نام فیلم: آلزایمر
بازیگران: مهدی هاشمی – مهتاب کرامتی – فرامرز قریبیان و ...
نویسنده و کارگردان: احمدرضا معتمدی
102 دقیقه؛ سال 1389
... مون*
خلاصه ی داستان: بیست سال پیش، همسر آسیه در تصادف رانندگی جان خود را از دست داده و البته سوختگی باعث شده که نتوانند او را شناسایی کنند. آسیه که مرگ همسرش را باور نکرده، همچنان بعد از بیست سال در تلاش است تا او را پیدا کند برای همین روی خوشی به آقا نعیم، برادر همسرش، نشان نمی دهد تا اینکه ناگهان سر و کله ی مرد نیمه دیوانه ای پیدا می شود که ادعا می کند همسر آسیه است ...
یادداشت: قبل از هر چیز باید به اسم بی معنا و بی ربط فیلم اشاره کنم که هیچ وجه تسمیه ای با موضوع و داستان ندارد یا من اینطور فکر می کنم. اما خوشبختانه معتمدی در این کار چند گام به جلو گذاشته و اثر خوبی ساخته که داستانش تقریباً بدون لکنت جلو می رود و برخلاف اکثر فیلم های سینمای ایران، شخصیت های اضافه و بی مورد ندارد و از شخصیت های داستان، به خوبی استفاده می کند. البته چند ایده ی خوب هم دارد که در طول کار جا می افتد؛ مهمترینش ماجرای شعبده بازی ست که در تار و پود اثر می نشیند و آخر سر که آسیه را در حال شعبده بازی می بینیم، بدون شعار و حرف های قلمبه سلمبه مضمون اصلی اثر ـ که در پایین به آن اشاره خواهم کرد ـ به تماشاگر منتقل می شود. ( باید از آن صحنه ای که روحانی محل رو به دوربین از اعتقاد قوی آسیه سخن می گوید، چشم پوشی کنیم ) صحنه های خوبی هم در کار یافت می شود. یکی آنجا که آن مرد نیمه دیوانه را در میدان شهر رها می کنند تا خودش را همسر آسیه معرفی کند و من را شدیداً یاد صحنه ی "معمای کاسپار هاوزر" ورنر هرتزوگ انداخت که بعد از خواندن مصاحبه ی معتمدی متوجه شدم فکرم کاملاً درست بوده. فیلم بسیار شسته و رفته و جمع و جور جلو می رود. حرکت آسیه ـ که به نظرم شخصیت اصلی داستان است ـ و اصرار او به اینکه این مرد شوهرش است برای من بیشتر به فرار از موقعیتش در آن خانه و نزد آن مردان می ماند. شعبده بازیِ پایانی او در واقع می تواند چنین معنایی داشته باشد. او خودش را در دنیای مرد دیوانه غرق می کند تا از دنیایی که در آن زندانی ست فاصله بگیرد. می شد در تدوین، خیلی از صحنه ها را حذف کرد تا ساختار شکیل تری به دست بیاید. نمونه اش نشان دادن خوابگاه دانشجویی دختر آسیه است که شمای بصری کار را بهم می ریزد و چشم را می آزارد بدون اینکه برای دیدن آن محیط هیچ دلیل قانع کننده ای وجود داشته باشد. می ماند موضوع شک و یقین تماشاگر به اینکه آیا این مرد واقعاً همسر آسیه هست یا نه. در فیلم به وضوح تاکید می شود که اینگونه نیست ( جواب آزمایش خون منفی ست ) و همین جوابِ قطعی، تردیدها را از بین می برد اگر که قرار بوده فیلمساز، ما را و آدم های فیلم را در هویت این مرد دچار تردید کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*واژه ی بامزه ی مهدی هاشمی که هر بار در واکنش به جمله هایی از قبیل "خونه مون"، "اتاقمون" و ...، قسمت پایانی جمله را با تعجب و تاکید تکرار می کند.
تردید یا یقین ...
ستاره ها:
نام فیلم: بال ها
بازیگران: کلارا بو – چارلز بادی راجرز – ریچارد آرلن و ...
فیلم نامه: هوپ لورینگ – لوئیس دی لایتون براساس داستانی از جان مونک ساندرز
کارگردان: ویلیام وِلمن
139 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1927
C’est la guerre!*
خلاصه ی داستان: دو مرد، هر دو عاشق یک دختر، روانه ی جنگ می شوند ...
یادداشت: این فیلم که در اولین دوره ی مراسم اسکار، برنده ی دو مجسمه شده، با بودجه ای معادل دو میلیون دلار ساخته شد و بروی پرده ها رفت که برای هالیوودِ آن دوران رقم خیره کننده ای بود. فیلم با صحنه های اعجاب انگیز پرواز و نبرد هواپیماها، همه را غافلگیر کرد و در واقع اولین اثری محسوب شد که با چنین صحنه های خیرکننده ای، راه را برای بقیه فیلم های اینچنینی باز کرد. فیلمبرداری صحنه های نبردِ هواپیماها با دهها متخصص و طی بارها و بارها برداشت انجام گرفت و نتیجه اش چیزی شد که بعد از گذشت چیزی نزدیک به 85 سال از زمان ساخت آن، هنوز تازه و نفسگیر جلوه می کند. واقعاً با دیدن این صحنه ها، می مانید که چگونه به فکرشان رسیده که دوربینِ به آن بزرگی را در هواپیما جاسازی کنند تا به چنین لحظاتی برسند. دستاوردی که بهرحال در تکامل زبان سینما نقش مهمی ایفا کرده است. داستان پر سوز و گدازش حالا دیگر کمی طولانی و خسته کننده و همچنین نامنسجم و ناپخته به نظر می رسد اما پیامش همچنان پابرجاست؛ جنگ هیچ نتیجه ای ندارد جز از بین بردن انسانیت. در اینجا جک، دیوید دوست همیشگی اش را به گمان اینکه او نیروی دشمن است، می کُشد و وقتی می فهمد چه کرده، حالا باید خبر مرگ پسر را برای خانواده ببرد. او که نمی داند چه باید بگوید، در آغوش مادر دیوید به گریه می افتد و مادر او را دلداری می دهد که این تقصیر تو نیست، تقصیر جنگ است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*"این جنگه!"؛ جمله ای که فرمانده به جک می گوید در لحظه ای که جک از کُشتن ناآگاهانه ی دیوید، اشک می ریزد.
مثلث عشقی در پس زمینه ی جنگ خانمانسوز ...
ستاره ها:
یادداشت "دشمن جامعه" فیلم دیگری از ویلیام ولمن در همین وبلاگ
بیمار ادامه داد: (( اگر شما گمان می کنید که با آرامش، چشم در چشم ابدیت خواهید دوخت، برای این است که هیچ درکی از آن ندارید. شخص باید مثل یک بزهکار، محکوم به مرگ باشد ... یا مثل من، آن وقت می تواند درباره ی آن حرف بزند و شیطانِ بیچاره که تسلیم، زیر چوبه ی دار فریاد برمی آورد، آن دانشمند بزرگ که پس از سر کشیدن جام شوکران، شعار سر می دهد و آن قهرمانِ آزادیخواهِ در بندی که تفنگی را که به سینه اش نشانه رفته، خندان می نگرد، همه ریاکارند. من می دانم ... که چهره ی آرامِ آنها، لبخندِ آنها، همه تظاهر است. زیرا همه از مرگ می ترسند. ترسی وحشتناک. ترسی که مانند خودِ مُردن بسیار طبیعی ست. ))
از داستان "مُردن" اثر آرتور شنیتسلر
نام فیلم: طبقه سوم
بازیگران: مهناز افشار – پگاه آهنگرانی و ...
نویسنده و کارگردان: بیژن میرباقری
80 دقیقه؛ سال 1388
جشنواره ی شعار
خلاصه ی داستان: پارتی شبانه ی عده ای جوان به دلیل ورود ماموران بهم می ریزد. هر کس از راهی فرار می کند و دختر جوانی هم که شدیداً مست است، از راه ملافه هایی که بهم گره زده اند، وارد بالکن طبقه ی سوم آپارتمان می شود. آنجا زن جوان تنهایی زندگی می کند که ابتدا نمی خواهد دختر را راه بدهد ...
یادداشت: اولین نکته ای که شدیداً در طول دیدن فیلم من را آزار داد و البته نکته ای ست حاشیه ای، صدای لرزان و چهره ی گریان دختر جوان ( آهنگرانی ) بود که همراه با نفس نفس زدن های بی مورد و دایمی اش، واقعاً آزاردهنده و اعصاب خردکن و در اواخر، دیگر غیرقابل تحمل بود. اما غیر از این، مشکل درست همان جایی که سالهاست سینمای اجتماعی ایران از آن ضربه می خورد و به نظر من خواهد خورد. جایی که شعار و حرف های قلمبه سلمبه و پیام فیلم، از کادر بیرون می زند و گاه غیرقابل تحمل می شود. حرف هایی که در دهن آدم ها گذاشته می شود، در قواره ی آنها نیست. اینها حرف هایی ست که نویسنده می خواسته بزند نه شخصیت های داستان و تمام مشکل همینجاست. مثلاً فیلمساز برای آنکه نشان بدهد نسل امروز چقدر سرگردان هستند ( دقت کرده اید که اسم فیلم هم طبقه سوم است و مطمئن باشید این اسم از روی قصد گذاشته شده تا جشنواره ی شعارهای فیلم تکمیل شده باشد ) زن جوان به دختر جوان چنین دیالوگی می گوید: (( فکر می کنی اون بیرون آزادی؟ )) و جلوتر: (( وقتی تو رو می بینم، یه احمق می بینم مث خودم که به از دست دادن عادت نکرده. )) و بعد جلوتر: (( کاش می شد آدم از توی خودشم فرار کنه. )) و سرنخ این دیالوگ ها را که بگیرید، در تمام طول فیلم، دو شخصیت اصلی، تماشاگر را بمباران دیالوگ های گنده می کنند و ذهن را می آزارند. این در حالی ست که متاسفانه ماجرا آنقدر گنگ و نافهوم است که کشمکش این دو زن در طول داستان را به هیچ عنوان درک نمی کنم. آنها از چه چیز اینقدر ناراحت هستند؟ از همه بدتر بی منطق بودن داستان است. دقت کنید به سکانسی که پلیس وارد خانه می شود تا برای یک تحقیق ساده، بالکن را نگاه کند. دختر و زن آنقدر رفتارهای مشکوک از خود بروز می دهند، آنقدر بی مورد اینطرف و آنطرف می روند که انگار می خواهند از روی عمد شک پلیس را برانگیزند. آیا نمی شد دختر در اتاق بماند تا پلیس کارش را انجام بدهد و برود؟ اینگونه بی منطقی ها، آنگونه شعار دادن ها و در نهایت نامفهوم بودن حرف اصلی فیلم، هیچ چیز نصیب تماشاگر نمی کند.
این زن ها چه می خواهند؟ مشکلشان چیست؟
ستاره ها:
یادداشت "دوزخ، برزخ، بهشت" فیلم دیگری از همین فیلمساز در این وبلاگ
نام فیلم: 50/50
بازیگران: جوزف گوردن لویت – سث روگن و ...
فیلم نامه: ویل ریزر
کارگردان: جاناتان لیواین
100 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011
90/1
خلاصه ی داستان: آدام جوانی ست که به سرطان دچار می شود و مرگ و زندگی اش چندان معلوم نیست اما او آنقدر روحیه دارد که با این سرطان دست و پنجه نرم کند ...
یادداشت: اگر شما به ( شوامانومانوروفایبروسارکما ) مبتلا بودید چه می کردید؟ اگر من بودم حتماً به نفع آن 50 درصد مرگ کنار می رفتم. درست برخلاف آدام که جنگید و به نفع 50 در صد زندگی ایستادگی کرد. تصورش را بکنید فیلمی کمدی می بینید با موضوع سرطانی مرگ آور که در حال از بین بردن شخصیت اصلی فیلم است. من فکر می کنم این فیلم می تواند بهترین گزینه باشد برای روحیه دادن به بیمارانی که با سرطان دست و پنجه نرم می کنند. نمایشش برای چنین بیمارانی می تواند امید به زندگی را در آنها بالا ببرد. امیدوارم کسی به فکرش برسد ( یا شاید هم تاکنون رسیده باشد ) که فیلم را برای بیماران پخش کند. نیمی از بار طنز داستان به دوش کایل، دوست آدام است که درباره ی دخترها نظرات جالبی دارد و با همین پر حرفی ها سعی می کند او را به زندگی برگرداند. در طول اثر شاهد لحظات گرم و باورپذیری هستیم. بازی خوب بازیگران، داستانی نرم و لطیف و جذاب که فضایی پر از امید و رنگ و آهنگ می سازد باعث می شود به این نکته برسیم که قدر سلامتی را بدانیم و از لحظاتمان بیشتر و بیشتر استفاده کنیم چون مهم زمان اکنون است. زمانی که در آن هستیم. لحظاتی که آدام برای عمل جراحی سنگینش آماده می شود و در حال خداحافظی از پدر و مادر و دوستانش است، خیلی سخت می توانید از جاری شدن اشک هایتان جلوگیری کنید.
آدام می خواهد با بیماری اش کنار بیاید. برای همین است که قبل از آنکه به دلیل شیمی درمانی، موهایش بریزد، خودش آنها را از ته می زند ...
ستاره ها:
نام فیلم: مبارز
بازیگران: نیک نولتی – تام هاردی – جوئل ادگرتون و ...
فیلم نامه: گوین اوکانر – آنتونی تامباکیز – کلیف دورفمن براساس داستانی از گوین اوکانر و کلیف دورفمن
کارگردان: گوین اوکانر
140 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011
نیمه هندی تا تمام هندی
خلاصه ی داستان: برندان و تامی دو برادر هستند که سال ها از یکدیگر خبر نداشته اند و حالا برای یک مسابقه ی مشت زنی، دوباره همدیگر را ملاقات می کنند. هر کدام به دلیلی به پول هنگفتی که جایزه ی مسابقه است، نیاز دارد ...
یادداشت: خب اواخر فیلم واقعاً احساسات رقیق آدم طغیان می کند، از رابطه ی دو برادر و موقعیتی که در آن، رو در روی هم قرار گرفته اند و به یکدیگر مشت می زنند و سرانجام عشق برادری غلبه می کند و آنها در میان خون و هیاهو، یکدیگر را در آغوش می گیرند، بدن آدم مور مور می شود اما در واقع با فیلمی طرف هستیم که از لحاظ بصری بسیار ریخت و پاش است و نکته ی خاصی در تصاویرش نیست و از طرف دیگر و از همه مهم تر، از لحاظ داستانی هم به داستانی نیمه هندی تا تمام هندی ( به معنای بدش ) می ماند. فیلم نمی تواند آدم هایش را برایمان ملموس کند چون داستانش زیادی ساده انگارانه و تا حدودی سطحی ست. نمی توانم درک کنم اینکه تامی، در جنگ موجب نجات جان چند سرباز شده و بعد ناپدید شده چه کمکی می توانسته به داستان بکند و اصلاً ربطش به کلیت اثر چیست؟ پدر هم هیچ نقشی در داستان ایفا نمی کند و هیچ تاثیری بروی دو برادر ندارد. انگار همه چیز شکل گرفته تا تنها شاهد نبرد دو برادر در پایان باشیم. پایانی که بسیار پر لکنت و بی معنی ست و کاملاً بدون اینکه نتیجه ای به دست بدهد، تمام می شود و بالاخره هم نمی فهمیم حرف اصلی داستان چه بوده است.
دو برادر در قفس ...
ستاره ها:
نام فیلم: آخرین فرمان
بازیگران: امیل یانینگز – اِوِلین برنت – ویلیام پاول و ...
فیلم نامه: جوزن فن اشترنبرگ – جان اف گودریچ – لاجوس بیرو – هرمان جی منکیه ویچ
کارگردان: جوزف فن اشترنبرگ
88 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1928
کارگردان و ژنرال
خلاصه ی داستان: ژنرال سرگیوس الکساندر، ژنرال ارتش روسیه، بعد از انقلاب روسیه، به حال و روز بدی می افتد. او که در زمان قدرت خود، اولان لئو آندری یف یکی از بازیگران تئاتر و از مخالفانش را به زندان انداخته و معشوقه اش را تصاحب کرده بود، حالا باید به عنوان مردی از کار افتاده که مدال هایش دیگر هیچ ارزشی ندارند، به عنوان سیاهی لشکر در مقابل دوربین آندری یف که حالا کارگردان معروفی در هالیوود شده، نقش یک فرمانده را بازی کند ...
یادداشت: هیچ وقت فن اشترنبرگ را در حد نوابغ سینمای صامت نمی دیدم. حتی "فرشته آبی" اش را هم که بهترین و معروفترین کارش می دانند، از نظر من حالا دیگر کمی کند و کشدار و مخصوصاً در بازی بازیگران اغراق شده بود که نسبت به فیلم های بزرگ همدوره اش، چیزهای زیادی کم داشت. اینجا هم داستانی که روایت می شود آنقدرها عمق پیدا نمی کند و در بیان ایده ی اصلی اش کمی لکنت دارد. حرف اصلی داستان مشخص نیست. آیا قرار است درباره ی ژنرالی باشد که از اوج قدرت به حضیض ذلت می رسد ولی دل از سرزمینش برنمی دارد و همچنان به آن عشق می ورزد؟ ( او جایی در میانه ی فیلم به دختر می گوید: اگه به نفع روسیه بود، با کمال میل همین امشب خودمو می کُشتم. ) آیا درباره ی عشق ژنرال و دختر انقلابی ست که او را اسیر کرده و با خود اینطرف آنطرف می بردش؟ واقعاً معلوم نیست چرا ناگهان این عشق شکل می گیرد و چرا آنطور ناگهان تمام می شود و اصلاً تاثیر این عشق در شخصیت ژنرال چیست و چه چیزی را در او تغییر می دهد؟ پایان اثر هم ناگهانی و بی دلیل است؛ کارگردان حالا می خواهد انتقام گذشته را از ژنرال بگیرد ( انتقام چه چیز را؟ ما اصلاً نمی فهمیم ژنرال چه بلایی سر مرد می آورد تا بخواهیم انتقام او را درک کنیم )، پس او را مقابل دوربین ها قرار می دهد و شرایط جنگ را برایش بازسازی می کند. ژنرال که در حال و هوای دوران قدرتش قرار می گیرد، شروع می کند به دستور دادن و این کار را آنقدر از ته دل انجام می دهد و برای وطنش داد می زند که کارگردان را تحت تاثیر قرار می دهد و نتیجه این می شود که در لحظه ی آخر که ژنرال می میرد، کارگردان می گوید او علاوه بر بازیگر خوب، انسان خوبی بود و نمی فهمم او چطور به این سرعت موضع عوض می کند و به ژنرال علاقه مند می شود.
تراولینگ های دیدنی ای در فیلم وجود دارد که شاید جالب توجه ترین دستاورد فیلم باشد ...
ستاره ها: