سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Departures / Okuribito

نام فیلم: رفتن ها

بازیگران: ماساهیرو موتوکی – یوروکو هیروسویی

نویسنده: کوندو کویاما

کارگردان: یوجیرو تاکیتا

130 دقیقه؛ محصول ژاپن؛ سال 2008

 

(( استثنائی توی کار نیست. همه مون یه مرگ بدهکاریم. ))

                                  تام هنکس در «دالان سبز» اثر فرانک دارابانت

 

مرگ، نرماله*

 

خلاصه ی داستان: دایگو که یک ویولن سل نواز حرفه ای ست، بعد از منحل شدن ارکستر به علت نبودن تماشاگر، به دنبال کار جدیدی می گردد تا اینکه در یک مرکز مرده آرایی کاری پیدا می کند. کار او آراستن مرده هاست تا مسافرت آنها را به آن دنیا راحت کند ...

 

یادداشت: حکایت دایگو دراین فیلم، حکایت مردی ست که کم کم یاد می گیرد، مرگ را دوست داشته باشد. حکایت کسی که از توکیو ( نماد مادی گرایی و مصرف گرایی و مدرنیته ) به روستای محل اقامتش می آید و در اینجاست که کم کم به یک دید معنوی و عمیق نسبت به مرگ دست پیدا می کند. او که تا حالا در زندگی اش هیچ جسد و هیچ تابوتی را از نزدیک ندیده، ناخواسته وارد کاری می شود که او را به انسانی آرام تبدیل می کند. آرامشی که تنها هنگام نواختن ویولن سل در چهره ی او می بینیم. شما با این فیلم دیدتان نسبت به مرگ عوض خواهد شد مانند همان خانواده هایی که وقتی اجساد نزدیکانشان در یک مراسم کاملاً سنتی، نمادی و آیین گونه، توسط دایگو و استادش، تمیز و آرایش و در میان پارچه های رنگارنگ پیچیده می شوند، همگی خوشحال هستند و با رویی گشاده، عزیزانشان را بدرقه می کنند. انگار حالا دیگر آن جسدهای بیجان در طی آن مراسم آرامش بخش، زندگی دیگری را آغاز کرده اند و این دقیقاً همان اعتقادی ست که در آئین بودایی و شرقی بر آن صحه می گذارند. اعتقادی که به زندگی پس از مرگ می پردازد و می گوید اگر مُرده ها را بیارایند و تمیز کنند آنها راحت تر وارد دنیای ناشناخته می شوند و چه صحنه ی جالبی به وجود می آید هنگامی که در قسمتی از فیلم، خانواده ی مردی مُرده، او را غرق بوسه می کنند و اثر ماتیک لبان زنان که روی صورت جسد می ماند، باعث خنده و تفریح اطرافیان می شود. خنده ای که البته گریه هم همراه آن هست. شروع فیلم، مقدمه ی خوبی ست برای ادامه ی داستان؛ جایی که همسر دایگو، به خیال خودش اختاپوس مُرده ای را برای غذا آورده که بعد می فهمد زنده است و وقتی که دایگو آن را در رودخانه می اندازد، باز انگار اختاپوس مُرده. این روند مُرده بودن، زنده شدن در واقع نشانه ای ست برای چیزی که در داستان فیلم خواهیم دید. دایگو در طی این مسیر می فهمد که می توان مرگ را پذیرفت و حتی دوستش داشت. او با کاری که می کند جنبه ی زشت و قبیح مرگ را از بین می برد و آن را برای دیگران و خودش زیبا جلوه می دهد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*جمله ی دایگو در فیلم


 

   آرامش مرگ ...


ستاره ها: 


از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد