ـ گنجه مرتب و تمیز ( حتی یک نفر آن را گردگیری کرده بود ) بدترین چیزی بود که او می توانست برایم بجا بگذارد. مرتب، مجزا، اثاثش هم از اثاث من طلاق گرفته بودند. توی گنجه مانند این بود که کسی را با موفقیت جراحی کرده باشند. هیچ چیز از او بجا نمانده بود، حتی یک دکمه بلوز هم نیفتاده بود. در را باز گذاشتم که چشمم به آینه نیفتد. جست زنان به آشپزخانه رفتم، بطری کنیاک را توی جیبم گذاشتم، به اطاق نشیمن رفتم، روی کاناپه دراز کشیدم و پاچه شلوارم را بالا زدم. زانو سخت ورم کرده بود، اما همین که دراز کشیدم، دردم کمتر شد. توی قوطی چهار تا سیگار بود، یکی از آن ها را آتش زدم.
در فکر بودم که کدام یک بدتر است: اینکه ماری لباسهایش را اینجا می گذاشت، یا این طور، جمع کردنِ همه چیز و حتی نگذاشتن یک یادداشت، که: (( دورانِ با تو را هیچ گاه فراموش نمی کنم. )) شاید اینطور بهتر بود، با وجود این می توانست یک دکمه افتاده، یا یک کمربند را به جا بگذارد، یا تمام گنجه را ببرد و آتش بزند.
رمان "عقاید یک دلقک" اثر هاینریش بل
ما موجوداتی در جستجوی معنائیم. تا جایی که می دانیم سگ ها از بابت شرایط سگی زندگی رنج نمی کشند و در مورد بی خانمانی سگ ها در بخش های دیگر جهان نگران نیستند و یا سعی نمی کنند زندگی خود را از چشم انداز دیگری ببینند. چون ما انسان ها به آسانی دچار ناامیدی می شویم از همان آغاز، داستان هایی ابداع کرده ایم که به ما امکان می دهد زندگی خود را در چارچوب بزرگتری بگذاریم. داستان هایی با یک انگاره ی شالوده ای که این حس را در ما ایجاد می کند که به رغم همه ی شواهدِ افسرده کننده و پر آشوب، زندگی دارای معنا و ارزش است.
ویژگی دیگر ذهن انسان، قابلیتِ داشتن تصورات و تجربه هایی است که برای آنها توضیح عقلانی نداریم. قوه ی تخیلی داریم که به ما امکان می دهد به چیزی که هم اینک حضور ندارد، و چون برای اولین بار به ذهن مان خطور می کند، موجودیت مادی ندارد، بیندیشیم. تخیل، قوه ای است که دین و اسطوره را پدید می آورد.
" تاریخ مختصر اسطوره" نوشته ی کارن آرمسترانگ
اکثر پسرا تا آخرش می رن. آدم هیچ وقت نمی فهمه که دختره واقعاً دلش می خواد نری یا بدجوری ترسیده یا فقط می گه تا اگرم رفتی و تا آخرشم رفتی، بیفته گردن تو، نه اون. بهرحال من همیشه نمی رفتم. مشکل اینه که زود دلم براشون می سوزه. منظورم اینه که خنگ و مشنگن. بعدِ یه مدت که باهاشون ور بری، قشنگ می بینی که مُخشونو از دست دادن. همه ی دخترا وقتی احساساتی می شن، بی عقلم می شن. نمی دونم. به من می گن نکُن، منم نمی کُنم. همیشه هم بعدش پشیمون می شم، بعدِ اینکه می رسونمشون. ولی دفه ی بعد بازم نمی کُنم.
رمان (( ناتور دشت )) شاهکار جی. دی. سلینجر
(( یه دفه جایزه شون من بودم؛ یه آخر هفته با تونی کرتیس. زنی که برنده شده بود، دمغ شد. اون جایزه ی دوم رو می خواست؛ یه اجاق گاز جدید. ))
تونی کرتیس
((خب آدم وقتی می بینه کسی مث آرنولد شوارتزنگر تا این حد توی زندگی ش موفق شده، فکر می کنه که حتماً منم می تونم بشم. ))
وودی آلن
ـ اتی ین آمد و در جای آنها روی تیر نشست. بار غصه اش سنگین می شد و خود نمی دانست چرا. به پشتِ پیرمرد که دور می شد، نگاه کنان، به یاد آن روز صبح افتاد که به آنجا رسیده بود و به یاد سیل سخنانی که بادِ سیلی زن از سینه ی خاموش پیر، بیرون می کشید. چه فلاکتی! به این دخترانِ از خستگی درمانده ای فکر می کرد که هنوز آنقدر احمق بودند که بچه هم درست می کردند: گوشتی برای بار بردن و کالبدهایی برای رنج کشیدن. اگر اینها همچنان به درست کردنِ بچه های به گرسنگی محکوم، ادامه دهند، فلاکتشان هرگز تمام نخواهد شد. آیا بهتر نبود سوراخ زیر شکمشان را چفت کنند و رانهاشان را مثل وقتِ رسیدن مصیبت، جفت؟ شاید این افکار غم انگیز به آن سبب در ذهن او بیدار می شد که از تنهایی خود احساس ملال می کرد حال آنکه دیگران جفت جفت در پی کِیف می رفتند. هوا ملایم و سنگین بود و خفه اش می کرد و تک و توک قطره های باران بر دست های تب آلودش می چکید. آری، این راهی بود که همه به آن می رفتند. زور غریزه به عقل می چربید.
رمان "ژرمینال" شاهکار امیل زولا
تونی مونتانا ( آل پاچینو ): شما همه تون آشغالید. میدونید چرا؟ شما نمی تونید چیزی که میخواین باشین. شما به آدمایی مث من نیاز دارین ... شما به آدمایی مث من نیاز دارین تا با انگشت نشونشون بدین و بگین : این آدم بده ست. که چی؟ که خودتون خوب باشین؟ نه شما خوب نیستین. شما فقط بلدین چطور جا بخورین، چطور دروغ بگین. اما من، من این مشکل رو ندارم. من همیشه حقیقت رو می گم. حتی وقتی دروغ می گم.
"صورت زخمی"، برایان دی پالما
از یه راه پله ی دیگه اومدم پایین و یه (( دهنِتو ... )) ی دیگه، روی دیوار دیدم. سعی کردم با دست پاکش کنم ولی این یکی رو با چاقویی چیزی روی دیوار کنده بودن. پاک نمی شد. به هر حال فایده ای هم نداشت. اگه یکی یه میلیون سالَم وقت داشته باشه نمی تونه حتی نصفِ (( دهنِتو ... )) های دنیا رو پاک کنه.
رمان (( ناتور دشت )) شاهکار جی.دی. سلینجر