من هیجده ساله بودم ولی طاهر هیجده سالش بود اما آقا مرتضی هیجده سال داشت. بچه های کوچه آشتی کنان رشت بودیم. توی کوچه باید مثل سربازها پشت گردن راه می رفتیم. یک روز صبح صدای در خانه بلند شد و دیگر بند نیامد.
قبل از اینکه زن بابام چادرش را پیدا کند، خودم را رساندم دم در. نبش کوچه، خانه ولنگ و باز بود و یک تیر چراغ آن طرفتر خانه آقا مرتضی، بعد از آجرهایی که روش نوشته شده بود "منیژه خر است"، خانه طاهر.
آقا مرتضی گفت: سلامت کو فسقلی؟
گفتم: سلام.
آقا مرتضی گفت: سلام چی؟
گفتم: سلام چی دیگه چیه؟
آقا مرتضی گفت: مثل بچه آدم دهنتو وا کن و بگو سلام آقا مرتضی.
گفتم: از کی تا حالا ...؟
ـ از امروز. واسه اینکه از امروز من نوزده سالمه. ولی تو هنوز توی هیجده ای بچه پولدار.
خواستم در را ببندم، که یک لنگه پایش را گذاشت وسط در گفت:
ـ مگه امروز نمی آی مدرسه؟
سرش را به طرف کوچه برگرداند و داد کشید.
ـ طاهر؟ داری می آی؟
طاهر از ته کوچه گفت:
ـ بله آقا مرتضی.
فهمیدم طاهر هنوز مثل من هیجده ساله است.
گفتم: صبر کن تا لباس بپوشم.
در تمام درازای کوچه آشتی کنان حرف نزد. من و طاهر را انداخته بود پشت سرش، سرش را بالا گرفته بود و جلو جلو می رفت. آن طرف کوچه، پسربچه ای داشت با زغال روی دیوار خط می کشید. آقا مرتضی به او که رسید گفت:
ـ برو توی خونه ت.
پسربچه گفت: چرا برم؟
آقا مرتضی گفت: واسه اینکه ما رد شیم. جلو راه را گرفتی.
بچه شاخ را برداشت.
بیرون از کوچه شانه به شانه شدیم. اصلاً به نظر نمی رسید که یک شبه یک سال بزرگتر شده باشد. ولی راستی راستی پشت لبش سیاه تر از پشت لب طاهر بود. مال من یک خط در میان در آمده بود.
مجموعه ی "دوباره از همان خیابان ها" نوشته ی بیژن نجدی
*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.
آرمان ( فریبرز عرب نیا ): یه رفیق داشتم، یادش به خیر حرف خوبی می زد، می گفت من باید تو قصر زندگی کنم یا تو زندون قصر.
برکت ( باران کوثری ): چی شد، به آرزوش رسید؟
آرمان: نه، بردنش قزلحصار ...
"برگ برنده " ساخته ی سیروس الوند
حالا جواب سئوالم را برایت می گویم و آن اینست. حزب فقط به خاطر خودش قدرت می جوید. ما به خیر و صلاح دیگران علاقه ی نداریم، تنها و تنها به قدرت علاقه مندیم. نه ثروت یا تجمل یا طول عمر یا خوشبختی، فقط قدرت، قدرت محض. این که قدرت محض چیست، الان می فهمی. فرق ما با اولیگارشی های گذشته در اینست که می دانیم چه می کنیم. تمام اولیگارشی های دیگر،حتی آنها که شبیه ما بودند، ترسو و ریاکار بودند. نازی های آلمان و کمونیست های روسیه به لحاظ روش، خیلی به ما نزدیک بودند اما هیچگاه شهامت بازشناسی انگیزه هایشان را نداشتند. آنها وانمود کردند، یا حتی عقیده مند شدند، که قدرت را ناخواسته و برای زمانی محدود در دست گرفته اند و دم دست، بهشتی خوابیده که در آن انسان ها آزاد و برابر می شدند. ما اینگونه نیستیم. ما می دانیم که هیچکس قدرت را به قصد واگذاری آن به دست نمی گیرد. قدرت وسیله نیست، هدف است. آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب برپا نمی کند، انقلاب می کند تا دیکتاتوری را بر پا کند. هدف اعدام، اعدام است. هدف شکنجه، شکنجه است. هدف قدرت، قدرت است.
رمان "1984" اثر جرج اورول
ـ می دونی لاله، نظراتش با من توی خیلی چیزا یکیه. این واسه من همیشه مهم بوده. نگاهش به زندگی، خونواده، کتاب، حتا فیلم ها و خواننده های مورد علاقه مون. دختر، ما خیلی شبیه همیم.
گاز محکمی به سیب زد و با لذت شروع کرد به بوییدن عطر سیبِ گاز زده.
ـ از بوی تنش خوشت میاد؟ از بوی عرقش چی؟ تا حالا با یه لباس خیلی خیلی راحت دیدیش؟ راه رفتنشو دوس داری؟ از فرم لب هاش خوشت میاد؟ وقتی غذا می خوره دوس داری نیگاش کنی؟ از کجای بدنش بیشتر خوشت میاد؟ راستی شونه های آیدا چه جوری ان؟ دوست شون داری؟ وقتی می بوسیش چه حسی بهت دست می ده؟ از سکوتی که موقع با هم بودن دارین خوشت می آد؟ می تونی مدت زیادی باهاش چرت و پرت بگی و خسته نشی؟ می تونی راحت جلوش فحش بدی؟ فرید، تو باهاش زندگی نکردی. بفهم!
مجموعه ی داستان "برو ولگردی کن رفیق" نوشته ی مهدی ربّی
*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.
10 ژوئیه ی 1977: جیک زنگ زد، سر ذوق. بی مقدمه چینی اعلام کرد (( گفتم بهت، جسد سوزوندن همیشه منو مشکوک می کنه. باب کوئین تازه داماد شده! خب، همه می دونستن یه خونواده ی دیگه داره، یه زنی با چهار تا بچه که پدرشون جناب کوئینه. تو اُپلتُن قایم نگهشون داشته بود، یه جایی جنوب غربی مزرعه اش، تقریباً صد مایلی. هفته ی پیش با خانمه ازدواج کرد. عروس و بچه ها را آورد مزرعه، مغرور و مفتخر. خوآنیتا احتمالاً تو قبر می لرزید ـ اگه قبری داشت. )) گیج و مبهوتِ شتابِ روایتِ جیک، احمقانه پرسیدم (( بچه ها چن سالشونه؟ )) گفت (( کوچیکه ده و بزرگه هیفده. همه شون دختر. بهت بگم ها، شهر هنگامه ای شده. آره، این مردم با قتل کنار می آن، چند تا دونه جنایت به هم نمی ریزدشون، ولی فهم و تحمل اینکه سر و کله ی شوالیه ی تابناکشون، قهرمان بزرگ جنگ شون، با یه زن و چهار تا کوچولوی زنه پیدا بشه، از عهده ی این اعضای کلیسای پرسبیتری خارجه. )) گفتم (( من برا اون بچه ها ناراحتم. برا زنه هم. )) جیک گفت (( من غصه هامو نگه می دارم برا خوآنیتا. اگه نعشی وجود داشت برا نبش قبر، شرط می بندم پزشک قانونی، یه مقدار حسابی یی نیکوتین توش پیدا می کرد. )) گفتم (( من شک دارم. اون خوآنیتا رو عذاب نمی داد. خوآنیتا گیر نوشیدنی بود. کوئین ناجی اون بود. کوئین عاشقش بود. )) جک آهسته گفت (( فکر کنم کماکان به نظرت این ماجرا هیچ ربطی به اتفاقی که برا اَدی افتاده نداره. )) گفتم (( اون می خواست اَدی رو بکشه. نهایتاً هم این کارو می کرد. ولی سر اون ماجرا اَدی واقعاً غرق شد. )) جیک گفت (( شرّ مشکلو براش کند! خیله خب، ماجرای کِلم اندرسن رو توضیح بده. ماجرای باکسترها رو. )) گفتم (( آره. اینها همه کار کوئین بود. باید این کارها رو می کرد. اون منجی ییه که یه تکلیفی داره. )) جیک گفت (( پس چرا گذاشت رئیس پستخونه هه از چنگش در بره؟ )) گفتم (( در رفته؟ حدس من اینه که آقای جاگر پیر یه وعده ی ملاقاتی تو سامارا در انتظارشه. کوئین یه روزی سر راهش سبز میشه. تا این اتفاق نیفته کوئین آروم نمی گیره. این آدم عاقل نیست. می دونی که. )) جیک قطع کرد. اما نه پیش از آنکه به لحنی گزنده بپرسد (( تو که عاقل هستی؟ ))
رمان "تابوت های دست ساز" اثر ترومن کاپوتی
*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.
لوسیل گفت: (( به عقیده ی من، وقتی دیدی دیگر بهت خوش نمی گذرد، موقعش رسیده که ازدواج کنی. ))
رمان "باکره و کولی" نوشته ی دی.اچ.لارنس
ـ روز بعدش هم کسی نمرد. این موضوع که مطلقاً با قواعد حیات مغایر است، اوضاع و احوال جامعه را به هم ریخت و در افکار مردم اضطرابی عظیم ایجاد کرد که کاملاً موجه بود؛ چرا که ما فقط همین یک موضوع را مطرح می کنیم که در کل چهل مجلد تاریخ عمومی جهان هیچ اشاره ای یا حتی نمونه ای مشابه از این اتفاق موجود نیست که یک روز کامل بگذرد،با سهم سخاوتمندانه ی بیست و چهار ساعت، روزانه و شبانه، بامداد و غروب، بدون یک مورد مرگ ناشی از بیماری، سقوط از بلندی یا خودکشی موفقیت آمیز، حتی محض رضای خدا برای ثبت در مدارک. نه حتی مرگ ناشی از تصادفات اتوموبیل، که در این ایام جشن بسیار شایع است، وقتی مسئولیت ناپذیری بولهوسانه و افراط رانندگان شادخوار در جاده ها هم برای آنکه چه کسی زودتر به نقطه ی مرگ می رسد، جواب نداد. عید سال نو هم نتوانست پشت سر خودش رد معمول مصیبت بار اموات را به جا بگذارد. انگار که عفریت مرگ با دندان های تیز بیرون زده اش تصمیم گرفته بود برای یک روز داسش را کنار بگذارد.
رمان " در ستایش مرگ" اثر ژوزه ساراماگو
ـ وقتی خبر مرگ هنریته آمد، در خانه مان داشتند میز می چیدند. آنا دستمال سفره هنریته را، که به نظرش هنوز قابل شستن نبود، در داخل حلقه زرد دستمال سفره روی بوفه گذاشته بود و همه ما به دستمال سفره نظر انداختیم. کمی مربا به آن چسبیده بود و یک لکه کوچک قهوه ای رنگ هم که از سوپ یا سس بود روی آن دیده می شد. برای اولین بار حس کردم که اشیاء کسی که می رود یا می میرد چقدر وحشتناک اند. مادر واقعاً سعی کرد غذا بخورد. مطمئناً معنی اش این بود: (( زندگی ادامه پیدا می کند. ))، یا چیزی شبیه به آن. ولی من خوب می دانستم که درست نیست، زندگی ادامه پیدا نمی کند، بلکه مرگ ادامه پیدا می کند. روی دستش زدم و قاشق سوپ خوری را از دستش انداختم. به باغ دویدم، دوباره به ساختمان برگشتم، که در آن فریاد و فغان بلند بود. سوپ داغ، صورت مادرم را سوزانده بود. به طرف بالا، اطاق هنریته دویدم، پنجره را باز کردم و هر چه را دم دستم آمد توی باغ ریختم: قوطیهای کوچک و لباس، عروسک، کلاه، کفش، کیف. و وقتی کشوها را باز کردم لباس های زیرش را دیدم و در میان آنها چیزهای کوچک عجیبی که مسلماً برایش پر ارزش بودند: خوشه های خشک کرده، سنگ، گل، تکه کاغذ و یک بسته نامه که با باندهای صورتی بسته شده بود. کفش تنیس، راکت، چیزهای یادگاری هر چه به دستم می آمد توی باغ می ریختم. لئو بعدها به من گفت مثل "یک دیوانه" به نظر می آمده ام، و چنان سریع گذشت، به طرز دیوانه کننده ای سریع، که هیچ کس نتوانسته اقدامی علیه آن بکند. همه کشوها را از روی درگاه دمر کردم، به گاراژ دویدم و مخزن یدکی بنزین را به باغ آوردم و روی چیزهایش ریختم و آتش زدم. هر چه را در اطراف پراکنده بود با نوک پا به میان آتش انداختم، تمام تکه پاره ها را جمع کردم، تمام گل های خشک، خوشه ها و دسته های نامه را گرد آوردم و همه را توی آتش انداختم. به اطاق غذاخوری دویدم و دستمال سفره را با حلقه اش از روی بوفه آوردم و توی آتش انداختم! لئو بعدها گفت که تمام جریان حتی پنج دقیقه هم نکشیده بوده است، و قبل از اینکه کسی بو ببرد چه خبر است، آتش زبانه می کشید و من همه چیز را در آن ریخته بودم. حتی سر و کله یک افسر آمریکایی پیدا شده بود که عقیده داشت من دارم چیزهای سرّی را می سوزانم ولی وقتی او سر رسید همه چیز سوخته بود، سیاه بدریخت و بدبو شده بود. و وقتی خواست به طرف یک بسته نامه دست دراز کند، روی دستش زدم و باقیمانده بنزین را روی شعله ها ریختم. کمی دیرتر مأمورین آتش نشانی با لوله هایی که به طرز مضحکی کلفت بودند ظاهر شدند، و یک نفر از عقب فریاد زنان با صدای مضحکی، مضحک ترین فرمانی را صادر کرد که من در عمرم شنیده ام: (( آب، پیش! )) و خجالت نکشیدند که لوله ها را به طرف این آتش محقر بگیرند، و چون به چارچوب یک پنجره، کمی آتش سرایت کرده بود، یکی از آنها لوله را به سویش گرفت. توی اطاق همه چیز شناور شد، و بعدها پارکت کف اتاق، پست و بلند شد، و مادر به خاطر کف خراب شده اطاق گریه کرد و به تمام بیمه ها تلفن کرد که تحقیق کند آیا خسارت ناشی از آب، خسارت آتش است یا شامل بیمه اشیاء می شود.
رمان "عقاید یک دلقک" اثر هاینریش بُل
*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.