سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ میمی: دو تا خبر برات دارم. یه خبر خوب یه خبر بد ... ]

میمی ( امانوئل سینیه ): دو تا خبر برات دارم. یه خبر خوب، یه خبر بد.

 اُسکار ( پیتر کویوت ): خُب بگو.

 میمی: خبر اول اینه که فلج شدی و تا آخر عمر باید رو ویلچر بشینی.

 اُسکار: خبر خوبه چیه؟

 میمی: این خبر خوبه بود! خبرِ بد اینه که کسیکه قراره ازت مراقبت کنه منم !

 

" ماه تلخ "، رومن پولانسکی

[ اد کرین: فقط چن هفته بعدش بود که اون پیشنهاد کرد ... ]

اِد کِرِین ( بیلی باب تورنتن ): ... فقط چن هفته بعدش بود که اون پیشنهاد کرد تا با هم ازدواج کنیم. من گفتم: نمی خوای منو بیشتر بشناسی؟ اون گفت: برای چی؟ اوضاع رو بهتر می کنه؟

                                       

"مردی که آنجا نبود"، برادران کوئن

[ آیا ناظر کبیر وجود دارد؟ ... ]

ـ آیا ناظر کبیر وجود دارد؟

ـ البته که وجود دارد. حزب وجود دارد. ناظر کبیر تجسم حزب است.

ـ آیا او همانگونه که من وجود دارم، وجود دارد؟

ـ تو وجود نداری.

                                 

رمان "1984" اثر جورج اورول

[ رئیس به اتان هانت: خب، این یه مأموریت سخت نیست ... ]

رئیس ( آنتونی هاپکینز ) به اتان هانت ( تام کروز ): خب، این یه مأموریت سخت نیست آقای هانت، یه مأموریت غیرممکنه. انجام مأموریتای سخت، برای تو باید مث آب خوردن باشه.

                                 

"مأموریت غیرممکن 2"، جان وو

[ دیالوگ های زیر، عیناً از روی زیرنویس فارسی یک فیلم ژاپنی ... ]

دیالوگ های زیر، عیناً از روی زیرنویس فارسی یک فیلم ژاپنی بی اهمیت به نام "نیمه ی راه"، که نامش در بخش " فیلم هایی که نباید دید" خواهد آمد، کپی شده است، با همان املاء و ترکیب بندی عجیب و غریب جملات، بدونِ حتی یک نقطه بالا پایین کردن. این دیالوگ ها، نمونه ای کوچک از زیرنویس های بی سر و ته و مفتضحانه ای هستند که گریبان خیلی از فیلم های خوب و بد را چسبیده و انگار یک سری آدم بیمار ( که من روی این جنبه، تأکید بیشتری دارم )، بیسواد و فرصت طلب، نمی خواهند دست از این کارهای احمقانه شان بردارند. دیالوگ های زیر، در حالی بیان می شود که یک دختر نوجوان به خانه ی استادش آمده تا درباره ی دوست پسرش که قصد دارد برای ادامه ی تحصیل، او را ترک کند، حرف بزند. اما چون خجالت می کِشد ماجرا را مستقیم تعریف کند، در لفافه حرف می زند. البته من به سختی متوجه مفهوم دیالوگ ها شدم. خودتان بخوانید و قضاوت کنید:

دختر: برایه یک دوستم نگران هستم.

استاد: دوستت هست.

دختر: آره.

استاد: مشکل چی هستش؟

دختر: اون یک دوست پسر داره. میخواهد به یک دانشگاه تو توکیو بره.

استاد: دوست پسر دوستت هستش؟

دختر: آره. و گفتش که نمیره. گفتش که نمی ره تو توکیو درس بخونه و واسه من رها کردش.

استاد: دوست پسر کی هستش؟

دختر: دوست پسر دوست من هستش.

استاد: یعنی دوست پسرش ... دوست پسرش واسه خاطر اون از رفتن دست کشید.

دختر: واسه اون دست برداشت. اونوقت من هم واسه اون گفتم که من رو دوست داری یا توکیو رو؟

استاد: گفتی که من؟ دوستت پرسیده من و یا توکیو رو؟

دختر: هان آره دوستم ... گفتش من یا توکیو؟ اون هم واسه دوستم از توکیو دست کشید. خوبه که برایه اون دست کشیده. ولی انگار از وقتی که دست کشیده مطمئن نیستش که بره یا نه.

استاد: چرا فکر می کنی؟

دختر: چیزی که من نمی تونم درک بکنم اینه ... یعنی برای دوستم.

استاد: دوستت تو هستی، درسته؟ این خیلی پیچیده هستش.

دختر: نه این ربطی به من نداره.

استاد: زود باش بگو که تو هستی.

دختر: ولی این چیز ... اون قبل اینکه بخواهد بره توکیو ما قبلش با هم بودیم. این به خاطر من هستش. یعنی قبل این که به من چیزی بگی تصمی گرفتش که بره به توکیو. بعد این همه چیز تمام آخرین نفر به من گفتش. ببینم به نتایجش فکر می کنی؟

استاد: مردها اینطوری هستن. قبل اینکه به نتایج فکر بکنیم. بدون اینکه فرک (!) ( علامت تعجب از خودم است! ) بکنه حرکت کرده من هم اینطور آدمی هستم. این هستش. برایه یک چیز که نمی تونی از خودت بکنی بدون اینکه فکر بکنی شده حرکت بکنی؟ به احتمال زیاد نه. زیاد نمی شه گفتش. خیلی وقت پیش این کار رو کرده بودم. تو وقتش هیچ جوری اینده رو مد نظر قرار ندادم. فقط فکر می کردم که تو رو دوست دارم. یعنی شما هم به طوری رفتار می کنید که اونطور هستش. ولی همه می تونن بگن که این تحت مسئولیت دخترها نیستش. اونها بچه های خوبی هستن.   

[ دلقکی که به میخوارگی بیفتد ... ]

دلقکی که به میخوارگی بیفتد زودتر از یک شیروانی ساز مست، سقوط می کند.

                                   

رمان "عقاید یک دلقک " اثر هاینریش بُل

[ آرتور: یه چیزی رو از ماهیا خوب یاد گرفتم ... ]

آرتور (آلبرت فینی ): یه چیزی رو از ماهیا خوب یاد گرفتم؛ تا وقتی طعمه خوب نبود بهش دهن نزن.

                                   

"شنبه شب و یک شنبه صبح"، کارل رایز

[ پدر براون گفت: وقتی پایین افتاد، تنها بود ... ]

پدر براون گفت: (( وقتی پایین افتاد، تنها بود، ولی خودکشی نکرد. ))

فلامبو با بی صبری پرسید: (( پس علت مرگش چه بود؟ ))

(( به قتل رسید. ))

کارآگاه اعتراض کرد: (( ولی، خودتان الساعه گفتید که تنها بود. ))

کشیش جواب داد: (( وقتی تنها بود، به قتل رسید. ))

 

  مجموعه ی "صلیب آبی" از سری داستان های پدر براون، کشیشِ کارآگاه اثر گیلبرت کیت چسترتون