سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Parker

نام فیلم: پارکر

بازیگران: جیسون استاتهام ـ جنیفر لوپز و ...

فیلم نامه نویس: جان جی. مک لالین براساس رمانی از دونالد ای. وِستلِیک

کارگردان: تیلور هکفورد

118 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2013

 

لِسلی

 

خلاصه ی داستان: پارکر مردی ست خشن، جدی و  به حقِ خود قانع.  در آخرین سرقتی که پدرِ نامزدش نقشه ی آن را ریخته، همدستانش، او را که حاضر نیست در سرقت بزرگتری با آنها همکاری کند، به خیالِ خودشان می کُشند. اما او زنده می ماند و تصمیم می گیرد حقِ خود را از آنها پس بگیرد ...

 

یادداشت: داستان، داستانِ ساده ای ست: یک مرد  از همدستانش رو دست می خورد و در صدد انتقام برمی آید. نکته ی بدیع و جدیدی در این داستان وجود ندارد و چیزی که مخاطب را به دنبالِ خود می کِشد، آن لحظات هیجان انگیزِ دزدی و صحنه های زد و خوردی هستند که بسیار عالی ساخته شده اند. مخصوصاً سکانس درگیریِ پارکر و مردی که قصد جانش را دارد، یکی از به یاد ماندنی ترین صحنه های زد و خوردی است که به این زودی ها هم از یاد نخواهد رفت. هکفورد، تمامِ انرژی اش را گذاشته تا لحظاتِ کشمکش و هیجان به خوبی در بطن ماجرا جا بیفتد. بهرحال در این میان، می توانیم چیزهایی را هم به نفعِ پیش رفتنِ درام و به این عنوان که منطقِ فیلم های اکشن ایجاب می کنند، نادیده بگیریم. مثل لحظاتی که پارکر، به راحتیِ آبِ خوردن، هر وقت که دلش بخواهد، ماشینی پیدا می کند که از قضا درش هم قفل نیست، سوارش می شود و بدونِ هیچ مشکلی، راهش را ادامه می دهد. اما مشکل فیلم نامه به این نکاتِ شاید ریز ختم نمی شود. مشکل جایی ست که اغلب فیلم نامه های سینمای ایران هم از آن رنج می بَرَند: آدم های اضافه. طبیعتاً منظورم از آدم های اضافه، آدم های فرعیِ داستان نیستند چرا که ممکن است  یک آدمِ فرعی، حتی در حد دو دقیقه حضور در داستان، تبدیل به یک شخصیت شود و تأثیر به سزایی در پیش بردنِ درام داشته باشد. اما گاهی هم پیش می آید که حتی آدمِ اصلی و اولِ داستان هم خودش تبدیل به آدم اضافه ای می شود که بود و نبودش تفاوتی ندارد! در این فیلم، آدم های اضافه ای در داستان حضور دارند که تنها موجب شلوغیِ بی جهت می شوند و حتی کار تا جایی پیش می رود که هکفورد، ساختارِ جذابِ فیلمِ خود را هم بهم می ریزد تا آن ها را معرفی کند غافل از اینکه این کار اصلاً ضرورتی ندارد . اشاره ام به سکانسِ دزدیِ ابتدایی ست که همزمان با مراحلِ جذابِ به وقوع پیوستنِ دزدی از آن جشنواره ی شلوغ، فلش بک هایی به گذشته می خورد که متوجه می شویم، پارکر نامزدی دارد و پدرِ نامزدش طرحِ این دزدی را ریخته و او را در کار شریک کرده. این فلش بک ها، در میانه ی آن لحظات نفسگیر، بسیار آزاردهنده هستند و همانطور که اشاره شد، این موضوع وقتی آزاردهنده تر می شود که با ادامه یافتنِ داستان، متوجه می شویم اصولاً نامزدِ پارکر و حتی پدرِ نامزدش، هیچ تأثیری در کلیت این داستان ندارند. یعنی به عنوان مثال اگر خودِ پارکر، شخصاً اقدام به دزدی می کرد و بعد رودست می خورد و غیره، با داستانِ یکدست تری مواجه بودیم. می خواهم بگویم این میان، وجودِ شخصی مثل پدرِ نامزدِ پارکر که تدارک دزدی از آن جشنواره ی شلوغ را دیده، کاملاً غیرضروری و بی معناست. ماجرای نامزدِ پارکر هم تقریباً همین شکلی ست؛ ما در طی همان فلش بک های نه چندان ظریفِ ابتدایی، متوجه رابطه ی عاشقانه ی بینِ پارکر و دختر می شویم و بعد، جلوتر، پارکر او را از دستانِ قاتلی که آمده تا بکشدش، نجات می دهد و به مکانِ امنی می بَرَد و در نهایت، دوباره زمانی او را می بینیم که زنِ جدیدی به نام لسلی ( جنیفر لوپز ) واردِ داستان شده است. لسلی دختری ست فقیر که به دنبال پول می گردد تا خانه ای برای خودش بخرد و در نتیجه، حضورِ پارکر که خودش را مردِ ثروتمندی جا زده که می خواهد خانه ای بزرگ بخرد، برای او فرصت خوبی ست تا به شکلی توجه پارکر را به خود جلب کند و به قول معروف از فرصت استفاده نماید تا خودش را بالا بِکِشد. در این رابطه ی تازه شکل گرفته، لسلی کم کم عاشقِ پارکر می شود و اینجاست که بارِ دیگر، نامزدِ پارکر به میدان می آید و حسادتِ لسلی را هم برمی انگیزد و ما اینگونه تصور می کنیم که قرار است شاهد مثلثی عشقی باشیم اما هرگز این اتفاق نمی افتد. تنها در یک صحنه، شاهدِ تقابلِ پارکر، نامزدش و لسلی هستیم و بعد بدونِ اینکه به نتیجه ای خاص برسیم، همه چیز نیمه کاره رها می شود. در نتیجه اصولاً حضورِ نامزدِ پارکر هم در داستان، توجیه چندانی ندارد چرا که باعث جلو رفتنِ درام نمی شود و تنها به این کار می آید که در یک صحنه، آنهم خیلی کوتاه، حسادتِ لسلی را برانگیزد و تمام. اما زنجیره ی آدم های اضافه در این فیلم، به همین جا ختم نمی شود. به عنوان مثال، دقت کنید به حضورِ پلیس در داستان که از همان ابتدا متوجه می شویم به لسلی نظر دارد و  یک جورهایی خواهانِ اوست در حالیکه لسلی چندان توجهی به او نمی کند. در ادامه، پلیس متوجه رابطه ی لسلی و پارکر، که برای خودش هویتی جعلی دست و پا کرده، می شود. از آنجایی که ماجرای یک دزدی و یک انتقامِ خونین در میان است، ما اینگونه فکر می کنیم که این پلیس، باید نقش عمده ای در داستان داشته باشد. او در مقطعی از داستان، حتی  واردِ خانه ی لسلی می شود تا ماجرای قتلی را که در اتاقِ هتلِ پارکر رخ داده، پیگیری کند اما ماجرای او هم در همین مقطع به پایان می رسد و در نهایت، نه نتیجه ی رابطه ی او با لسلی معلوم می شود و نه اینکه مشخص می شود پیگیری هایش به چه سرانجامی رسیده است. اینطوری است که فیلم پُر شده از آدم های ناکارآمدی که تأثیری در روند روایت نمی گذارند و تنها به کارِ شلوغ شدنِ داستان می آیند. اما ماجرا به همین جا هم ختم نمی شود؛ در شروع این نوشته، اشاره کرده بودم که داستان، داستانِ ساده ای ست و این جمله می تواند به قهرمان داستان هم تسری پیدا کند. می خواهم بگویم، پارکر، به عنوان یک قهرمان، یک شخصیت اصلی و کسی که حتی نامِ فیلم به او تعلق دارد، از لحاظِ شخصیت پردازی، آنقدر تخت و ساکن است که از ابتدا تا انتهای مسیر، تقریباً هیچ تغییری نمی کند. فیلم نامه نویس، جان مک لالین ( که فیلم نامه ی «هیچکاک» هم از اوست )، یک سری خصوصیاتِ کلی برای آدمش تراشیده از قبیل سرسخت بودن، به حق خود قانع بودن، جوانمرد بودن. اما آیا آدمی که از ابتدا تا انتها، همه اش یک جور باشد، برای درام جذابیتی می آفریند؟ فکر نمی کنم پاسخ به این سئوال چندان سخت باشد. پارکر، همان اوایلِ داستان، خصوصیاتِ شخصیتی خود را برای مخاطب روشن می کند و تا انتها هم به بی نقص ترین شکلِ ممکن ( ! )، به آن ها وفادار می ماند. این روندِ یکنواخت، نه تنها از پارکر، آدمی با خصوصیاتِ بارز و محکم نساخته ( او فقط در درگیری ها، محکم و مردانه جلوه می کند! ) بلکه از او آدمی ساخته تک بُعدی و بسیار بسیار ساده، که این سادگی البته به معنای خوبش نیست. با توجه به این گفته، تنها کسی که در طول داستان تا حدودی دچار تحول دیدگاه و شخصیت می شود لسلی ست. او ابتدا به منظورِ دیگری خودش را به پارکر نزدیک می کند اما در نهایت عاشقِ او می شود، حتی به نامزدِ پارکر حسادت می کند و در نهایت، تجربه ی ترسناکی را در طی دزدی جواهرات و گروگان گرفته شدن، پشت سر می گذارد. اوج و فرودِ شخصیتی لسلی، تا حدودِ بسیار زیادی خوب از آب درآمده، اما پارکر، از اول تا آخر، عین سنگ می ماند!  


  مردِ سنگی!


ستاره ها: 

سایت ها و یادداشت ها

       



یادداشتِ نگارنده بر "پارکر" ساخته ی تیلور هکفورد در سایتِ آکادمی هنر




Ikiru

نام فیلم: زیستن

بازیگران: تاکاشی شیمورا ـ نوبوئو کانِکو و ...

فیلم نامه: آکیرا کوروساوا ـ شینُبو هاشیموتو ـ هیدئو اُگونی

کارگردان: آکیرا کوروساوا

143 دقیقه؛ محصول ژاپن؛ سال 1952

 

کارَت را درست انجام بِده

 

خلاصه ی داستان: آقای واتانابه، سی سال از عمرش را پشت میزِ اداره ی شهرداری گذرانده است، بدونِ اینکه حتی یک روز غیبت کند. اما وقتی متوجه می شود سرطان معده دارد و به زودی خواهد مُرد، همه چیز را زیرِ پا می گذارد و سعی می کند چند صباحِ آخرِ عمر را خوش بگذراند ...

 

یادداشت: پیرمردِ داستانِ کوروساوا، بعد از کلی خوش گذرانی و تفریح، ناگهان دوباره حالتی از یأس و ناامیدی به سراغش می آید. او خواهد مُرد و این حقیقتِ ترسناکی ست که نمی تواند با آن کنار بیاید. او حسابی تفریح کرده، با دخترِ جوانی خوش گذرانده و همه ی پول هایش را که اینهمه سال جمع کرده بود و حتی یک قِرانش را در راهِ عیش و نوش خرج نکرده بود، خرج کرده. حالا در مقطعی از داستان، او، بعد از اینکه خودش را غرق لذت کرده و تجاربِ جدیدی به دست آورده، ناگهان دوباره دچار همان یأس می شود: مرگ نزدیک است. خیلی از ما، شاید با این موضوع، زیاد درگیر بوده ایم. اینکه هدف و معنای زندگی واقعاً چیست؟ تصادفی آمده ایم که فقط و فقط خود را غرق لذت کنیم و دَم را غنیمت بشماریم و برویم؟ آمده ایم حساب و کتاب پس بدهیم و بازخواست شویم؟ هر کسی اعتقادی دارد و قرار هم نیست به جوابی قطعی برسیم اما "زیستن"، پیشنهادِ خوبی برای ما دارد، شاید  «بهترین پیشنهاد»؛ به ما می گوید (( کارِ درست را انجام بدهید و درست کارِتان را انجام بدهید )). پیرمرد، در آن لحظه، کنارِ آن دخترِ جوان، بعد از آنهمه تفریح و خوش گذرانی، به دختر می گوید به سرزندگی اش حسودی می کند. پیرمرد در آن لحظه ی بخصوص، دچار همان تردیدی شده که گاهی همه ی ما با آن دست و پنجه نرم می کنیم. چون بالاخره مگر تا کِی می شود تفریح کرد و دَم را غنیمت شمرد؟ این "بی خبری" و "بی خیالی" خلاصه یک جایی به بن بست می رسد. خیام هم که باشیم، باز دچار افسردگی می شویم! او  از دختر سئوال می کند که چطور آنقدر سرزنده است و دختر جوابی ساده برای این سئوال دارد: او کارِ خاصی نمی کند. عشقش، درست کردنِ عروسک هایی کوکی برای بچه های ژاپنی ست و از این کار لذت می بَرَد. همین. تلنگر به پیرمرد و به ما زده می شود: (( کارِ درست را انجام بده و کارَت را درست انجام بده. )) پیرمرد ناگهان انگار به این نتیجه می رسد که هدف زندگی اش، چیزی نیست جز اینکه کارش را در کمالِ مطلوب به سرانجام برساند. او چند روزِ پایان عمرش را برای مشکلی که مردم به خاطرش به شهرداری مراجعه کرده اند، می گذارد. با سماجت و پیگیری، سعی می کند هر طور شده، آن را حل کند. او حتی برای پیش بردنِ کارش ابایی ندارد که پیشِ یک کارمندِ دون پایه هم تعظیم کند. او هدفش را انتخاب کرده است. طبیعتاً او این کارها را نکرده تا هنگام مرگش، مردم بیایند و بالای سرِ جنازه اش گریه کنند. او فقط چیزی را که از پَسَش برمی آمده، به بهترین نحوِ ممکن انجام داده، حالا اگر هم بیایند و برایش اشک بریزند و به نیکی از او یاد کنند که چه بهتر.  "زیستن" پیشنهادِ فوق العاده ای برای ما دارد. می شود خیلی درباره اش فکر کرد.


  لذتِ زندگی ...


ستاره ها:  

دانلود

قبلاً در بخش "کوتاه درباره ی چند فیلم"، خیلی مختصر، درباره ی فیلم "شبگرد" نوشته بودم ( اینجا ). فیلمی محصول سال 1973 با بازی الیزابت تیلور و کارگردانی برایان جی. هاتن، که البته چندان کارگردانِ شناخته شده ای نیست و سالیانِ سال است که دیگر فیلمی نساخته.

   

 لینکِ دانلود ( حجم: 39 مگابایت )

 

انتخاب صحنه ای از این فیلم، البته چندان کارِ سختی نبود چرا که تنها یک صحنه ی بسیار خوب داشت و بس. آنهم جایی ست که قرار است بیننده غافلگیر شود و از پیچش انتهایی یکّه بخورد. دلهره ی موجود در این صحنه، دکوپاژِ قدرتمندِ کارگردان و مؤلفه های ترسناکی که استفاده می کند تا وحشت به دلِ بیننده بیندازد، به نظرم کاملاً موفقیت آمیز از آب در آمده اند. همه چیزِ این سکانس، بسیار محکم و تأثیرگذار است و انگار ردّ پایی از هیچکاک را هم به وضوح می توانیم در آن ببینیم. خودتان قضاوت کنید.

[ یکی یکی پله ها را بالا می آیم ... ]

یکی یکی

پله ها را بالا می آیم

اولی

دوستت دارم

دومی

دوستت دارم

سومی دوستت دارم

در را که باز می کنم اما ...

حالا سالهاست

دسته گلی در گلویم گیر کرده است

 

***

 

چند چراغ دیگر باید روشن می کردم تا ببینی ام؟

دیشب را تا صبح پلک روی هم نگذاشته ام

ـ سگ های زیادی این دور و بر پرسه می زنند ـ

حالا

چمباتمه زده ام گوشه ای

آه نه!

زوزه می کشم

هیچ کس

گرگی با دندان های مصنوعی را جدی نمی گیرد

   

مجموعه ی شعر "عاشقانه های یک زنبور کارگر"، سروده ی جلیل صفربیگی

فیلم هایی که نباید دید

(Texas Chainsaw 3D) نام فیلم: اره برقی تگزاس سه بعدی

کارگردان: جان لاسنهوپ

البته که دیدنِ این فیلمِ سه بعدی در یک سینمای استاندارد تجربه ی لذت بخشی ست. سینمایی که لابی اش آرام، صدایش اعجاب انگیز  و صندلی های داخلِ سالنش فوقِ راحت هستند. سینمایی که کنترلچی هایش آرام و ساکتند و دائم با آن چراغ قوه های عهد عتیقشان، چشم نمی چرخانند که بینند تو آیا پهلوی دختر نشسته ای یا پسر و اگر نشسته ای، بیایند یقه ت را بگیرند که باید حتماً بروی و گوشه ای دیگر بنشینی، که همین جمله را چنان با خشم می گویند که تو از اعماقِ وجودت درک می کنی چه زندگیِ بدی بر آن ها گذشته و چقدر عُقده های فروخورده دارند که حالا اینجا باید خالی اش کنند ... بهرحال می دانستم که با چه اثری طرف خواهم بود و مخصوصاً فیلمی رفتم که زیاد در قید و بندِ داستانش نباشم و تنها و تنها از تصاویر لذت ببرم. شما هم اگر نمی توانید در سینماهای خارج از ایران فیلم را ببینید، کلاً قیدِ دیدنش را بزنید، بهتر است.

 

نام فیلم: اینجا ... آخر دنیا

کارگردانان: (؟؟؟) شراره یوسف نیا ـ ابراهیم بخشی

واقعاً لازم است چیزی بگویم؟ این مایه ی شرم، این نافیلم، این تصاویر متحرک، این ننگ، این ...

 

 (Pieta) نام فیلم: پیتا

کارگردان: کیم کی دوک

جوانی خشن و بی رحم، به سراغ مردانی می رود که از رئیسش پول قرض گرفته اند و پس نداده اند. او مردها را علیل می کند و زندگی شان را بهم می ریزد تا اینکه زنی پیدا می شود که ادعا می کند مادر جوان است و بعد از سی سال برگشته تا او را زیر پر و بال خود بگیرد ... آخرین اثر کیم کی دوک، زیادی کُند و گنگ و شعاری ست. راستش من که چیزِ زیادی از موضوع سر در نیاوردم، ضمن اینکه از همان اول معلوم است که زن، آمده تا انتقام بگیرد و مادرِ جوان نیست، چون بهرحال این سینمای کیم کی دوک است! البته از آنجایی هم که سینمای کیم دوک است، بالاخره باید یکی دو تا تصویرِ ماندگار و ایده ی ناب داشته باشد که اینبار در آخرین نمای فیلم این ایده ی ناب را می بینیم؛ خط خونی که کامیون روی آسفالت به جا می گذارد.

 

(The Possession) نام فیلم: تسخیر

کارگردان: اُله بُرنِدال

دختر کوچکِ کلاید و استفانی که از هم طلاق گرفته اند، بعد از خرید یک جعبه ی چوبی از یک حراجی، دچار رفتارهای خاص و عجیبی می شود. کلاید متوجه می شود که یک جن، در بدن دختر حلول کرده ... باز هم یک جن در بدن دختری کوچک حلول کرده و برای اینکه ماجرا را دراماتیکش کنند، یک اسم عجیب و غریب می گذارند روی این جن و بعد برای اینکه ماجرا واقعی جلوه کند و بیننده ی ساده لوح ـ که مطمئناً تعدادشان کم هم نیست ـ قضیه را جدی بگیرد، خیلی گستاخانه، در تیتراژ ابتدایی تأکید می کنند که فیلم از روی ماجرایی واقعی ساخته شده و من مانده ام که واقعاً سازندگان این فیلم پیش خودشان چه فکری کرده اند؟ داستانی سطح پایین، خنده دار، قابل حدس و شدیداً کلیشه ای که هیچ نکته ی خاصی ندارد ... یک "جن گیر" دست چندم.

 

(4:44 Last Day on Earth) نام فیلم: 4:44 آخرین روز در زمین

کارگردان: ابل فرارا

چند روز دیگر پایان جهان است و یک زوج، سعی می کنند با این قضیه کنار بیایند ... فیلمی که سعی   می کند خیلی چیزها باشد، معمولاً آخرش هم هیچ چیز نمی شود! این فیلم هم همینطور است؛ سعی می کند از زمین و زمان و مذهب و انسان ها و هزار تا مورد دیگر صحبت کند اما در نهایت هم کار خسته کننده و بی معنایی ست که هیچ احساسی برنمی انگیزد. فیلمِ دیگرِ فرارا، "ستوان خبیث"، اثر قابل تأملی بود ( اینجا ).

 

(House at the End of the Street)نام فیلم: خانه ی انتهای خیابان

کارگردان: مارک توندرای

 الیسا به همراه مادرش به خانه ی جدیدشان نقل مکان می کنند. در همسایگی آنها خانه ی دیگری قرار دارد که در آن جنایت ترسناکی روی داده است ...  یکی دیگر از آن فیلم های یک بار مصرف و سطحی که غافلگیری داستانی اش و دلیلی که برای آن غافلگیری می آورد آنقدر مهمل است که نگویید و نپرسید ... حتی نبینید!

 

(In Their Skin)نام فیلم: در پوست آنها

کارگردان: جرمی پاور رگیمبال

مارک و مری به خانه ی ویلایی شان می آیند تا نفسی تازه کنند، غافل از اینکه در همسایگی آنها، خانواده ای دیوانه زندگی می کند ... آغاز کردن سال 92 با چنین فیلمی، می تواند فاجعه بار باشد! ( این اولین فیلمی است که در شروعِ سالِ 92 دیدم ) اصلاً معلوم نیست این خانواده ی روانی که هستند و چه از جان بقیه می خواهند و انگیزه شان چیست. فیلمی به شدت سطحی که گرچه نیم ساعت اولش، خیلی شکیل و موقرانه ساخته شده به طوریکه آدم را برای دیدن ادامه ی داستان مشتاق نگه می دارد اما در نهایت به یکی از همان فیلم های مزخرفی تبدیل می شود که هیچ سر و تهی ندارند.

 

نام فیلم: رگبار

کارگردان: بهرام بیضایی

آقای حکمتی به تازگی به محله ی جدیدی نقل مکان کرده و در مدرسه ی همان محله، مشغول تدریس شده است. رویاروییِ او با خواهر یکی از شاگردانش، موجب می شود تا شایعه ای بینِ مردم محله شکل بگیرد مبنی بر اینکه حکمتی به دختر نظر دارد. این شایعه، کم کم جنبه ای از واقعیت به خود می گیرد ...  واقعیتش این است که به جز سگ کُشی ( این فیلم را هم سال ها قبل، همان زمانِ اکرانش دیدم. معلوم نیست اگر دوباره ببینمش چه احساسی داشته باشم ) هر فیلمی که از بیضایی دیدم، آنقدر خسته کننده و نمادین و شعاری و ریخت و پاش بود که تحملش از توانِ من خارج بود. این قبول که ایشان آدمی ست فرهیخته و شدیداً باسواد اما به نظرم برای ساختنِ یک فیلم، به چیزهای دیگری هم نیاز است. در همین فیلم اگر بخواهم نمادهایی را که بیضایی گنجانده، مثال بیاورم، این نوشته ی کوتاه تبدیل می شود به مثنوی هفتاد مَن. داستان از یک جایی شروع می شود و به یک جاهایی می رسد که هیچ ربطی به اولش نداشته و این میان پُر شده از سمبلیسمِ خاص بیضایی که هیچ دخلی به داستان و کلاً به سینما ندارد.

 

(The Devil Inside)  نام فیلم شیطان درون

کارگردان: ویلیام برنت بِل

سال ها قبل، مادر ایزابلا هنگام مراسم جن گیری، سه کشیشی را که در حال جن گیریِ او بوده اند، به قتل می رساند و بقیه عمرش را در تیمارستانی در ایتالیا می گذراند. حالا ایزابلا تصمیم دارد فیلم مستندی از ماجرایی که بر مادرش رفته، بسازد ... فیلمی بچه گانه و بی معنا که اصولاً نباید جدی اش گرفت.

 

(La riffa)نام فیلم: لاتاری

کارگردان: فرانچسکو لادادیو

فقط یکی به من بگوید معنا و مفهوم این فیلم چیست! این خانم فرانچسکا چرا یک لحظه آدم خوبه است و یک لحظه آدم بده؟ معنای آن عشق آبکی چیست؟ اصلاً قضیه ی لاتاری چیست؟ چرا چنین فکری به ذهن فرانچسکا خطور می کند؟ که چه بشود؟ فیلمی به غایت خسته کننده و بسیار سطحی و مبتذل.

 

(American Mary)  نام فیلم: مری آمریکایی

کارگردانان: جیم سوسکا ـ سیلویا سوسکا

مری، دانشجوی سال آخر پزشکی، مورد تجاوز استادش قرار می گیرد و در صدد انتقام برمی آید ... همانقدر که مقدمه چینی داستان در جهت موجه جلوه دادن حرکت ماری برای شکنجه دادن استادش و تبدیل شدن به یک قاتل روانی دیوانه، بسیار بچه گانه و احمقانه است، کلیت این فیلم هم سطحی و بیخود است. فیلمی مهوع و مشمئزکننده که دو خواهر دوقلو ( که خودشان هم در فیلم نقشی بی معنا دارند ) آن را ساخته اند. دقت کنید که اصلاً حرف اصلی فیلم معلوم نیست. چند خط داستانی بی معنا که فقط کنار هم چیده شده اند که نه کشش دراماتیکی ایجاد می کنند، نه روابط درستی بین آدم هایش برقرار می شود؛ از یک طرف بحث انتقام مری مطرح است که در حد یکی دو بار به آن اشاره می شود. از سوی دیگر داستانِ نیمچه عاشقانه ای بین مری و مرد صاحب کافه پیش می آید که آن هم در حد اشاراتی کوتاه است و بسیار سطحی. در طرف دیگر، ماجرای عمل های غیرقانونی مری را داریم که روی بدن آدم هایی که خودشان داوطلبِ تغییر شکلی در بدنشان شده اند، انجام می شود که آن هم با حمله ی شوهر یکی از این زنانی که اندام تناسلی خود را توسط مری به شکل دیگری در آورده و در نهایت کشته شدن مری به پایان می رسد. فیلمی بی معنا و خسته کننده که فقط آدم را اذیت می کند.

 

(The Assassin Next Door)  نام فیلم: همسایه ی آدم کش

کارگردان: دنی لرنر

 گالیا، زنی اوکراینی ست که از خانواده اش فرار کرده و به اسرائیل پناه آورده تا پول در بیاورد اما در اسرائیل گرفتار باند جنایتکاری شده که او را مجبور به کُشتن آدم ها می کند. او که حالا قصد دارد به اوکراین بازگردد، برای رسیدن به پول و پاسپورت، دستورات رئیسش را انجام می دهد اما دوستی اش با زنِ همسایه، همه چیز را تغییر می دهد ... این فیلم از بس کُند و کشدار و بدونِ داستان است که آدم را خسته می کند. هیچ اتفاق خاصی نمی افتد. گالیا را نمی فهمم. خودش را دقیقه ی پنجاه معرفی می کند که خیلی خیلی دیر است و تازه تا رسیدن به این دقیقه ی پنجاه، از بس که همه چیز کِشدار و بدون داستانی خاص دنبال می شود، آدم کم کم خوابش می گیرد. آشنایی او با زن همسایه و اینکه زن، از شوهرش هر روز به بدترین شکل ممکن کتک می خورد هم هیچ احساسی در آدم برنمی انگیزد. اصولاً شخصیتی در کار نیست، همه چیز در سطح حرکت می کند و به بدترین شکل ممکن، با آن تیراندازی های مصنوعیِ داخلِ اتوبوس، به پایان می رسد که اوجِ حماقت داستان است.

 

نام فیلم: یک سطر واقعیت

کارگردان: علی وزیریان

کسرا شایگان، روزنامه نگار و مدیر مسئول یک نشریه ی فرهنگی، به خاطر مشکلات دنیای مطبوعات، دیگر نمی تواند نشریه اش را چاپ کند تا اینکه شخصی از سوئد به او زنگ می زند و ادعا می کند که وامی بلاعوض از سوی یک مؤسسه ی معتبر به او تعلق گرفته که باید برای دریافت آن به استانبول سفر کند ... احمقانه! واقعاً "احمقانه" و نه چیزی بیشتر! بگذریم از تمام شعارهای سیاسی و غیرسیاسی و شخصیت پردازی های توخالی و رنگ عوض کردن های پی در پی آدم های داستان در عرض یک سکانس ( کسرا که آنقدر دنبال این پول بوده، ناگهان معلوم نیست به خاطرِ چی، از زنگ زدن های بیش از حد آن خانم دکتر از سوئیس، شاکی می شود و چنین فرصت بزرگی که آینده و زندگی اش به آن وابسته است را از دست می دهد. هر چند که دقیقاً در سکانس بعد، دوباره جواب تلفن ها را می دهد! ) و خُرده داستان هایی بی معنایی که در فیلم نامه گنجانده شده اند ( مثل قضیه ی توقیف ماشین کسرا که لابد فیلم نامه نویس می خواسته اینگونه نقبی به شرایط جامعه و گرفتاری هایش زده باشد! )؛ از همه ی این موارد می گذریم، اما آخر یکی نیست بگوید چطور یک آدمِ مثلاً فرهیخته، فرهنگی و مطبوعاتی، به همین راحتی، قبول می کند که یک مؤسسه ای در یک کشوری، حاضر شده به او اینهمه پول بلاعوض بدهد؟ آخر چطور چنین چیزی قابل باور است؟ به نظرم بهتر بود اسمِ فیلم را می گذاشتند: " یک سطل خزعبلات"! 

[ قبلاً خیلی مختصر و کوتاه، درباره ی زیرنویس های مفتضحانه ... ]

قبلاً خیلی مختصر و کوتاه، درباره ی زیرنویس های مفتضحانه ای که برخی آدم های بیمار برای فیلم ها  می نویسند، مطلبی نوشته بودم و یک نمونه هم از زیرنویسِ خنده دارِ یک فیلم ژاپنی آورده بودم ( اینجا ). برای منی که با دوبله ـ حتی با بهترین کیفیتش، که مثل همه ی چیزها، ما ادعایش را داریم که در آن حرفِ اول را می زنیم، غافل از اینکه اینطور نیست، چون تنها کافی ست به دوبله های ایتالیایی و آلمانی گوش بدهید ـ به شدت مخالفم و هیچ فیلمی را به شکل دوبله شده نگاه نمی کنم، وجودِ زیرنویس، مخصوصاً برای فیلم هایی که زبانی غیر از زبانِ انگلیسی دارند، موهبت بزرگی ست که این دور و زمانه با وجود آدم های شریف و درستی که با زحمت فراوان فیلم ها را زیرنویس می کنند ممکن شده است. اما در بین انواع و اقسامِ زیرنویس های خوب و نسبتاً خوب، گاهی با موارد جالبی روبرو شده ام که در این نوشته بد ندیدم  اشاره ای کوتاه به آن ها داشته باشم. برخی از مترجمان سعی می کنند با یک توضیحٍ کوچکِ ـ در خیلی موارد خودمانی ـ در میانه ی دیالوگ های فیلم، ماجرا را برای بیننده روشن کنند. نمونه اش، چند شبِ پیش فیلمِ مزخرفِ ترسناکی می دیدم به نامِ «شیطانِ درون» که یادداشتش به زودی در بخش "فیلم هایی که نباید دید" خواهد آمد. در بخشی از داستان، وقتی شخصیتِ اصلی می خواهد وارد دانشگاه مذهبی واتیکان بشود، نامِ مکان به شکل زیرنویس روی تصویر می آید که مترجم، بعد از آوردنِ "دانشگاه مذهبی واتیکان"، داخل پرانتز، به زبانِ خودمانی می نویسد: (( همون حوضه علمیه خودمون ))! من عین جمله را با همان غلط املایی در اینجا آوردم ( نوشتن "حوضه" به جای "حوزه" ) که همین آسیب شناسیِ غلطِ املائی زیرنویس ها هم خودش بحث مفصلی می طلبد که حتی گاه در میان کسانی که زیرنویس های خوبی هم ازشان دیده ایم، بسیار رایج است. بهرحال توضیحی که مترجم تصمیم گرفت درباره ی دانشگاهِ مذهبی واتیکان در میان دیالوگ ها جا بدهد، اتفاقاً برای قابل فهم تر شدنِ موضوعِ داستان بسیار تأثیرگذار بود. فقط ای کاش غلط املائی نداشت! در جاهای دیگر، با موارد جالب تری هم برخورد کرده ام. گاهی، مترجمین سعی می کنند به صلاحدیدِ خودشان، منظورِ یکی از آدم های داستان از ادای جمله ای خاص یا اشاره و حرکتی خاص را برای مخاطب روشن کنند که در برخی موارد، این کار مثل افتادن از آنطرف بام است! یعنی مواقعی آنقدر وارد جزئیات می شوند که آدم احساس می کند، مترجم، بیننده را گیج و گول فرض کرده. نمونه هایش فراوان است. نمونه ای که یادم مانده در زیرنویسِ همین فیلمِ ترسناکِ «شیطانِ درون» بود که در قسمتی، شخصیت فیلم می گوید: (( این کار، موتورِشونو روشن می کُنه. )) که بعد مترجم از قول خودش داخل پرانتز آورده بود: (( منظور عصبانی شدن. ))! در جریان فیلم که قرار بگیرید، منظور از جمله ی شخصیتِ فیلم کاملاً روشن است اما مترجم احساس کرده حتماً باید توضیحی بدهد. یا در یک فیلمِ بیخودِ دیگر به نام "مری آمریکایی"، شخصیت اصلی زنگ می زند به مادربزرگش، اما وقتی شخصِ دیگری گوشی را برمی دارد، متوجه می شود که پیرزن بالاخره عُمرش تمام شده. پس به سرعت شماره ی او را از میانِ لیستِ موبایلِ خود پاک می کند و مترجم هم که احساس کرده بیننده متوجه معنای این جرکتِ شخصیتِ اصلی نخواهد شد، این دو جمله را زیرنویس می کند: (( مادربزرگش مُرد. شمارش رو پاک کرد. ))! ( و خب طبیعتاً باز هم اینجا املای درست، "شماره ش" است نه "شمارش" ). من البته این عمل را نفی نمی کنم اما خب، دیگر از آنطرف بام افتادن هم چندان خوب نیست! اما می خواهم نوشته ام را با یک تک جمله ی فوق العاده از زیرنویسِ یک فیلم تمام کنم که اصلاً محرکِ من برای نوشتنِ این مطلب بود. گاهی مترجمین از خودشان ذوق به خرج می دهند و تلاش می کنند زبانِ شخصیت ها را به زبانِ عامیانه ی خودمان تبدیل کنند تا مثلاً احساسِ نزدیکیِ بیشتری صورت بگیرد. آنها از ضرب المثل های فارسی، اصطلاحاتِ کوچه بازاری و عامیانه ی زبان فارسی استفاده می کنند و تلاش دارند همه چیز در حّدِ امکان طبیعی و باورپذیر باشد. مثلاً در یک فیلمِ آمریکایی، شخصیتِ اصلی برمی گردد به دوستش   می گوید: (( قربونم بری! )). این ایرانیزه کردنِ دیالوگ ها، به نظرم عالی ست مخصوصاً اگر مترجم به تناسبِ لحنِ بین گوینده ی جمله و خودِ آن جمله توجه داشته باشد و بتواند جملاتی بسازد ـ طبیعتاً به فراخورِ متنِ اصلی ـ درخورِ شخصیتِ گوینده که البته به اجرا در آوردنش، کارِ طاقت فرسایی است و لزومش تسلط کافی و کامل به زبان و ادبیات و حتی فن و هنر نمایشنامه نویسی. چه به نظرم یک مترجم خوب، علاوه بر اینکه باید به زبانی که قرار است متنش را ترجمه کند تسلط مطلق داشته باشد بلکه باید زبانِ مادریِ خود را هم به شکل دقیق بشناسد و رویش تسلط داشته باشد. اینطوری ست که یک متنِ خوب ظهور پیدا می کند. از حرفم دور نشوم؛ داشتم می گفتم این ایرانیزه کردنِ متنِ اصلی، کاری ست بسیار عالی. اما گاهی، برخی از این مترجمین، همانطور که در بالا هم گفتم، از آنطرف بام می افتند. یعنی در این تبدیلِ جملات به لحن و فضای ایرانی، چنان اغراق می کنند که نوشته شان گاهی توی دوق می زند. مثالی که می خواهم بزنم، همان مثالی ست که گفتم محرکِ اصلی من از این نوشته است. ترجمه ای که گرچه شدیداً بی منطق و اغراق آمیز است اما شدیداً هم خنده دار است. آنقدر خنده دار که من هنوز هم وقتی به آن قسمتِ فیلم می رسم که قرار است شخصیتِ داستان جمله اش را بگوید و آن معنای فارسی جمله اش زیرنویس شود، ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بارِ اول که از شدت خنده، اشک از چشمانم سرازیر شده بود. قضیه مربوط می شود ـ باز هم ـ به فیلمِ بیخودی به نامِ «پیرانا» که فیلمِ ترسناکی ست. در قسمتی از آن، دو مرد، در تاریکی شب، وارد مردابی شده اند و توجهشان به حیوانی بزرگ جلب شده که بسیار آرام و بی صدا، گوشه ای از مرداب نفس می کِشد. مردها آرام آرام و با ترس به حیوان ـ که البته خبر ندارند یک حیوان است ـ نزدیک می شوند و در هول و ولا هستند که این چیست. یکی از مردها تکه چوبی به این موجودِ عجیب می زند که ناگهان یک گوی بزرگ از دهانش بیرون می آید و مردها را از جا   می پراند، در حالیکه زیرِ لب، به قاعده ی همیشگی انگلیسی زبانان در اینجور مواقع، می گویند:          ((Oh! My God!)) که مترجم در حرکتی شگفت انگیز و بسیار خنده دار، این جمله را جایگزین می کند: (( بسم رب الشهدا و الصدیقین ))!!! دیدنِ این جمله، در آن لحظه ی خاص از فیلم، آنقدر تأثیرگذار است که امکان ندارد نخندید مگر اینکه اصولاً خنده برایتان تعریف نشده باشد! این جمله، نمونه ی همان اغراق هایی است که عرض کردم. البته در این جمله، شیطنتِ مترجم هم هویداست، انگار از روی عمد خواسته چیزی بامزه بنویسد. که البته در میانه ی فیلمی بیخود، اتفاقاً بسیار تأثیرگذار و جالب هم از آب در آمده است. اما برای فیلم های خوب، اینگونه اغراق ها و مزه پرانی ها، گران تمام خواهد شد.

Mama

نام فیلم: مامان

بازیگران: جسیکا چستین ـ نیکولای کاستر والادو  و ...

فیلم نامه نویسان: نیل کراس ـ آندرس ماشیتی ـ باربارا ماشیتی براساس داستانی از باربارا و آندرس ماشیتی

کارگردان: آندرس ماشیتی

100 دقیقه؛ محصول اسپانیا، کانادا؛ سال 2013

 

میم مثل مادر

 

خلاصه ی داستان: ویکتوریا و لی لی، دو دختر کوچکی هستند که پدرِ به جنون رسیده شان، آن ها را به میان جنگلی انبوه می برد تا سر به نیستشان بکند. اما موجودی عجیب، پدر را می کُشد و به این ترتیب، سال ها می گذرد و دخترها در آن کلبه ی جنگلی، بزرگ می شوند. حالا، عموی دخترها، لوکاس، همچنان دنبال آنهاست و  سرانجام موفق هم می شود. اما مشکل اینجاست که دخترها به علت سال ها منزوی بودن، خویی حیوانی پیدا کرده اند و البته مشکل دیگری هم هست: آنها ادعا می کنند موجودی به نام «مامان» در تمام این سال ها از آن ها نگهداری کرده است. موجودی حسود و شدیداً مهربان با بچه ها که حاضر است برای نگهداشتن آنها، آدم بُکُشد ...

 

یادداشت: فیلمِ کوتاهی که در واقع جرقه ی اصلی این فیلم بوده، یک کارِ نسبتاً موفق است که سعی دارد برای چند ثانیه، دلهره و وحشت را به دل مخاطب بیفکند. کارگردانش همین کارگردان است و اسم فیلم هم حتی همین است. گیرمو دل تورو که حالا دیگر با آثار ترسناکی که ساخته و تهیه کرده، کم کم می تواند القابی مثل « سلطان وحشت» یا مثلاً « استاد وحشت» را برای خود کسب کند ( البته من که موافقِ این موضوع نیستم اما خب، این اتفاق خواهد افتاد، یا حتی افتاده! ) با دیدنِ آن فیلم کوتاه، در صدد برمی آید که روی اثرِ بلندی تمرکز کند که کارگردانش همین آقای ماشیتی باشد. پس داستانی برای فیلم پی ریزی می کنند و البته آن فیلم کوتاه یکی دو دقیقه ای را هم عیناً در یک سکانسِ دلهره آورِ فیلم بازسازی می نمایند. و طبق معمول، مشکل از همین «داستان» آغاز می شود؛ داستانی ساده انگارانه و شدیداً بی مورد و لُخت که به هیچ عنوان مخاطب را درگیر نمی کند. مشکل بزرگِ کار اینجاست که مخاطب ـ با توجه به علایمی که خودِ فیلم نامه نویسان داده اند ـ حدوداً چهل دقیقه از داستان فیلم جلوتر است! می خواهم بگویم فیلم نامه نویسان از همان ابتدا به ما نشان می دهند که «مامان» وجودِ خارجی دارد و حالا که این را می دانیم، باید یک ساعت و نیم صبر کنیم تا موضوع برای آنابل و بقیه هم روشن بشود و تازه با چه کیفیتی؟! در فیلم های ترسناک، برای پیش بردن داستان، گاهی به مسائلی روی می آورند که شدیداً توی ذوق می زند. در اینجا، معلوم نیست چگونه، شخصیت های داستان، خواب می بینند و همه چیز کم کم برایشان آشکار می شود تا برسیم به آن گره گشایی نهایی. آیا «مامان» وارد خواب آن ها می شود؟ واقعاً مشخص نیست. نویسندگان فقط می خواسته اند «چیزی» در داستان باشد تا شخصیت ها «یک جوری» بتوانند برسند به پایانِ ماجرا.  بهرحال ما جلوتر از آنابلِ داستان هستیم و می دانیم که «مامان» واقعی ست. حالا سئوال اساسی تر اینجا شکل می گیرد که آنابل چطور باید به نتیجه برسد و مطمئن شود که «مامان» وجود دارد؟ طبیعتاً این روند، باید روندی بطئی و قابل باور باشد، که نیست. می خواهم بگویم آنابل، خیلی سریع و بدون مقدمه متوجه می شود که «مامان» واقعی ست؛ تنها در یک سکانس! و تازه، رسیدنِ او به این نکته هم دردی را دوا نمی کند چون ما از همان اول همه چیز را می دانیم! از شخصیت پردازی های بسیار ضعیف و توخالیِ آدم های داستان هم نباید بگذریم: مثالِ بارزش همین آنابل است که فیلم نامه نویسان، ظاهری خشن برایش متصور شده اند و او را در یک گروهِ راک قرار داده اند تا مثلاً اینگونه تضاد شخصیتی اش را به بیننده القا کنند، اینکه با این ظاهر و رفتار، در واقع همچنان ذاتِ مادر بودن در درونش ریشه دارد، مثل همه ی زن ها. از لوکاس و بقیه ی آدم های داستان هم می گذریم که اصولاً کاری انجام نمی دهند و فقط برای پُر کردنِ وقت و کمی هیجان انگیزتر شدنِ ماجرا در داستان حضور دارند. داستانک هایی که با توجه به حضورِ این آدم ها در کلیت فیلم شکل می گیرد هم بسیار تحمیلی و پادرهواست. مثلاً دقت کنید به ماجرای دکتر دریفوس که روی دخترها مطالعه می کند و بعد که پی می بَرَد «مامان» واقعی ست، به دست او کُشته می شود. همین! از آن بدتر، زنی ست به نامِ جین پودولسکی که می خواهد حضانت دخترها را به عهده بگیرد و در همان اوایل داستان وارد می شود تا به عنوانِ ـ مثلاً ـ ضدقهرمان، با کشمکش هایی که با آدم های اصلی داستان بوجود می آورد، ماجرا پیشروی کند که به هیچ عنوان این اتفاق نمی افتد. او هم خیلی راحت و بی دردسر توسط «مامان» کشته می شود و همه چیز پایان می یابد. بهرحال به نظرم اشتباه سازندگان فیلم اینجا بود که با دیدنِ آن فیلم کوتاه، زیادی هیجان زده شدند و زیادی همه چیز را ساده گرفتند!


  خشمِ مامان!


ستاره ها: