سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ در سال دوم تحصیلی به خاطر اینکه ... ]

ـ در سال دوّم تحصیلی به خاطر اینکه سه بار پشت سر هم در یک مادّه شاگرد اوّل شده بودم، تنبیه شدم. به «شورای رفاقت» احضار شدم و از من خواستند که علت رفتارم را توضیح بدهم. گفتند بهتر است آرام بنشینم ... از من پرسیدند آیا خودم را از دیگر شاگردان قوی تر حس می کنم و من جواب دادم که چنین فکری نمی کنم، ولی این امر بدیهی ست زیرا نمراتم نشان می دهد که برتر از دیگران هستم. جواب من با واکنش بدی روبرو شد.برایم یک بار دیگر «مقررات همشهری گری» را شرح دادند: بشر در خدمت بشر. مالی که تقسیم نباشد، مال بدی ست. هر چه کمتر باشیم، کمتر می خندیم. احتیاج یک فرد، وظیفه ی فرد دیگر است. شادی تقسیم نشده، اندوهی ست بزک شده و غیره ... مرا برای یک سال از رفتن به کلاس محروم کردند، به اضافه ی ورزش اجباری روزانه و انجام تمام بازی های دسته جمعی. همان سال، ورزش های انفرادی نظیر شنا، دو، پرتاب وزنه، پرش ارتفاع، پرش طول، اسکی و ...، که رقابت را دامن می زدند، قدغن شد. در مقرراتِ بازی های گروهی نیز تغییراتی داده شد: منظور کردن یک گُل برای هر دسته ای که از دسته ی مقابل گُل می خورد. به این ترتیب همه ی مسابقات با نتیجه ی مساوی تمام می شد.

 

 رمان "میرا"  اثر کریستوفر فرانک

[ مارگو فریاد زد: (( آب دریا خنکه )) ... ]

مارگو فریاد زد: (( آب دریا خنکه )) و به میان موج ها دوید و با کفل های رقصان و آغوش باز جلو رفت و وقتی آب به عمق زانوانش رسید، چهار دست و پا در آن افتاد و همانطور غل غل در آب نفس می زد و تقلا می کرد و تا کمر میان کفِ امواج فرو رفته، به پیش رفت. آلبینوس هم شلپ شلپ کنان دنبالش کرد. مارگو که می خندید و آب دهان می پاشید و موهایش را از برابر چشم هایش کنار می زد، با او مواجه شد. آلبینوس کوشید در آب غوطه اش بدهد. بعد قوزک پایش را چسبید. مارگو لگد انداخت و جیغ کشید. زنی انگلیسی که بر صندلی راحتی زیر سایبانی بنفش لمیده بود و مجله می خواند، رو به شوهرش کرد و گفت: (( به اون مردِ آلمانی که با دخترش بازی می کند، نگاه کن. این قدر تنبل نباش ویلیام. بچه ها را بردار و ببر شنا. ))

                                       

رمان "خنده در تاریکی" اثر ولادیمیر ناباکوف

Cracks

نام فیلم : تَرَک ها

بازیگران: اوا گرین ـ جونو تمپل ـ ماریا والورده و ...

فیلم نامه: بن کُرت ـ کارولین ایپ ـ جردن اسکات براساس رمانی از شِیلا کُهلر

کارگردان: جردن اسکات

104 دقیقه؛ محصول انگلستان، ایرلند، فرانسه، اسپانیا، سوئیس؛ سال 2009

 

احساساتِ گُنگ

 

خلاصه ی داستان: خانم جی، معلم یک مدرسه ی دخترانه ی شبانه روزی، شاگردانش را با داستان هایی که از سفرهایش تعریف می کند، سرگرم نگه می دارد و شاگردان، او را مانند بُتی می پرستند. با ورود فیاما، دختر اسپانیایی، جایگاه خانم جی به خطر می افتد ...

 

یادداشت: فیلم تا یک جاهایی جذاب است و کشش دارد اما از یک جایی به بعد، کشدار و خسته کننده می شود و دلیلش چیزی ست که من نامش را "احساسات گُنگ" گذاشته ام. احساساتی کاملاً انتزاعی که سخت به تصویر در می آیند و اگر هم بیایند، کمی گل درشت می شوند، جذاب نمی شوند و در بهترین حالت باید روی صحنه ی تئاتر اجرا گردند چون غلو شده هستند و به درد سینما نمی خورند. مثل این فیلم که کنش بین آدم ها غلو شده و غیرقابل فهم است. دی علاقه ای ناگهانی به فیاما پیدا می کند و به همان اندازه هم به سرعت دوباره از او متنفر می شود. خانم جی، ابتدا جذب رفتارهای گستاخانه ی فیاما می شود و بعد که موقعیت خداگونه ی خود نزد بچه ها را در خطر می بیند، چنان از فیاما متنفر می شود که دست به کُشتن او می زند. این غلوشدگی در احساسات در سینما جایی ندارد. جز آن صحنه ی زیبای زیر آب از خانم جی و دختران که زیر نور ماه در حال شنا هستند، کارگردان هیچ تلاش دیگری برای سینمایی کردن این اثر نمی کند و نتیجه اش در پایان، درک نکردن و نزدیک نشدن به آدم های داستان است. 


 خانم جی ...

 

ستاره ها: 

[ دکتر اشتوکمان: اکثریت هیچ وقت حق ندارد ... ]

دکتر اشتوکمان: اکثریت هیچ وقت حق ندارد. هرگز، هرگز! خوب شنیدید؟ این هم یکی از آن دروغ های اجتماعی ست که هر آدم آزاد و آزادیخواه که گفتار و کردارش آزاد است، باید بر ضد آن بجنگد و مبارزه نماید. ببینم، در هر مملکتی، اکثریت عبارت از چیست؟ آیا عبارت است از مردم فهمیده و خردمند یا گروه ابلهان و بی خردان؟ و من اطمینان دارم که یکدل و یکزبان می توان گفت که اکثریتِ مردم این کُره، نادان و سفیهند و بدیهی ست که تنها اکثریت را نمی توان دلیل قرار داد که حکومت اشخاص دانا و سنجیده و فهمیده با بی خردان و ابلهان باشد.

 

 نمایشنامه ی "دشمن ملت" اثر هنریک ایبسن

[ مارتا: اشتباه، حتی می تواند یکی از نتایج ... ]

مارتا: اشتباه، حتی می تواند یکی از نتایجِ خوبِ فکر کردن هم باشد. تازه، در هیچ جایی نوشته نشده که عجله کردن، حتماً نتایج بدی به همراه خواهد داشت.

                                     

رمان "دخمه" اثر ژوزه ساراماگو

فیلم هایی که نباید دید

نام فیلم: باغ های شب(Gardens Of Night)

کارگردان: دامیان هریس. لسلیِ کوچک، توسط دو آدم ربا دزدیده می شود، به دامِ باند قاچاقِ بچه ها می افتد و تمام زندگی اش تحت تاثیر قرار می گیرد ... هیچ نکته ی جذابی، هیچ داستان درگیرکننده ای و هیچ حرف خاصی در این فیلمِ الکی طولانی، وجود ندارد. لسلی توسط دو آدم ربا، به کارهای خلاف کشیده می شود و در بزرگسالی هم به این کارها  ادامه می دهد و همین. فیلم می گوید مواظب بچه ها باشید که نکند دزدها کمین کرده باشند!  

 

نام فیلم: برادر(Brother)

کارگردان: تاکشی کیتانو.  یک یاکوزای ژاپنی به آمریکا می آید و برای خودش مافیایی تشکیل می دهد ... واقعاً نکته ی خاصی نمی شود درباره ی این فیلم بی مزه و بی سر و ته گفت.

 

نام فیلم: تابو(Taboo)

کارگردان: ناگیسا اوشیما. از این آقای اوشیما، قبلاً  فیلمی دیده بودم به نام "امپراتوری هوس" که در نوع خودش جنایتی محسوب می شد. "تابو" هم البته دست کمی از جنایت ندارد و شاید هم حتی چند پله ای جلوتر باشد! اگر شما سر در آوردید بالاخره موضوع چیست، من هم سر در آورده ام. یک سامورایی جوان و زیبا داریم که عده ای سامورایی دیگر، عاشقش می شوند و می خواهند تصاحبش کنند و خلاصه معلوم نیست کی به کی و چی به چی است!

 

نام فیلم: خاطرات یک خدمتکار(Dairy Of a Chambermaid)

کارگردان: لوئیس بونوئل. سلستین، به عنوان خدمتکار، از پاریس به خانه ای اشرافی نقل مکان می کند. خانه ای که صاحبانش به او نظر دارند ... شاید دیدنِ اسم بونوئلِ بزرگ، در این لیست، کمی عجیب باشد اما باور کنید واقعی ست! فکر می کنم یکی از بدترین فیلم های بونوئل باشد. واقعاً متوجه نشدم، اصلاً داستان چیست!

 

نام فیلم: دختران:

کارگردان: قاسم جعفری. حکایت زندگی پر از درد و رنج (؟!!!) سه دختر ... راستش هنوز پنج دقیقه از شروع فیلم نگذشته بود که تصمیم داشتم یک مطلب طولانی درباره اش بنویسم اما ده دقیقه که گذشت، مطالبم نزدیک به دو صفحه رسید و در دقیقه ی بیستم، چیزی نزدیک به پنج صفحه مطلب درباره ی این فیلم از ذهنم تراوش کرده بود که قدرت بالقوه اش ( منظورم قدرت فیلم است نه ذهن من! ) را نشان می داد. آدم روی سرش شاخ در می آورد وقتی روی جلد چنین فیلم شعارزده، بی منطق و پرت و پلایی، نوشته اند: (( این فیلم با نگرشی آسیب شناسانه به یک مسئله ی اجتماعی تولید شده است ... )) و درست بالای همین نوشته، عکس یک آقای خواننده ای ست که گیتار دست دارد!

 

نام فیلم: دیواری های جانبی(Sidewall)

کارگردان: گوستاوو تارتو. فیلمی خسته کننده و بی معنا درباره ی آشنایی یک پسر و دختر که از چارچوب آپارتمان ها و اشباع کنندگی مدرنیته می گریزند و با هم دوست می شوند. همین و همین.

 

نام فیلم: زیبای خفته( Sleeping Beauty)

کارگردان: جولیا لی. لوسی، دختری دانشجو است که برای کسب درآمد، وارد کاری مرموز و زیرزمینی می شود ... بعید می دانم بتوانید فیلم را تا آخر تحمل کنید. نه داستانی وجود ندارد، نه شخصیتی، نه انگیزه ای و نه دلیلی برای کارها. معلوم نیست این دختر کیست و چه می خواهد. معلوم نیست دنبال چه می گردد و مشکلش چیست. همه چیز آنقدر گنگ و نامفهوم و سرد است که بعد از پایان فیلم، سر درد امانم را برید.

 

نام فیلم: ستوان جوان ( Le Petit Lieutenant)

کارگردان: خاویر بُووی. آنتوان پلیس جوانی ست که چندان از محیط خشن و پر از جنایت محل کارش راضی نیست. زن میانسالی به نام کارولین، به عنوان رئیس او وارد بخش می شود ... واقعاً معلوم نیست به چه علت و از روی چه حسابی باید بنشینیم و این فیلم طولانی و خسته کننده را ببینیم. هر چه فکر می کنم هیچ دلیل قانع کننده ای برایش پیدا نمی کنم. معلوم نیست بالاخره قرار است به چه نکته ای برسیم.

 

نام فیلم: شاعر زباله ها:

کارگردان: محمد احمدی. شاعری که عاشق می شود ... فیلمی پر از نمادگرایی و شعارهای سیاسی و اجتماعی که بیست سالی از فضای امروزین سینما در ایران و هشتاد سالی از فضای امروزین سینما در دنیا عقب است. فیلمی به غایت خسته کننده و کشدار و بی معنی. یک وقت تلف کردن به تمام معنا.

 

نام فیلم: مسافری از باران (Rider On The Rain)

کارگردان: رنه کلمان. شبی که مِلی تنهاست، مردی وارد خانه می شود و به او تجاوز می کند. ملی با تفنگ، او را می کشد و جسدش را به دریا می اندازد. در حالیکه به نظر می رسد همه چیز آرام است، ناگهان سر و کله ی مردی پیدا می شود که خبر دارد ملی کسی را کشته ... درست است که خلاصه ی داستانی که تعریف کرده ام، بسیار جذاب به نظر می رسد اما فیلم اینگونه نیست. از بس همه چیز  قر و قاطی می شود که من در نهایت سر در نیاوردم ماجرا به کجا می رسد!

 

نام فیلم: ملاقات شیطان (Meeting Evil)

کارگردان: کریس فیشر. ماشین مردی سیاهپوست، جلوی خانه ی جان، که بنگاه معاملاتی دارد، خراب می شود. جان سعی می کند به مرد غریبه کمک کند اما اتفاقاتی می افتد که ناخواسته او را با مرد سیاهپوست همراه می کند ... فقط یک کلمه می توانم درباره ی این اثر بگویم: (( شرم آور )). داستانی بچه گانه و احمقانه که هیچ نکته ی خاصی ندارد.

 

نام فیلم: همیشه می خواستم یک گنگستر باشم (I Always Wanted To Be a Gangster )

کارگردان: ساموئل بنشریت. یک فیلم بی سر و ته و بی معنی از چند داستان که یکدیگر را قطع می کنند و محل وقوع حوادث هم کافه ای سر راهی ست. فیلمی مثلاً طنز با فیلمبرداری عالی و تصاویر سیاه و سفید.

[ عباس آقا: مرتیکه ی مزقونچی، تو گفتی می خوای ... ]

عباس آقا (عزت الله انتظامی) : مرتیکه ی مزقونچی، تو گفتی می‌خوای دو تا گلدون بذاری سرِ پشت بومت که با صفا بشه، نه اینکه ورداری سرتاسرِ سقف خونه‌ی مردمو اینجوری برینی بهش.

سعدی (حسین سرشار) : مگه چه عیبی داره ؟ دو تا سوراخ پیدا شده، خب می‌گیرمش. اما عوضش تو این سیستمِ من ...

عباس آقا : سیستمِ من، سیستمِ من، بشاش به این سیستم. 

                                                                             

"اجاره نشینها"، داریوش مهرجویی

خصوصی

نام فیلم: خصوصی

بازیگران: فرهاد اصلانی ـ هانیه توسلی ـ لعیا زنگنه و ...

فیلم نامه: اصغر نعیمی

کارگردان: محمد حسین فرح بخش

98 دقیقه؛ سال 1390

 

وقتی گرد و خاک به پا می شود ...

 

خلاصه ی داستان: ابراهیم کیانی که از مذهبیون متعصب اوایل انقلاب است، حالا بعد از گذشت سال ها، رویه عوض کرده و راه اعتدال در پیش گرفته. خانواده ای دارد و زندگی مرفهی را می گذراند. آشنایی او با دختر جوان و زیبایی به نام پریسا، همه چیز را عوض می کند ...

 

یادداشت: فیلم تا حدود بسیار زیادی رویه ی " شوکران" را در پیش گرفته و همان روند داستانی را اینبار در پس زمینه ای دیگر تعریف کرده. پس زمینه ای که می خواهد سیاسی باشد و حرف های خط قرمز سیاسی بزند تا مثلاً حساسیت برانگیز باشد و در نتیجه پر سر و صدا و صد البته پرتماشاگر شود؛ ولی این ایده، جواب عکس می دهد یعنی حساسیت های زیادی برانگیخته می شود ولی در جهت  پایان یافتن اکرانش! نتیجه ای که با توجه به کیفیت فیلم، خنده دار به نظر می رسد. یعنی در واقع ارزشش را نداشته که اینهمه جار و جنجال به پا شود. چرا؟ چون "خصوصی" نه زیرکی های اثری مانند "شوکران" را دارد، نه ظرافت هایی مانند آن را و نه حتی قابلیت های داستانی خوبی برای ایده اش ابراز می کند. در نتیجه همه چیز در سطح باقی می ماند. اصلاً ناخنک زدن به موضوعات حساسیت برانگیز در این فیلم، در حد شعارهایی خنده دار جلوه می کند ( خواهش می کنم دقت کنید به سکانس های شروع فیلم، جایی که ابراهیم را در دوران جوانی نشان می دهد که به اصطلاح کله اش بوی قرمه سبزی می داده. به حجم شعارها و پرداخت بسیار خنده دار کارگردان از صحنه های شلوغی و اعتراض دقت کنید لطفاً )،  شعارهایی که از سر و روی فیلم می بارند و جالب اینجاست که هیچ ربطی هم به خط اصلی داستان ندارند. انگار دو خط موازی هستند که هیچگاه یکدیگر را قطع نمی کنند. ماجرای ابراهیم، گذشته اش و بحث های سیاسی روز، در حد پاساژی باقی می مانند که تاثیری در اتفاقات ندارند. آیا مثلاً اگر ابراهیم چنین رده ی سیاسی ای نداشت، چنین پس زمینه ای نداشت، زن را نمی کُشت؟ بعید نیست. شاید این اتفاق می افتاد. مگر شخصیت کریس ویلتونِ "امتیاز نهایی" وودی آلن چنین کاری نکرد؟ می خواهم بگویم پس زمینه ی شخصیت ابراهیم، سازی جداگانه از کلیت فیلم است. دقت کنید به سکانسی که او نزد یک سردار سابق جنگ می رود. سکانسی منفک از بقیه ی داستان که فقط و فقط شعار است و بس. سردار که نمی خواهد او را سردار صدا کنند، با فروتنی تمام (!) از اسلام و احکام و اخلاق حرف می زند و با جهت گیری های ابراهیم مخالفت می کند. واقعاً این سکانس چه ربطی به داستان دارد؟ آیا جز این است که قرار است دیدگاه های مثلاً مناقشه برانگیز را در فیلم مطرح کنند تا به قول خودشان گرد و خاکی هوا دهند؟! از شخصیت لوس و بی مزه و بی کارکرد فروغ، همسر ابراهیم که بگذریم، به پریسا می رسیم که نویسنده با نشان دادن حمله های هیستیریک و ناگهانی او و همچنین قرار دادن یک پیش زمینه برای او به این صورت که همسری داشته و به خواست مرد، بچه اش را انداخته و حالا می خواهد فرزند ابراهیم را نگه دارد، قرار است ما را آماده کند تا بپذیریم که او اینهمه گنگستر بازی در می آورد تا جان ابراهیم را به لب برساند و او را آدم کند. حرکات جالبی مثل تعقیب خانواده ی ابراهیم در خیابان ها و فیلمبرداری از آنها که من نفهمیدم چرا باید همچین کار مسخره ای بکند. این حرکت، کجایش تهدید حساب می شود؟ تا فرستادن یک سی دی خالی به در خانه ی آنها که معلوم نیست چرا فکر کرده اگر این سی دی را بفرستد، ابراهیم هم حتماً خواهد نشست و با دلهره چشم خواهد دوخت به صفحه ی تلویزیون تا مثلاً جان به لب شود؟! کارگردانی فیلم هم نکات جالبی دارد. از جمله دوربین روی دست های عجیب و غریبی که البته تنها دو بار شاهدش هستیم و همین دوبار کافیست تا احساس پرش یا یک جور بی نظمی و شلختگی داشته باشیم. واقعاً معلوم نیست چرا تصمیم گرفته شده که در آن دو صحنه از این تکنیک استفاده شود. باز سکانس دوم با توجیه اینکه لحظه ی اضطراب آوری ست، می تواند قابل قبول باشد اما توجیه دوربین روی دست در سکانسی که ابراهیم برای اولین بار وارد خانه ی پریسا می شود چیست؟ نکته ی دیگری که همیشه حرصم می دهد و به کرات در فیلم ها و سریال های مختلف هم شاهدش هستیم و تمامی هم ندارد، لحظاتی ست که شخصیت اصلی می خواهد مخفیانه با تلفن صحبت کند و از قضا (!) دقیقاً جایی می ایستد که شخصیت دیگر، مثلاً در این فیلم، همسر ابراهیم، بتواند گوش تیز کند. در همین جا بارها می بینیم که پریسا به ابراهیم زنگ می زند و ابراهیم به جای آنکه برود توی اتاقی، حمامی، جایی یا اصلاً  برود بیرون از خانه، همانجا، درست کنار همسرش می ماند و با لحنی تابلو، می خواهد رد گم کند! در نهایت پایان داستان، اگر چه با آن لحظه ی غافلگیرکننده ی کشتن پریسا، خیلی خوب از آب در آمده اما صحنه ی بعدی، دوباره همه چیز خراب می شود؛ فیلم ناگهان فرم عوض می کند و روح پریسا را نشان می دهد  که در حال مکالمه با وجدان ابراهیم (؟!) است و سازندگان دلشان نمی آید اینجا هم یک شعارکی ندهند و بیننده را حسابی شیرفهم نکنند. سازندگان این اثر گرد و خاکی به پا کردند البته، اما گرد و خاک که بلند شد، رفت توی چشم خودشان و تا حدودی اذیت شان کرد و وقتی گرد و خاک فروکش کرد، چیزی به یاد کسی نماند.    


  گرد و خاکی که به پا شد و زود فروکش کرد ...  


ستاره ها: