هارتمن: اگه شما خوشگلا از جزیره ی من برین، اگه از دوره ی آموزشی جون سالم به در ببرین، تازه تبدیل به یه سلاح می شین ... می شین کشیشِ مرگ و باید برای جنگ دعا کنین. اما تا اون موقع شما استفراغ هستین! پست ترین نوع حیات روی زمین. شما حتی از نوع بشر به حساب نمی آین. شماها یه گوله کثافتای دوزیست بیشتر نیستین! چون من خشنم، شما حتماً از من خوشتون نمی آد. اما هر چی بیشتر از من بدتون بیاد، بیشتر چیز یاد می گیرین. من خشنم، اما عادلم! اینجا ما عقاید نژادی نداریم. من به سیاها، زردا و اسپانیایی تبارا به دیده ی تحقیر نگاه نمی کنم، همه تون به یه اندازه بی ارزشین! فرمانای من طوریه که همه اونایی رو که نمی خوان در سپاه مورد علاقه م خدمت کنن، فراری می ده! شما حشرات الارض اینو می فهمین؟
سربازان: [ با هم ] قربان، بله قربان!
قسمتی از فیلم نامه ی "غلاف تمام فلزی" نوشته ی استنلی کوبریک، مایک هر و گوستاو هزفورد
نام فیلم: دوردست
بازیگران: مظفر اُزدمیر ـ اِمین توپراک و ...
فیلم نامه: نوری بیلگه جیلان ـ جِمیل کاووکچو
کارگردان: نوری بیلگه جیلان
110 دقیقه؛ محصول ترکیه؛ سال 2002
تله موش
خلاصه ی داستان: ماهموت، عکاس از دنیا بریده ای ست که در استانبول زندگی می کند. آدمی بی حوصله و عصبی که روزهایش را به بطالت می گذراند. یوسف، یکی از اقوامش از روستا برای پیدا کردن کار، پیش او می آید و قرار می شود چند روزی را پیش او بماند ...
یادداشت: آدم های بیلگه جیلان، مانند همان موش کوچکی می مانند که ماهموت برای گرفتنش، تله گذاشته و در نهایت هم گیرش می اندازد. یوسف که دلش نمی آید موش کوچک را زنده زنده در سطل بیندازد تا خوراک گربه ها شود، او را می کُشد تا کمتر زجر بکشد. انگار حکایت این آدم ها هم چیزی مثل آن موش است. ماهموت، عکاسی ست که ظاهراً روزگاری قصد داشته تارکوفسکی سینما بشود اما به آن چیزی که می خواسته نرسیده. همسر قبلی اش برای عوض کردن زندگی به همراه مرد دیگری راهی سفر است و ماهموت هم گاه به گاه، عکس هایی می گیرد اگر حال و حوصله ای داشته باشد که معمولاً هم ندارد. زندگی او خلاصه شده جلوی تلویزیون نشستن و آتشِ هوسِ خود را با زن ها خاموش کردن. بیلگه جیلان، به اختصار و با کمترین دیالوگ ها، به زندگی او می پردازد و دلزدگی او را از زندگی و کار به زیبایی نشان می دهد. یوسف هم سرنوشتی مانند ماهموت دارد. از روستا آمده به امید کار و زندگی بهتر، اما تنها چیزی که نصیبش می شود، شک ماهموت به اوست درباره ی برداشتن یک ساعت نقره. چند باری با دختر همسایه رودر رو می شود اما یک بار که او را تعقیب می کند، متوجه می شود دختر برای خود کسی را دارد. دردِ بدی ست که بفهمی، هیچ کس به فکرت نیست. بیلگه جیلان، با تصاویر پر از عمق و آسمانی مثل همیشه گرفته و برف سنگینی که شهر را پوشانده، آدم هایش را بیش از پیش در تنگنا قرار می دهد تا روایتگر انسان هایی دلزده و تنها در شهری مدرن باشد. روایت جمع و جور و مختصر بیلگه جیلان به ساختِ فیلم هم سرایت کرده؛ ماشینی که ماهموت از آن استفاده می کند و خانه ای که در آن زندگی می کند، هر دو متعلق هستند به خودِ بیلگه جیلان. طعنه آمیز جایی ست که اِمین توپراک، بازیگر نقش یوسف، چند سال بعد از این فیلم، در سن بیست و هشت سالگی در تصادف رانندگی جانش را از دست می دهد و همچنان که در فیلم، ناگهان غیبش می زند تا تنهایی ماهموت را بهم نزده باشد، در زندگی واقعی اش هم به سرعت محو می شود.
مانند یک تابلوی نقاشی می ماند. اینطور نیست؟
ستاره ها:
یادداشت "روزی روزگاری در آناتولی" فیلمِ دیگری از بیلگه جیلان در همین وبلاگ
نام فیلم: عملیات وَلُر
بازیگران: الکس ویدوف ـ نستور سرانو و ...
فیلم نامه: کرت جانستاد
کارگردانان: مایک مک کوی ـ اسکات واف
110 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012
ماموریت، تمام
خلاصه ی داستان: داستان شجاعت چند سرباز خیلی شجاع !!!
یادداشت: واقعاً صد آفرین به فیلم های دفاع مقدسی دهه ی شصت سینمای ایران که با تمام کلیشه پردازی های بد و تمام مشکلات ریز و درشتشان لااقل یک داستانی، یک سر نخی به ما می دادند. این فیلم عقبگرد کرده به همان دهه ی شصت و به بدترین شکل ممکن تصویری غلو شده و سانتی مانتال از یک سری سرباز داده که از بس خوب و شجاع و دلیر و اینها هستند که دیگر حد و حسابی ندارد. آنها راه به راه در بحبوحه ی جنگ و خونریزی، با هم شوخی می کنند و قبل از آمدن به میدان جنگ، دم به دقیقه بچه هایشان را بغل می زنند و همسرانشان را می بوسند و البته یادشان هم نمی رود که به بچه ی داخل شکم همسرشان، یادآوری کنند که در آینده بچه ی باهوش و شجاعی خواهد شد! البته ماجرا به همین جا هم ختم نمی شود. آنها از بس شجاع هستند که یکیشان برای زنده ماندن بقیه، حاضر می شود خودش را روی نارنجکی عمل نکرده بیندازد و بمیرد. این صحنه را چند صد بار در همین فیلم های دفاع مقدسی خودمان دیده اید؟ بعد نوبت به آدم بده ی داستان می رسد که از قضا، نه تنها قد و هیکلی نتراشیده و نخراشیده دارد، زخمی هم روی صورتش دیده می شود که نشان داده شود چقدر خشن و بدجنس و آدم بده است. چقدر از عراقی هایی که در فیلم های دهه ی شصت دیده اید، چنین مشخصاتی داشته اند؟ فیلم آنقدر ساده انگارانه است که دست از قطب بندی های مثبت و منفی برنمی دارد و آنقدر گل درشت عمل می کند که حالمان از جانفشانی این سربازان بهم می خورد. نه داستانی در کار است، نه شخصیت پردازی ای می بینیم و نه اتفاق خاصی می افتد. روند روایت اثر، دقیقاً مثل بازی های کامپیوتری ست؛ یک مرحله تمام می شود و ما وارد مرحله ی بعدی می شویم. اتفاقاً نماهای نقطه نظر سربازانی که تفنگ به دست دارند، دقیقاً ما را یاد اینگونه بازی ها می اندازد. در همین راستا، صحنه های تیر خوردن افراد، خیلی خوب از آب درآمده اما تمام فیلم فقط شاهد همین نکته هستیم و بقیه اش هر چه هست، شعار است و مدح سربازان آمریکایی و درس مردانگی دادن توسط آنها.
یکی از آن سربازانِ خیلی شجاع!
ستاره ها:-
ـ نگرانی اهل خانه این است: حالا که خواهرم، تاچا، گاوش را از دست داده، خدا می داند چه آخر و عاقبتی پیدا می کند. پدرم با بدبختیِ زیاد توانست پول و پله ای جور کند و لاسرپنتینا را که آن وقت گوساله بود، برای خواهرم بخرد تا جهیزیه ای باشد و مثل دو خواهر بزرگترم خراب نشود. پدرم می گوید بس که آس و پاس بودیم، این دو تا خواهرِ خودسر، خراب شدند. از بچگی، پر رو و پر توقع بودند و تا بزرگ شدند پایشان به بیرونِ خانه باز شد. بعد پدرم هر دوشان را بیرون کرد. اول تا می توانست با آن ها مدارا کرد، اما بعد دیگِ غیرتش به جوش آمد و هر دوشان را به خیابان انداخت. آن ها هم رفتند به آیوتلا یا یک جای دیگر و پاک بدکاره شدند. برای همین پدرم نگران تاچاست. آخر دلش نمی خواهد این یکی هم به همان راهِ خواهرهایش برود. پدرم می دانست که خواهرم با از دست دادن گاوش، سیاه بخت می شود، چون دیگر وقتی به سنِّ بخت برسد و بخواهد شوهرِ خوب و سربراهی پیدا کند، سرمایه و جهیزیه ای ندارد. حالا قضیه فرق می کند. تا وقتی گاو را داشت، آینده اش روشن بود؛ چون بالاخره کسی پیدا می شد که برای به دست آوردنِ گاو هم که شده، پا پیش بگذارد و او را بگیرد. حالا فقط امیدمان به این است که گوساله زنده مانده باشد. خدا کند دنبال مادرش نرفته باشد؛ چون اگر رفته باشد، دیگر خواهرم تاچا تا خرابی یک قدم بیشتر فاصله نخواهد داشت. مادرم هم نمی خواهد خواهرم کارش به اینجا بِکِشد.
از مجموعه داستان "دشت سوزان " اثر خوآن رولفو
نام فیلم: یک زِد و دو هیچ
بازیگران: برایان دیکُن ـ اریک دیکُن و ...
نویسنده و کارگردان: پیتر گرین اِ وِی
115 دقیقه؛ محصول انگلستان، هلند؛ سال 1986
سینمای خاص
خلاصه ی داستان: برادران دو قلو، در یک حادثه ی رانندگی، همسران خود را از دست می دهند و دچار ناامیدی می شوند برای همین تصمیم می گیرند سر از رمز و راز مرگ در بیاورند ...
یادداشت: سینمای گرین اِوِی عجیب و دیدنی ست. تجربه ای یکّه برای کسانی که می خواهند از دریچه ی دیگری هم به دنیا نگاه کنند. این نقاش و سینماگر عجیب انگلیسی، در تمام آثارش تصاویری بی نظیر خلق می کند که شدیداً آدم را تحت تأثیر قرار می دهد. معماری و فضا از شاخص ترین جنبه های فیلم های او هستند. هر صحنه انگار روی سِن تئاتر اجرا می شود. همه چیز با دقتی شگفت انگیز چیده شده و فضایی تئاتری را به بیننده القا می کند که در خدمت اثر قرار دارد. بازی او با رنگ ها، اعداد، حروف، نشان دادن جسم های روی به زوال و آدم هایی با ذات حیوانی و ترسناک، از مشخصه های سینمای او هستند. "شکم آرشیتکت" اثری درباره ی زوال انسان ها در پس زمینه ای از تقارنِ شگفت انگیزِ معماری های پیچیده است، "آشپز، دزد، همسرش و محبوبش" مثل همیشه، با آن پرداخت های شگفت انگیزِ بصری، اثری درباره ی خوی حیوان صفتیِ انسان و به اصطلاح ذاتِ " خور و خواب و خشم و شهوت" گونه ی اوست و "غرق شدن با اعداد" فیلمی مفرح و عجیب، با دغدغه ی همیشگی گرین اِوِی درباره ی اعداد. فیلمی که تمام اشیا و جانداران در آن از یک تا صد شماره گذاری شده اند و شما اگر داستان را هم دنبال نکنید، برای پیدا کردن اعداد در گوشه و کنار کادر هم که شده، فیلم را تا آخر خواهید دید و لذت خواهید برد از این بازی جذاب و مبتکرانه ی این سینماگرِ خاص. در "یک زد و دو صفر" هم ادامه ی همان دغدغه های گرین اِوِی را می بینیم در پس زمینه ی داستانی از زوال و پوسیدگی جسم که با تصاویر سریعی از پوسیدگی سیب و لاشه ی حیوانات، حکایت دردناک و دغدغه ی همیشگی مرگ را به بیننده منتقل می کند. البته اینجا هم بازی همیشگی گرین اوی با اعداد و ارقام را شاهدیم. به عنوان مثال، حرفِ اولِ اسمِ دو برادر در فیلم، با اُ (o) آغاز می شود و منظورِ فیلم از "دو هیچ"، همان دو اُ است که با قرار گرفتن در کنارِ یک زد (z)، کلمه ی انگلیسی"zoo" را تشکیل می دهند که به معنای باغ وحش است. تصاویر گرین اوی، گاه شدیداً راه را بر تعبیر و تفسیر می بندند و به نظرم هیچ نیازی هم نیست تا حتماً بخواهیم از پسِ آنها چیزی بیرون بکشیم. می توانیم در تصاویر رویایی و شگفت انگیز او غرق شویم و لذت ببریم.
دغدغه ی مرگ و قاب هایی متقارن ...
ستاره ها:
ـ شرم (Shame). کارگردان: استیو مک کوئین.
ـ 5 روز جنگ (5 Days Of War). کارگردان: رنی هارلین.
ـ اسب تورین ( The Turin Horse/A Torinoi Lo). کارگردان: بلا تار.
ـ دست یافتنی ها (The Inouchables). کارگردانان: الویه ناکاش و اریک تولِدانو.
ـ عجیب الخلقه ها (Freaks). کارگردان: تاد براونینگ.
ـ مردی روی لبه (Man On a Ledge). کارگردان: اَسگر لِث.
ـ موسیو لازار (Monsieur Lazhar). کارگردان: فیلیپ فالاردو.
ـ تشریح یک جنایت (Anatomy of a Murder). کارگردان: اتو پرمینگر.
ـ مأموریت: غیرممکن ـ پروتکل شبح (Mission: Impossible- Ghost Protocol). کارگردان: بِرَد بِرد.
ـ مانع (Brake). کارگردان: گَب تورس.
نام فیلم: سوت پایان
بازیگران: نیکی کریمی ـ شهاب حسینی ـ غزال شاکری و ...
نویسنده و کارگردان: نیکی کریمی
79 دقیقه؛ سال 1389
مارماهی
خلاصه ی داستان: سحر فیلمسازی ست که کنجکاوِ زندگیِ یکی از دختران بازیگرش می شود و سعی می کند هر طور شده به او کمک کند ...
یادداشت: فیلمساز در این اثر قصد داشته تا معضلی اجتماعی را به تصویر بکشد و به قول معروف، پیامی صادر کند. اما داستان یک خطی و ضعیفش، تحمل سنگینی این پیام را ندارد و نتیجه این می شود که نه پیامی دستمان را می گیرد و نه داستان درخور توجهی می بینیم و در عین حالیکه قرار بوده این دو جنبه به بیننده منتقل شود، هیچ کدام منتقل نمی شود و به مانند شعر " به مارماهی مانی، نه این تمام و نه آن/ منافقی چه کنی؟ مار باش یا ماهی" این فیلم علناً هیچ چیز نیست. اصلاً پیام اجتماعی این اثر چیست؟ اینکه فقر چیز بدی ست؟ اما ما از فقر دختر چه می بینیم و چه می دانیم؟ علناً هیچ. جز اینکه دختر می خواهد برای جور کردن پول دیه، کلیه اش را بفروشد. همین. اگر کسی بگوید: "خب، همین کافی ست دیگر. مگر قرار بوده چه چیز دیگری از گذشته ی او بدانیم؟" باید عرض کنم که فیلمی که داعیه ی اجتماعی بودن و بیان معضلات را دارد، نمی تواند نسبت به این قضیه بی تفاوت باشد. وقتی نتوانی با شخصیت دختر فیلم همذات پنداری کنی پس رشته های ریسیده ی شده ی بعدی، خود به خود پنبه هستند. جالب اینجاست که ناگهان فیلم در پیچشی بی معنا، می گوید که قتل را خود دختر انجام داده و مادر صرفاً به خاطر فداکاری به زندان افتاده. خب، که چه؟! این نکته چه تاثیر دراماتیکی بر چارچوب اثر دارد؟ با این حساب، پیام فیلم چه می شود؟ اینکه مادری به خاطر فداکاری، می رود بالای دار؟ آیا پیام این است؟ یا اینکه قضیه ی ظلم به زنان مطرح است و اینکه "یک مرجع رسیدگی به این امور خطیر وجود ندارد"؟ چرا داستان، همان مادر را قاتل معرفی نمی کند؟ چرا باید دختر قاتل باشد؟ در نتیجه من که بالاخره متوجه نمی شوم حرف فیلم چیست. پرداختن به داستان هم، فارغ از پیامش، کار عبثی ست. مثلاً دقت کنید به شوهر سحر که شهاب حسینی بازی اش می کند. نقش این آدم در داستان چیست؟ اصلاً معنای حضورش چه بوده؟ یا آن مرد نیمه دیوانه ای که خاطرخواه دختر بازیگر است و همه جا دنبال اوست؟ عنصری اضافه در داستان که به هیچ دردی نمی خورد جز پر کردن وقت. اما حکایت خود خانم فیلمساز، حکایت دیگری ست. این آدم از بس حرص تان را در می آورد که دوست دارید دست بیندازید، از همان پشت مونیتور یقه ی او را بگیرید و سرش را به جایی بکوبید. او کسی ست که از همان شروع فیلم، از همه طلبکار است. با قیافه ای حق به جانب، دختر را شماتت می کند که باید بیاید و برای او بازی کند، ماشین که راه نمی رود، سر همسرش داد و فریاد می کند و از همه عجیب تر، خانه ای را که همسر بدبختش با هزار گرفتاری خریده، خودسرانه به فروش می گذارد و تازه وقتی با مخالفت مرد مواجه می شود او را کسی خطاب می کند که موقعیت را درک نمی کند! نمی دانم اینهمه طلبکار بودن و اینهمه ادعا داشتن برای چیست؟ آیا باید اینگونه فرض کنیم که او برخلاف دور و بری هایش، آدمی ست که به مشکل دیگران می اندیشد؟ انگار که هیچ انسانی به فکر هیچ انسانی نیست و فقط این خانم فیلمساز ( بخوانید نیکی کریمی ) است که دیگران را درک می کند. اینهمه از بدی ها گفتم، جا دارد از دو سکانس خوب هم یاد کنم؛ یکی آنجا که سحر به همراه آتیلا پسیانی برای گرفتن رضایت، پیش خانواده ی مقتول می روند و دومی سکانس نهایی. که در هر دوی اینها، سنگینی فضا، به درستی به بیننده منتقل می شود.
خانمِ فیلمسازِ حق به جانبِ از همه طلبکار!
ستاره ها: