سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ این جات چی شده؟ ... ]

ـ این جات چی شده؟

باد وایت ( راسل کرو ): وقتی دوازده سالَم بود، پدرم با یه بطری دنبال مادرم کرد. من پریدم سر راهش.

ـ مادرتو نجات دادی؟

باد وایت: نه برای یه مدت طولانی.

                                             

"محرمانه لس آنجلس"، کورتیس هانسن

[ کمی بعد جراحت را بررسی کرد و متوجه شد ... ]

کمی بعد جراحت را بررسی کرد و متوجه شد که چه چیزی در بدنش کم شده است، اما چون سگ بود نه بیولوژیست یا پروفسور آناتومی، باز هم نفهمید چه بر سرش آمده بود. بله درست است که حالا آن کیسه، خالی شده بود و دیگر اعضای سابق سر جایشان نبودند، اما معنی آن دقیقاً چه بود؟ او همیشه از لیسیدن آن قسمت لذت می برد، در واقع تا آنجا که به خاطر داشت عادت همیشگی اش شده بود، اما به جز آن گویچه های حساس، به نظر می رسید بقیه ی چیزهای آن ناحیه سر جایشان بودند. چطور می توانست بفهمد که آن اعضای مفقود شده بارها باعث پدر شدنش شده بودند؟ به جز رابطه ی ده روزه اش با گرتا، ماده سگِ آرام اهل شهر آیوا، روابط عشقی اش همیشه خیلی کوتاه بود؛ جفت گیری های عجولانه، عیاشی های سریع، غلت و واغلت های دیوانه وار در کاه و یونجه و هرگز توله سگ هایی را که به وجود آورده بود ندیده بود. و اگر می دید هم چطور می توانست متوجه نسبت خودش با آن ها شود؟ او را به خواجه ای تبدیل کرده بودند، اما به نظر خودش هنوز سلطان عاشقان بود، پادشاه سگ های عاشق پیشه و تا نفس آخر، دل از ماده ها می برد. برای اولین بار وضع اسف بار زندگی اش را نادیده گرفت. تنها موضوع مهم درد جسمی اش بود، وقتی دیگر درد نداشت دیگر به عمل جراحی فکر نکرد.

                                               

رمان "تیمبوکتو" اثر پل آستر

[ گاهی وقتا آدم دلش می خواد با یکی، دو کلمه حرف بزنه ... ]

ـ گاهی وقتا آدم دلش میخواد با یکی، دو کلمه حرف بزنه. ولی خوب، اگه یکی نباشه که اون دو کلمه ی اونو بشنوه می دونی چی میشه؟ با خودش میگه: من چرا باید دنبال یکی باشم که باهاش دو کلمه حرف بزنم؟ اصلاً خودم می تونم با خودم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و حرفای خودمو بهتر بفهمم. کسی که به اینجا برسه نه می گرده نه می خواد.

                                                         

"شبهای روشن"، فرزاد موتمن

[ تو حتی به من یاد ندادی چطور شعر سر هم کنم ... ]

(( تو حتی به من یاد ندادی چطور شعر سر هم کنم. همانطور که خودت بلد بودی. اگر فقط همین کار را بلد بودم، شاید چیزی گیرم می آمد و می توانستم مثل تو سر مردم را گرم کنم. روزی که از تو خواستم یاد بدهی، گفتی:"برو تخم مرغ بفروش، در آمدت بیشتر است." و اول تخم مرغ فروختم و بعد جوجه و بعد هم خوک و حتی می توانم بگویم بدک نبود. اما پول توی دست آدم نمی ماند، بچه ها می آیند و آن را عین آب خوردن قورت می دهند و بعدش چیزی برای کاسبی نمی ماند و کسی هم حاضر نیست به آدم نسیه بفروشد. گفتم که، هفته ی پیش علف خوردیم و این هفته، همین هم گیرمان نیامد. برای همین می خواهم بروم. خیلی هم ناراحتم که می خواهم بروم پدر، گرچه باورت نمی شود، آخر من عاشق بچه هایم هستم. به عکس تو که فقط بچه پس انداختی و بعد ولشان کردی به امان خدا. ))

(( این را یاد بگیر پسر: در هر آشیانه ی تازه، آدم باید یک تخم بگذارد. وقتی گرد پیری روی سرت نشست، آنوقت یاد می گیری چطور زندگی کنی، آنوقت می فهمی که بچه هایت تنهایت می گذارند، که آن ها قدر هیچ چیز را نمی دانند، که آن ها حتی خاطره های تو را می خورند. ))

(( این حرف ها چرند است. ))

(( شاید، اما واقعیت است. ))

                                           

مجموعه ی داستان "دشت سوزان" اثر خوآن رولفو

[ میلی: هیچ معلوم هست راجع به چی داری حرف می زنی؟ ... ]

میلی: هیچ معلوم هست راجع به چی داری حرف می زنی؟

دن: راجع به زندگی با حروف سیاه! رمز و رازی در کار نیست میلی. تو می خواهی به این اعتقاد پیدا کنی. ماجراهای عجیب و خیال برانگیز در سرِ هر پیچ. حوادث عالی در ته هر خیابان. همه اش توهمات طبقه ی پایین و متوسط عهد بوق. من بهت می گویم که فقط سوسیس یا مرباست. باور می کنی که در تمامِ بیست سال زندگی ام، حتی یک بار هم چیزی نبوده که مرا به هیجان بیاورد؟

میلی: خوب پس بهتر است شروع کنی! چون اینطورها هم که تو می گویی نیست. به اندازه ی یک جهنم، رمز و راز وجود دارد پسر جان. همه اش در جریان است. چیزهای هیجان انگیز! آره جانم!

                                         

نمایشنامه ی "آن ها زنده اند" اثر آثول فوگارد

[ یک روز فروغ پرسید: کِی ازدواج می کنیم؟ ... ]

یک روز فروغ پرسید: ((کِی ازدواج می کنیم؟)) گفتم: (( اگر ازدواج کردیم، دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آب گرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دل سوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد و حرف معلم ادبیاتمان ـ یعنی تو ـ درست از آب در می آید. )) و من نمی خواستم حرف تو درست از آب در بیاید.

                                   

" عشق روی پیاده رو" اثر مصطفی مستور

[ ... ولی ماجرا به جای تمام شدن، ادامه پیدا کرد ... ]

... ولی ماجرا به جای تمام شدن، ادامه پیدا کرد. دیگر سالی نبود که بگذرد و او در بیمارستان بستری نشود. فرزند پدر و مادری بود با عمری دراز و برادر مردی شش سال از خودش بزرگتر که هنوز به طراوت دورانی بود که در دبیرستان بسکتبال بازی می کرد، ولی سلامتی، او را در دهه ی هفتم زندگی ترک کرده بود و بدنش مدام در معرض تهدید بود. سه بار ازدواج کرده بود، چند معشوقه و بچه و شغل عالی داشت و می شد گفت که آدم موفقی بود ولی حالا طفره از مرگ مهم ترین مشغله ی زندگی اش شده بود و زوالِ جسمانی، تمام قصه اش.

                                 

رمان "یکی مثل همه" اثر فیلیپ راث

[ الان مثلاً فکر می کنم اینجا می مونم می ذارم هر ژانویه ... ]

ـ الان مثلاً فکر می کنم اینجا می مونم می ذارم هر ژانویه، یعنی اول سال، برام پسر دنیا بیاری. دختر نباید به دنیا بیاری، فقط پسر و اِسمای حسابی روشون، یعنی رو همه شون، می ذارم. بعدش تموم زمینای اینجا رو می گیریم و یه لشکر پسر راه می ندازیم، هر پسر هم برای خودش یه زن پیدا می کنه و هر زن پسرای زیادتری به دنیا می آره. اون وخت ما می شیم ارباب اینجا، ارباب دنیا و به دیگرون دستور می دیم. بعدش که من سرمو می ذارم، جّدِ تموم مردای این اطرافم، همه مون هم اسم مون "سانتوس بزارا"س، چون زمین داریم، صاحب همه چی هسیم، "سانتوس بزارا"ی خوش تخم و ترکه، "سانتوس بزارا"ی لت و پارکن، "سانتوس بزارا"ی دخل همه رو بیار، "سانتوس بزارا"ی آدمخور، "سانتوس بزارا"ی روی همه رو کم کن، "سانتوس بزارا"ی خونخوار، "سانتوس بزار"ی سر زیر آب کن، "سانتوس بزارا"ی اسب رام کن و بگیر و برو تا آخر، راسی راسی، چه جدّ و آبادی درست می شه!

                             

رمان "شکار انسان" اثر ژوئائو اوبالدو ریــبــِـــیرو