباس های زیرش را دیدم و در میان آنها چیزهای کوچک عجیبی که مسلماً برایش پر ارزش بودند: خوشه های خشک کرده، سنگ، گل، تکه کاغذ و یک بسته نامه که با باندهای صورتی بسته شده بود. کفش تنیس، راکت، چیزهای یادگاری هر چه به دستم می آمد توی باغ می ریختم. لئو بعدها به من گفت مثل "یک دیوانه" به نظر می آمده ام، و چنان سریع گذشت، به طرز دیوانه کننده ای سریع، که هیچ کس نتوانسته اقدامی علیه آن بکند. همه کشوها را از روی درگاه دمر کردم، به گاراژ دویدم و مخزن یدکی بنزین را به باغ آوردم و روی چیزهایش ریختم و آتش زدم. هر چه را در اطراف پراکنده بود با نوک پا به میان آتش انداختم، تمام تکه پاره ها را جمع کردم، تمام گل های خشک، خوشه ها و دسته های نامه را گرد آوردم و همه را توی آتش انداختم. به اطاق غذاخوری دویدم و دستمال سفره را با حلقه اش از روی بوفه آوردم و توی آتش انداختم! لئو بعدها گفت که تمام جریان حتی پنج دقیقه هم نکشیده بوده است، و قبل از اینکه کسی بو ببرد چه خبر است، آتش زبانه می کشید و من همه چیز را در آن ریخته بودم. حتی سر و کله یک افسر آمریکایی پیدا شده بود که عقیده داشت من دارم چیزهای سرّی را می سوزانم ولی وقتی او سر رسید همه چیز سوخته بود، سیاه بدریخت و بدبو شده بود. و وقتی خواست به طرف یک بسته نامه دست دراز کند، روی دستش زدم و باقیمانده بنزین را روی شعله ها ریختم. کمی دیرتر مأمورین آتش نشانی با لوله هایی که به طرز مضحکی کلفت بودند ظاهر شدند، و یک نفر از عقب فریاد زنان با صدای مضحکی، مضحک ترین فرمانی را صادر کرد که من در عمرم شنیده ام: (( آب، پیش! )) و خجالت نکشیدند که لوله ها را به طرف این آتش محقر بگیرند، و چون به چارچوب یک پنجره، کمی آتش سرایت کرده بود، یکی از آنها لوله را به سویش گرفت. توی اطاق همه چیز شناور شد، و بعدها پارکت کف اتاق، پست و بلند شد، و مادر به خاطر کف خراب شده اطاق گریه کرد و به تمام بیمه ها تلفن کرد که تحقیق کند آیا خسارت ناشی از آب، خسارت آتش است یا شامل بیمه اشیاء می شود.

                                               

رمان "عقاید یک دلقک" اثر هاینریش بُل


*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ اونقدری که دنیا رو بازخواست می کنی ... ]

ـ اونقدری که دنیا رو بازخواست می کنی،خودتو بازخواست می کنی؟

                                                   

"مرهم"، علیرضا داوودنژاد

Margaret

نام فیلم: مارگارت

بازیگران: آنا پاکوئین ـ جی اسمیت کامرون ـ مارک روفالو و ...

نویسنده و کارگردان: کِنِت لونرگان

150 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

ادراکِ لیسا 

 

خلاصه ی داستان: لیسا، دختر نوجوانی ست که شاهد تصادف ترسناک یک اتوبوس شهری با یک زن است که به مرگ زن منجر می شود. لیسا که به خاطر پرت کردن حواس راننده، خودش را هم در این تصادف مقصر می داند، درباره ی لحظه ی تصادف به پلیس دروغ می گوید و همین امر، او را دچار عذاب وجدان می کند ...

 

یادداشت: همان یکی دو سکانس ابتدایی فیلم کافیست که متوجه شویم با فیلمی متفاوت و غیرهالیوودی طرفیم. فیلمی که انگار بیشتر به سینمای مدرن اروپا پهلو می زند ( حتی اسمش هم خاص است که در طول داستان، متوجه وجه تسمیه اش می شویم ) و ساختاری غیرخطی، هوشمندانه و کارگردانی هدفمند و دقیقی دارد. کنت لونرگان، که در اینجا، نقش پدر لیسا را هم برعده دارد، در واقع فیلم نامه نویسی ست که فیلم نامه های مهمی چون "دار و دسته های نیویورکی" و "تحلیلش کن" را نوشته است. این فیلم که دومین ساخته ی اوست، نشان می دهد که در آینده، حتماً چیزهای بیشتری از او خواهیم شنید. "مارگارت" حکایت بسیار ظریف و باورپذیر لیساست که پله پله به بلوغ می رسد و از زندگی می آموزد. دقت کنید به طرز لباس پوشیدنش که از بی قیدی ابتدایی، به سمت سنگینی و تیرگی انتهایی سوق پیدا می کند یا دقت کنید به سکانسی که به دوستش زنگ می زند تا بیاید و بکارت او را از بین ببرد. در این مسیر، مسیری که با عذاب وجدانِ مرگِ آن زن آغاز می شود، لیسا هم به پختگی ذهنی می رسد و هم به پختگی روحی. با اینکه داستان به شکلی موجز و مینی مالیستی روایت می شود اما باز هم در جاهایی به اطناب کلام می افتد. مثل سکانس های مختلفی که صحبت از یهودیت و مذهب و برج های دوقلو و اعراب و سیاست و قومیت می شود. لااقل من که متوجه نشدم، این حرف ها، چه ارتباطی می تواند با کلیت داستان داشته باشد که حتی اگر ربطی هم داشته باشد، بسیار زیادی به نظر می رسد. از طرف دیگر، دلیل چندان روشنی هم ارائه نمی شود تا بفهمیم چرا ناگهان لیسا تصمیم می گیرد به پلیس راست بگوید و چرا آنقدر مصمم می شود تا راننده ی اتوبوس را مجازات کند. غیر از " به بلوغ رسیدن"، قلب اصلی داستان، به نظرم، در سکانسی معلوم می شود که بچه های کلاس دارند درباره ی قسمتی از جمله های شکسپیر نظر می دهند و در این میان، یکی از پسرها، با تأکید، منظور شکسپیر را اینگونه بیان می کند که "ادراک ما هنوز به تکامل نرسیده است". 


   آنا پاکوئین، فوق العاده است ...


ستاره ها: 

[ همیشه دوس دارم آدم خوبی باشم ... ]

 (( همیشه دوس دارم آدم خوبی باشم و قطعاً خوب بودن کار راحت تریه. اما مشکل اینه که در اونصورت نمی تونی فیلم خوب بسازی. ))

                                       

ویلیام وایلر

[ بی ارزش ترین حرفا ... ]

ـ بی ارزش ترین حرفا، حرفایی ان که قبل از "اما" زده می شن.

                                         

سریال "بازی تاج و تخت"، دیوید بنیوف و دی.بی.وایز

REC³ Génesis

نام فیلم: ضبط 3 تکوین

بازیگران: لِتِچیا دولِرا ـ دیه گو ماریتن ـ خاویر بوتت و ...

فیلم نامه: پاکو پلازا ـ لوسیو بردخو

کارگردان: پاکو پلازا

80 دقیقه؛ محصول اسپانیا؛ سال 2012

 

مثل ژیگاورتوف

 

خلاصه ی داستان: یک عروسی شاد و شلوغ برپاست؛ کلارا و کولدو قرار است به هم برسند و از این موضوع هم شدیداً خوشحال هستند. اما ناگهان با دیوانه شدن چند تا از مهمان ها، همه چیز بهم می ریزد ...

 

یادداشت: هر چند اشارات گذرای آن فیلمبردار حرفه ای عروسی به آدریان، پسر جوانی که با دوربین هندی کمش از وقایع عروسی فیلمبرداری می کند، درباره ی کیفیت برتر دوربین حرفه ای اش نسبت به دوربین پسر و جملاتی نظیر: "از یه چیز فیلم بگیر که چشمای عادی نمی تونن ببینن، مث ژیگا ورتوف، سینما وریته"، در چارچوب روایت داستان فیلم، چندان جا نمی افتد و کمی تا قسمتی بیشتر، شعاری و بی ربط به نظر می رسد، اما بهرحال کارگردان که دو قسمت قبلی این سری را هم خودش ساخته ( که اتفاقاً قسمت های قبلی، مخصوصاً قسمت اول، مثل تقریباً همه ی قسمت های اول، تا حالا بهترین فیلم از این سری ست ) سعی کرده دوربین های روی دست را کنار بگذارد و روش همیشگی فیلم های زامبی گونه و ژانر ترسناک را در پیش بگیرد. انگار عمد داشته آن واقع نمایی را کنار بگذارد و روش کلاسیک را دنبال کند. شاید او می خواسته، اینگونه، به نوعی با روش های قبلی خودش بجنگد و به قول معروف، خود را تکرار نکند و شاید هم یک جورهایی مخاطبانش را که با توجه به سری های قبلی، با انتظارات خاصی به تماشای فیلم می نشینند به بازی بگیرد، اما همین ماجرا، می شود پاشنه ی آشیل فیلم. قسمت هایی که به قول معروف "مستندنما" به نظر می رسد، دارای جزئیات خوبی ست که تماشاگر را جذب می کند؛ جزئیاتی از قبیل زخم روی دست عموی داماد (کولدو ) که به گفته ی خودش سگی گازش گرفته و تأکید چند باره و بسیار گذرای دوربین پسر جوان روی زخم ها که وقتی در میانه ی مهمانی، همین عمو، جزء اولین نفراتی ست که به زامبی تبدیل می شود و مهمانی را بهم می ریزد، این اشارات، معنادارتر می شود، یا باز هم تأکید آرام و بدون غلو دوربین به کسانی خارج از مهمانی که دارند از راه دور به جمع افراد شاد عروسی نگاه می کنند و آنقدرها هم فوکوس نیستند که معلوم شود موجودیت شان چیست و یا مثلاً آن پدربزرگ سمعک به گوش که اول کولدو را بغل می کند و بقیه با شنوایی پایین او شوخی می کنند و سمعکش را به دستش می دهند و همین پدربزرگ در آخر، تبدیل به یکی از همان موجودات ترسناک شده که به کولدو حمله می کند و کولدو مجبور به کشتنش می شود در حالیکه همچنان حواسش به سمعک اوست، تمام این موارد، هم باعث پیش آگاهی مخاطب نسبت به فاجعه ای که در کار است می شود و هم فضایی باورپذیر می سازد که بسیار قابل قبول است مخصوصاً هم که فضای گرم عروسی، سر و صداها، شلوغ کارها، مهمان ها و شوخی هایشان با عروس و داماد، به باورپذیری و گرمای فضا کمک بیشتری می کند و بیننده را برای دیدن نیمه ی بهم ریخته و ترسناک فیلم، آماده می کند اما وقتی وارد قسمت اصلی داستان می شویم، وقتی کارگردان به عمد، مستندنمایی را کنار می گذارد و به روش کلاسیکش جلو می رود، دیگر فقط خون و خونریزی می بینیم و سر و دست هایی که به هوا می روند و دل و روده هایی که همینطور روی زمین می ریزند. این میان البته داستان بهم رسیدن کولدو و کلارا را داریم که در میانه ی این آشفتگی از هم جدا می افتند و باقی مسیر داستان، حکایت رسیدن این دو به یکدیگر است. حکایتی که با یک پایان قابل پیش بینی و همیشگی، عشق را پیروز میدان می کند و عاشقان را بهم می رساند، گیرم حتی اگر تبدیل به یکی از همان آدمخواران ترسناک شده باشند. نیمه ی اول، یعنی تا وقتی هنوز مستندنمایی فیلم ادامه دارد و همه چیز از دید دوربین های خانگی دیده می شود، اگرچه داستان سر و شکل اصلی اش را پیدا نکرده، اما همانظور که ذکرش رفت، وجود جزئیات و فضاسازی خوب، باعث می شود سرگرم شویم اما نیمه ی دوم با وجود مشخص شدن "هدف داستان" ( هر چند نه چندان قدرتمند و بکر )، به دلیل تکراری شدن فضا، خون و خونریزی های کارتونی و بی وقفه و سر و دست پریدن ها و دل و روده ریختن ها، همه چیز قابل پیش بینی و بدون جذابیت می شود. اینگونه است که مثلاً وارد کردن لایه ی مذهبی و ماجرای آن کشیش که با دعا خواندن، آدمخوارها را از خود دور می کند، با داستان ضعیف فیلم ( درست برخلاف سری اول این فیلم که ایده ی فوق العاده ای داشت )، همخوانی چندانی ندارد و بیشتر به یک بامزگی بی نتیجه شبیه است.


  وقتی عروس دست به کار می شود!


ستاره ها:  

[ بعضی آدما از بس ضعیف هستن ... ]

ـ بعضی آدما از بس ضعیف هستن که نمی تونن بد باشن.

                                           

" گاهی به آسمان نگاه کن"، کمال تبریزی

دانلود

یک سال از شروع "سینمای خانگی من" گذشت. در این یک سال، درباره ی 218 فیلم یادداشت نوشته شد و جز چند روز معدود، آنهم به دلیلی کاملاً موجه، تمام 365 روز، هر شب، یک پست جدید، روی وبلاگ فرستاده شد. راستش اهل مناسبت گرفتن و این حرف ها نیستم. این موضوع "یک سالگی" هم بیشتر برای یادآوری به خودم بود؛ که این مدت چه بر من گذشته و چه ها کرده ام. برای امشب، که البته ربطی به این "یک سالگی" ندارد، قسمت دوم بخش جدید "سکانس" را در نظر گرفته ام. این قسمت، سکانسی فوق العاده از فیلم "پا در هوا"  (UP IN THE AIR) ساخته ی جیسون ریتمن است که به زودی البته یادداشتی بر این فیلم روی وبلاگ قرار خواهد گرفت. 


لینک دانلود


اغراق نیست اگر بگویم، روزی سه چهار بار این سکانس را نگاه می کنم و  هر بار، احساس تمیزی و مرتب بودن به من دست می دهد که واقعاً لذت بخش است. ( آنهایی که من را می شناسند، متوجه می شوند منظورم چیست! )  داستان فیلم، درباره ی مردی ست که به خاطر کارش، دائماً با هواپیما سفر می کند و زندگی اش، در یک چمدان خلاصه می شود. تدوین دیدنی این سکانس، به آن ریتمی بخشیده که از چمدان بستن این مرد، یک آیین ساخته. یک مرد مرتب و تمیز که عاشق بستن چمدان است و با دقت و مهارتی خاص هم این کار را انجام می دهد.