نام فیلم: پنهان
بازیگران: فتانه ملک محمدی ـ فریبرز عرب نیا ـ آنا نعمتی و ...
فیلم نامه: مهدی شیرزاد ـ مهدی رحمانی
کارگردان: مهدی رحمانی
92 دقیقه؛ سال 1390
پیدا
خلاصه ی داستان: یلدا دختر نوجوانی ست که با پدرش اسفندیار که یک معمارِ طراحِ موفق است زندگی می کند. مادرش، نازنین، مدت هاست که او را ترک کرده و به فرانسه رفته و یلدا از این لحاظ احساس تنهایی می کند. او با دختری به نام ریحانه و پسری به نام روزبه دوست است که هر کدامشان برای خود مشکلاتی دارند ...
یادداشت: وقتی تکلیفِ فیلمی با خودش مشخص نباشد، سخت است که یک نفر دیگر بخواهد برایش تکلیفی تعیین کند. "پنهان" فیلمی ست به معنای واقعی کلمه "دَم دستی"، "نامفهوم"، "بی خلاقیت"، "خسته کننده" و "شعاری". تازه به راحتی می شد خیلی صفات دیگر را هم درباره ی فیلم به کار برد ولی نتیجه ای جز اطناب کلام نداشت پس به جای آن سعی خواهم کرد تشریح کنم که چرا این فیلم اینقدر بد است. ماجرا همان ماجرای زندگی های مختلفی ست که در یک مفهومِ کلّی با هم اشتراک دارند و این باعث می شود تا آنها را جزئی از یک کلیتِ واحد در نظر بگیریم. فیلم نامه به تناوب روی همه ی شخصیت ها مکث می کند و قصد دارد ناخنکی به زندگی هر کدامشان بزند تا در نهایت پیامش را از خلال زندگی این آدم ها به بیننده منتقل کند. اما وقتی دقیق می شوید به این آدم ها، هیچ چیز ـ واقعاً هیچ چیز ـ دستتان را نمی گیرد. هر چقدر منتظر می نشینید تا بفهمید داستان درباره ی چیست، واقعاً به نتیجه ای نمی رسید. کارِ راحتی ست که بگوییم یک فیلم درباره ی عشق، تنهایی و شکنندگی آدم ها و نیاز آن ها به یکدیگر، حرف می زند. اما وقتی در درجه ی اول، داستانِ درست و حسابیِ در کار نباشد، و بعد وقتی سطحی نگری حاکم باشد و در ادامه وقتی خلاقیت هیچ جایگاهی نداشته باشد، زدنِ این حرف، بیشتر به گُنده گویی و ادعا کردن شبیه است تا چیزِ دیگری. بگذارید ببینیم این آدم ها در طول این داستان چه کار می کنند. به عنوان مثال نگاه کنید به روزبه، پسر جوانی که با یلدا دوست است. فیلم نامه نویسان برای پرداختن داستانِ این پسر، تنها به چند دیالوگ اکتفا کرده اند تا برایش شخصیت پردازی کنند که به باورِ مخاطب منجر شود اما وقتی کُنشِ درستی برای یک کاراکتر تعریف نشده باشد و جایگاهش در کلّیت اثر مشخص نباشد، این جمله سازی ها، تنها تلف کردن وقت خواهد بود. به عنوان مثال با چند دیالوگ که بین یلدا و روزبه رد و بدل می شود، قرار است پس زمینه ای برای او آفریده شود به این ترتیب که: یلدا، روزبه را به پدرش معرفی کرده تا با او کار کند اما روزبه آدم خوش قولی نیست و کار را ول کرده و یلدا هم تأکید می کند که پدرش به او گفته بود که نباید به روزبه اعتماد کرد. آیا واقعاً با همین چند دیالوگ، بدون اینکه هیچ چیزی از این آدم ببینیم، می توانیم باورش کنیم؟ حالا بگذریم از اینکه اصلاً ماجرای این "کار" چه در نزد روزبه و چه در نزد اسفندیار، پدرِ یلدا، هیچ کارکردی در طول داستان نمی یابد و هیچ تشخصی به هیچ کدام از آن ها نمی دهد. چه اگر این ها مثلاً نظافتچی شهرداری هم بودند، چندان فرقی نمی کرد. بهرحال ما هنوز نتوانسته ایم رابطه ی بین روزبه و یلدا را باور کنیم که ناگهان می بینیم روزبه مشغول ابراز علاقه به ریحانه، دوستِ یلداست که این رابطه هم خیلی سریع و بی معنا، با یک نتیجه ی قابل پیش بینی به پایان می رسد. بعد هم یلدا به شکلی بسیار ابتدایی ( که جلوتر اشاره خواهم کرد )، متوجه رابطه ی روزبه با ریحانه و بلایی که روزبه سرِ او آورده، می شود و ماجرای روزبه به همین شکلِ پا در هوا باقی می ماند. معلوم نیست اصلاً وجودِ او در این داستان به عنوان آدم بد چه کارکردی داشته. از آنجایی هم که حرف فیلم و قلبِ داستان مشخص نیست، پس نمی توانم این پرسش را مطرح کنم که: وجودِ او چه کمکی به مفهوم داستان کرده است؟ ریحانه را هم که نگاه کنید، پادر هوا و غلو شده است. در یک صحنه، ریحانه چشم و ابرویی برای روزبه می آید اما در صحنه ی بعد جواب سر بالا به او می دهد، در یک صحنه ی دیگر، و تنها در یک نمای ثابت، می فهمیم که مادرش مُرده و چیزهایی درباره ی فامیل های لاشخورش می گوید و خلاصه هم به دام روزبه می افتد و خودکشی می کند. واقعاً این آدم این وسط چه کاره است؟ چه نکته ای باید از داستانِ تکراری و دِمُدمه ی او بیرون بکشیم؟ که دختر تنهایی ست؟ که کسی را ندارد؟ که نداشتنِ پدر و مادر در زندگی، نتیجه اش بدبختی ست؟ آیا نمی شد به جای این داستانِ دورانِ ماقبلِ سینما، چیزی جدید و جذاب ارائه کرد تا همین مفهوم را برساند؟ حالا اسفندیار ، پدر یلدا را در نظر بگیرید. عرب نیا با آن گریم مضحکِ موهایش، تجسم کامل یک تیپ بلاتکلیف و بی معناست. معلوم نیست چرا همسرش رفته پاریس و او چه ربطه ای با رعنا داشته. فیلم نامه نویسان می خواهند همه چیز را با دیالوگ ها رفع و رجوع کنند. یکی دو سکانس، اسفندیار را می بینیم که با رعنا حرف می زند و بعد هم رعنا، که او هم مثل بقیه ی آدم های این فیلم بلاتکلیف است، خیلی بی مقدمه به او می گوید برود دنبال زندگی اش و او را فراموش کند. یک رابطه ی ابتر و ناقص که اصلاً نمی تواند چیزی در بابِ مضمونِ "بازگشت عشق قدیمی و وسوسه ی احیاء کردنِ رابطه ی جوانی " را به بیننده منتقل کند. مشکل یلدا هم همین است. ظاهراً عاشق روزبه است ( اینکه می گویم "ظاهراً"، به این خاطر است که اصلاً چیزی از عشق آنها نمی بینیم ) ولی یکهو ـ واقعاً یکهو! ـ می فهمد که روزبه آنی نبوده که او فکر می کرده و بعد، از مادرش که او را گذاشته و رفته متنفر می شود، حرف هایی پر از شعار می زند، چند سکانس با رعنا درد دل می کند که باز هم چند شعار می دهد و البته در این اثنا، کارگردان هم یادش نمی رود که دم به دقیقه موسیقی سوزناکی را روانه ی پرده کند تا تماشاگر حسابی بفهمد که این دختر تنها و بی یاور است. البته فکر نکنید که باران را فراموش می کنند! باران که اصلاً عضو فراموش نشدنی لحظات احساسی ست! بهرحال آنقدر این موضوعات، دستمالی شده و کُهنه هستند که چیزی جز دلزدگی به بار نمی آورند. البته کارگردان هم به هیچ عنوان سعی نمی کند تا لااقل اگر فیلم نامه دچار گیر و گرفتِ اساسی ست، او کمی فضا را قابل تحمل تر کند. برای نمونه دقت کنید به صحنه ای که قرار است یلدا پی ببرد ریحانه آمده بوده خانه ی روزبه و روزبه بلایی سرِ او آورده. در شروعِ این صحنه، یلدا را می بینیم که روبروی روزبه نشسته و با او حرف می زند. بعد همینطور که یلدا چای می نوشد، ناگهان چشمش می خورد به چشم نظری که متعلق است به ریحانه. کارگردان جوری صحنه را چیده که انگار یلدا تا قبل از دیدنِ آن شئ، کور بوده! سئوال اینجاست که چطور وقتی یلدا واردِ خانه می شود و روی مبل می نشیند، آن شئ را نمی بیند؟ چطور آنقدر مصنوعی و دمِ دستی، به یکباره به چشمش می آید؟ از این نوع لحظاتِ مبتدیانه و بچه گانه زیاد در فیلم خواهید دید. اما شاید تنها آدمی که در داستان می توانیم دردش را بفهمیم، تنها آدمی که می توانیم درکش کنیم و برعکس بقیه، آنقدر مشکلِ واضح و قابل لمسی دارد که باعث می شود تماشاگر را با خود همراه کند، دکتر ( بابک حمیدیان ) است. او مرد باسوادی ست که ظاهراً به زور با زنی از طبقه ی پایین تر از خود ازدواج کرده و حالا زن را به هیچ کس نشان نمی دهد و رابطه ی خوبی هم با او ندارد. او تنها آدم این داستان است که دوست داریم دنبالش کنیم. لااقلش این است که برعکس بقیه، داستانش تا حدودی جذابیت دارد. گرچه به زور و ضرب هم اگر خواسته باشیم یک مفهوم مشترک بینِ او و بقیه ی آدم های این فیلم برقرار کنیم، کارِ عبثی خواهد بود. و در نهایت اینکه چرا "پنهان"؟ کجای رابطه ی این آدم ها، چیزِ پنهانی ای وجود داشته که چنین اسمی برای فیلم انتخاب کرده اند؟ کجایش درباره ی زوایای پیدا و پنهان آدم ها صحبت می کند که چنین اسمی رویش گذاشته اند؟ اصلاً ما فرض می گیریم، سازندگانِ این فیلم، "پنهانِ" میشاییل هانِکه را ندیده اند و اصولاً از فیلمسازی به این نام هیچ اطلاعی نداشته اند ( ! )، اما آخر کلمه ی "پنهان" به کجای این داستان می آید؟
فیلمی که مثلاً می خواهد برود به عمقِ آدم هایش، غافل از اینکه همه چیز سطحی ست ...
ستاره ها:
نام فیلم: شجاع
صداپیشگان: کِلی مک دونالد ـ بیلی کانلی ـ اِما تامپسون و ...
فیلم نامه: مارک اندرو ـ استیو پورسل ـ براندا چاپمن ـ ایرنه مکچی براساس داستانی از براندا چاپمن
کارگردانان: براندا چاپمن ـ مارک اندرو
93 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012
حقیقتِ افسانه ها
خلاصه ی داستان: مریدا، شاهزاده ی جوانی ست که روحیه ی سرکش و سرزنده ای دارد اما مادرش هیچ وقت به او اجازه نمی دهد تا او آنطور که می خواهد، زندگی کند. مادر معتقد است او دخترٍ شاه است، در نتیجه باید مثل یک شاهزاده رفتار کند. مریدا که از امر و نهی های مادر به ستوه آمده، وقتی به شکلی اتفاقی با یک جادوگر برخورد می کند، از او می خواهد که طلسمی درست کند تا مادر دیگر نتواند به او دستور بدهد ...
یادداشت: مریدا به عنوان یک شاهدخت، مجبور است تن به قوانین خشکی بدهد که او را از خودِ واقعی اش، از زندگی شاد و سر حال و دلخواهش دور می کند. او حتی نمی تواند مرد آینده اش را خودش انتخاب کند. در اینجا، مادر، از همان ابتدا مانعی ست برای رسیدنِ مریدا به خواسته هایش. با شروع فیلم، وقتی که پدر بامزه ی او، تیر و کمانی کوچک به مریدا هدیه می دهد، مادر با عتاب به پدر می گوید که: (( فرگوس! اون یه دختره! )). بعد که تیرٍ مریدا به خطا می رود و او مجبور می شود برای پیدا کردن تیر، اندکی در جنگل تاریک و ترسناک پیش برود تا وقتی که برمی خورد به گوی های نورانیِ آرزو که به قول مادر: (( آدمو به سمت سرنوشتِش هدایت می کنه ))، مرحله ی جدیدی در زندگی اش آغاز می شود و کمی بعد باید در همین تاریکی پیش برود تا به روشنایی برسد. گفتم که مادر، مانع اصلی مریدا در رسیدن به آرزوهایش است در نتیجه طلسمی آماده می کند تا شاید مادر، به قول معروف از خر شیطان پیاده شود اما ماجرا آنطور که مریدا فکر می کرد، پیش نمی رود. مادر تبدیل به خرس می شود و جالب اینجاست که دشمن اصلی پدر هم یک خرس است! بهرحال تبدیل شدن مادر به خرس، نه تنها عاملی ست برای عوض شدن دیدگاه مریدا راجع به مادر و رسیدن به دیدگاهی بهتر نسبت به خودش، بلکه عاملی ست تا مادر هم خودش را تغییر بدهد. او کم کم یاد می گیرد عادت های شاهانه اش را در کسوتِ یک خرس کنار بگذارد و ماهی را همینطور خام خام بخورد! در واقع فیلم نه تنها با تغییر شخصیتِ اول بلکه با تغییر شخصیتِ مکمل هم پیش می رود و این دو تحول را همزمان به نتیجه می رساند. اما فیلم نه تنها درباره ی "به دست گرفتن سرنوشت خود" حرف می زند، بلکه در این میان به زیبایی تأکید می کند که همبستگی رمز موفقیت آدم هاست. تابلویی که مریدا در اوج عصبانیت از مادر، پاره اش می کند و اینگونه بین عکس خود و او جدایی می اندازد، نمایانگر فاصله ای ست که در واقعیت هم ایجاد شده. فاصله ای که باید دوخته شود، باید ترمیم شود. فیلم نامه خیلی خوب توانسته ارتباطی بین این مضمون و ماجرای خرسی که دشمن آنهاست، ایجاد کند. وقتی مریدا به خاطر تعریف چند باره ی افسانه ی برادرهایی که قلمروشان با تکبر یکی از آن ها نابود می شود، از مادر عصبانی می شود، مادر تأکید می کند که : (( افسانه ها حقیقت دارن. )) و ما می بینیم که او راست می گوید. مریدا با تجربه ای که از سر می گذراند، هم دیدگاه خودش نسبت به زندگی را وسیع تر می کند، هم به بقیه می فهماند که محکم کردن پیوندها، از هر چیزی در زندگی مهم تر است. باید با هم باشیم تا موفق بشویم. باید همدیگر را دوست داشته باشیم تا موفق بشویم چرا که افسانه ها واقعاً حقیقت دارند.
مادر می گوید مریدا باید مثل یک شاهزاده رفتار کند ...
ستاره ها:
نام فیلم: خواننده ی جاز
بازیگران: آل جالسون ـ مِی مک آووی ـ وارنر اولاند و ...
فیلم نامه: سامسون رافائلسون ـ آلفرد اِی کوهن ـ جک جارموث
کارگردان: آلن کراسلند
88 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1927
میان عشق و وظیفه
خلاصه ی داستان: جکی نوجوانی ست عاشق خواندن آوازهای جاز، در حالیکه پدر خشکه مقدسش دوست دارد او آوازهای مذهبی بخواند؛ کاری که پنج نسل در خانواده ی یهودی آنها رسم بوده اما حالا جکی با گرایش به خواندنِ جاز، در حال زیرٍ پا گذاشتن رسم و رسومات است ...
یادداشت: وقتی قرار است درباره ی فیلمی از دهه ی بیست صحبت کنیم به ناچار باید کمی سطح توقعمان را پایین بیاوریم و به این فکر باشیم که بهرحال نوع پردازش داستان، فراز و نشیب هایش، تغییر و تحولات شخصیت هایش و در ادامه، دکوپاژ و بازی ها هم قصوراتی خواهند داشت که برای آن زمان اجتناب ناپذیر جلوه می کند چرا که هنوز سینما تمام و کمال شکل نگرفته و هنوز زبان کاملی پیدا نکرده بود. می خواهم بگویم غالبِ مشکلاتی که در این فیلم وجود دارد، به نظرم نه به خاطر ضعفِ هنریِ سازندگانش بلکه به خاطر شکل نگرفتن یک تصور حرفه ای از فیلم نامه و کارگردانی در فضای سینمایی آن دوران است. مثل خودِ آدم ها که هر چه نسل به نسل جلو می آییم و از دهه های گذشته فاصله می گیریم، پیچیدگی ها بیشتر و بیشتر می شود. اصولاً به نظرم گذشتگان، آدم های ساده تری بودند. بهرحال در این فیلم که معروف است به اولین فیلم ناطق سینما که البته جز چند دیالوگ و چند اجرایی که آل جالسون به زیبایی اجرا می کند، بقیه اش همچنان صامت است، ضعف های ریز و درشت زیادی وجود دارد که شمردنش حوصله و وقت می خواهد. مثلاً در همان صحنه ی اول و با کمترین خلاقیتی معلوم می شود که پدر جک یک مذهبی خشک و دگم است که دوست دارد پسرش آوازخوان سرودهای مذهبی بشود ولی جک اعتقادات پدر را برنمی تابد و دوست دارد خواننده ی جاز باشد. شکل گیری گره اول داستان، بسیار ساده است که اگر مطمئناً در این زمان ساخته می شد، صفت "سهل انگارانه و بچه گانه" را باید به آن اضافه می کردم و یا مثلاً دقت کنید به انگیزه ی فرار جکِ نوجوان از خانه: پدر که می فهمد او در یک کافه مشغول خواندن است، به شدت کتکش می زند و این بهانه ای می شود برای فرار ده پانزده ساله ی جکی از خانه! درست است که نفرت جکی از اعتقادات پدر، قبل از شروع فیلم هم وجود داشته و ما طبیعتاً از یک جای مشخصی این نفرت را می بینیم و دنبال می کنیم، اما انگیزه ی این فرار چندین ساله، در این داستانِ "زیادی ساده"، اصلاً قابل قبول نیست و شدیداً نپخته و ابتدایی به نظر می رسد. یا حتی دقت کنید به پایان اثر که جکی دوباره شروع می کند به خواندن روی صحنه ی برادوی در حالیکه تا قبل از آن و در سکانسی فوق العاده عالی، جک بین دو گروه معلق بود؛ یکی مادرش که اصرار داشت بالای سر پدرٍ رو به موتش، سرود مذهبی را بخواند تا آرزوی دیرینه ی پدر عملی شود و دیگری، دوستانش که می گفتند اگر این کار را بکند، آینده اش را نابود خواهد کرد و او مانده بود که چه بکند. سپس می بینیم که او بالاخره تصمیم می گیرد آواز مذهبی را بخواند و در صحنه ی آخر هم روی سِن برای مردم می خواند. انگار نه انگار که بر سر دو راهی قرار گرفته بود. می خواهم بگویم آن دوراهیِ اخلاقی اصلاً جدی نمی شود و در پایانِ کار، فیلم نامه نویسان به نوعی، کاری می کنند که نه سیخ بسوزد و نه کباب، یعنی او، هم وظیفه ی فرزندی اش را به جا می آورد و هم به عشقش می رسد و این قضیه باعث نابودیِ بن بستِ اخلاقی داستان می شود. با تمام این اوصاف، "خواننده ی جاز" فیلم روان و اتفاقاً جذب کننده ای ست که درامش را خوب تعریف می کند. داستان مردی که عاشق موسیقی ست ( در قسمتی از داستان، مادر جکی به پدر می گوید: [ جکی ] همه بخش ها [ ی اشعار مذهبی ] رو می دونه، همه توی ذهنشه اما توی قلبش نیست. ) و به رغم پدر مذهبی اش، به ندای دل گوش می دهد و خودش را به اوج موفقیت می رساند اما انگار دوران گذشته رهایش نمی کند و او مجبور می شود آرزوی پدر را حتی شده برای یک بار، عملی کند.
پدر، مانعی برای رسیدن به آرزوها ...
ستاره ها:
پدرم مدتی ساکت ماند. من نمی دانستم چه باید بکنم. همچنان سر به زیر افکنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در کنارم بود. پدرم رو به سقف کرد. با صدای آهسته و بی جان گفت: (( به تو گفته بودم ماهی سی تومان کمک خرجی برایت می فرستم؟ ))
می خواستم بگویم شما کی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم: (( نه آقاجان. ))
(( می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد. ))
با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه کرد. یک سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون کشید و به طرفم دراز کرد: (( بیا بگیر. این برای توست. )) با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم. (( بینداز گردنت. )) با کمک خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزک کرده من کرد و مثل مریضی که درد می کشد، چهره اش در هم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تکیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلاً اسمی هم از او نبود.
(( خوب، برو به سلامت. ))
جرئتی به خود دادم و با صدایی که به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم: (( آقاجان، دعایم نمی کنید؟ ))
در خانواده ما رسم بود که پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می کردند و برایشان آرزوی سعادت می کردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم که اشک به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسائل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.
پوزخند تلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سکوتی بین ما به وجود آمد. انگار فکر می کرد چه دعایی باید بکند. پدرم، با همان حالی که نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند کرد. سرش همچنان بر پشت مبل تکیه داشت. گفت: (( دو تا دعا در حقت می کنم. یکی خیر است و یکی شرّ. )) با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو دراز کرد و گفت: (( آه آقاجان ... )) پدرم بی اعتنا به او مکثی طولانی کرد و گفت: (( دعای خیرم این است که خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نکند. )) باز سکوتی بر قرار شد. پدرم آهی کشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد: (( و اما دعای شرّم. دعای شرّم آن است که صد سال عمر کنی. )) سر جایم میخکوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگ ترم رد و بدل کردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این که خودش یک جور دعا بود! پدرم می فهمید که در مغز ما چه می گذرد. گفت: (( توی دلت می گویی این دعا که شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می کنم که صد سال عمر کنی و هر روز بگویی عجب غلطی کردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو. ))
نزدیک در رسیده بودم که دوباره پدرم صدایم زد. نه این که اسمم را ببرد، نه. فقط گفت: (( صبر کن دختر. ))
(( بله آقاجان. ))
(( تا روزی که زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری. ))
فقط گفتم: (( خداحافظ. ))
(( به سلامت. ))
بخشی از رمانِ "بامداد خمار" نوشته ی فتانه حاج سید جوادی
*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم
و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل
و تصرف.
نام فیلم: آفریقا
بازیگران: شهاب حسینی ـ جواد عزتی ـ آزاده صمدی و ...
نویسنده و کارگردان: هومن سیّدی
92 دقیقه؛ سال 1389
فیلمِ بلندِ کوتاه
خلاصه ی داستان: سه جوان خلافکار، به دستور رئیسشان، دختر جوانی را در ازای بدهکاریِ برادرٍ دختر به رئیس، در یک خانه ی ویلایی گروگان نگه می دارند تا برادر پول را پرداخت کند ...
یادداشت: در دوره های مختلف جشنواره ی فیلم کوتاه تهران، فیلم های کوتاه سیّدی را دیده بودم. فیلم هایی که به نظرم بیش از فیلم نامه، کارگردانی شان بود که حرف اول را می زد و تأثیرگذار جلوه می کرد. از همان زمان بود که سیّدی خود را به بقیه شناساند تا بالاخره اولین فیلم بلند خودش را هم ساخت که بدون اینکه اکران عمومی بشود، یکراست راهی شبکه ی نمایش خانگی شد. "آفریقا" در خوش بینانه ترین حالت ممکن، می توانست یکی از همان فیلم های کوتاه خوب سیّدی باشد. حکایت سه جوان خلافکار که در یک خانه ی درندشت، دختری را گروگان نگه داشته اند تا رئیسشان دستور آزادی اش را بدهد. سیّدی با محدود کردن مکان و شخصیت ها، خودش را به چالش کشیده چون این دیگر یک اصل بدیهی ست که شکل دادن و دنبال کردن یک درام با دو سه شخصیت، کار بسیار سختی ست. می خواهم بگویم برای اینکار آنقدر باید مایه و مصالح وجود داشته باشد که احساس خستگی نکنیم، دائم جذب تصاویر بشویم و شخصیت ها را دنبال کنیم. استادِ این کار، رومن پولانسکی ست که درام های کم شخصیت و تک مکانی اش، بیش از آن معروف هستند که بخواهم توضیحی درباره شان بدهم. در "آفریقا" هر چه جلوتر می رویم، به دلیل همان مصالح اندک، داستان، خسته کننده تر و کُندتر می شود. یکی از این مصالح، قرار بوده شکل گیریِ نیمچه رابطه ی عاطفی ای بین شیرین ( آزاده صمدی ) و شهاب ( شهاب حسینی ) باشد. رابطه ای که جذاب از آب در نیامده و اینکه چرا در نیامده، برمی گردد به ضعف کلّیت داستان. ضمن اینکه شکل گیری این رابطه از همان اول هم قابل پیش بینی ست، چون می دانیم که شهاب، با تمام کم حرفی هایش، بالاخره باید دست به اقدامی بزند و در این میان، کسی را نجات بدهد که در نهایت هم همین کار را می کند. در چنین داستانِ یک خطی و کم شخصیتی، پرداختن به جزئیات رفتاریِ شخصیت ها و تنش پیدا و پنهان بین آدم هاست که موجب سرپا ماندن اثر می شود، اتفاقی که در "آفریقا" نیفتاده است؛ داستانِ کم رمقِ فیلم، فقط پُر شده از حرف ها یا به عبارت بهتر، پر حرفی های شهرام ( جواد عزتی ) و دعواهای وقت و بی وقت و گاه آزاردهنده و بی موردش با کسرا ( که این بازیگر نقش کسرا، بدترین اجرا در میان گروه چهار نفره ی بازیگران این فیلم را دارد. او می خواهد "خیلی طبیعی" جلوه کند و به همین دلیل، سعی می کند بریده بریده و تو دماغی حرف بزند و در نتیجه به سختی می شود دیالوگ هایش را تشخیص داد ) و ناله ها و گریه های اعصاب خردکن شیرین، که همه ی این موارد، چیزی جز پُر کردنِ وقتِ فیلم نیست. البته پایان طعنه آمیز اثر تا حدودی مانع از فروپاشی کامل فیلم است هر چند به نظرم از لحاظ منطقی، چندان درست نیست؛ طعنه آمیز بودنش اینجاست که کسرایی که او را جوانی خشن و عصبی و اهل عمل شناخته بودیم، هنگام کُشتن شیرین، شلوارش را خیس می کند و جرأت چنین کاری را ندارد اما شهرامی که آنهمه آرام دیده بودیمش و همیشه سعی می کرد در دعواها وساطت کند، عامل زخمی کردن شیرین می شود. اما غیرمنطقی بودنش اینجاست که اصولاً چرا شهرام باید به دختر چاقو بزند؟ دختر که در حال فرار است و این دقیقاً همان چیزی ست که شهرام از اول می خواسته، پس چرا به او چاقو زده؟ بهرحال این پایانِ تا حدودی قابل قبول، بارٍ همه ی فیلم را به دوش می کِشد. همانطور که در ابتدای این نوشته هم گفتم، سیّدی در زمینه ی کارگردانیِ فیلم های کوتاهش، بسیار بی نقص و تأثیرگذار عمل کرده بود اما درباره ی این فیلم، انگار یک جور دوپارگی احساس می شود. اوایل، حرکاتِ دوربین بسیار سنگین و موقر است؛ زوایای سر بالا به همراه حرکات افقی، عمودی، رو به جلو و رو به عقب، ساختاری با شخصیت به اثر داده که این ساختار، با یکی در میان، دوربین روی دست هایی که "طبق معمول" قرار است نماینده ی لحظات پُر استرسِ بین آدم ها باشد، مخدوش شده و در نتیجه هیچ تصویر ماندگاری هم خلق نمی شود که در ذهن بماند.
سه جوانی که معلوم نیست از جانِ دنیا چه می خواهند ...
ستاره ها:
در طولِ این یک سال و چند ماهی که از شروع "سینمای خانگی من" می گذرد، سعی ام بر این بود که هر روز با یک مطلبِ جدید، وبلاگ را به روز کنم. به جز چند روزٍ معدود، آنهم به دلایلی کاملاً موجه، این روندِ منظم را تکرار کردم؛ یعنی هر روز، یک مطلبِ جدید، در طول یک سال و اندی. جلوتر که آمدم، حتی سعی کردم منظم تر هم باشم؛ به این شکل که هر شب، در ساعت بیست و چهار، یا همان دوازدهِ شبِ خودمان، وبلاگ را به روز کردم و این کار را به شکل مرتب و با سرسختیِ تمام ( اگر به نظر می رسد که دارم از خودم تعریف می کنم، عذر می خواهم ) در طول چندین ماهِ اخیر انجام دادم، چه زمان هایی که می دانستم و مطمئن بودم که تنها یک خواننده به وبلاگ سر می زند، چه زمان هایی که چند و چه زمان هایی که چندین و چند خواننده سر می زنند. بهرحال، روندِ به روز شدنِ وبلاگ، تاکنون، در طول این یک سال و خرده ای، اینگونه بوده اما از این به بعد این وبلاگ، به شکل یک شب در میان، رأس ساعت بیست و چهار ( دوازدهِ شب ) به روز خواهد شد. این موضوع به هیچ عنوان، به کم شدنِ سر سختیِ من یا خسته شدنم از سر و کله زدن با وبلاگ و نوشته ها ( وقتی وارد وبلاگ هایی می شوم که آخرین به روزرسانی شان، ماهها یا حتی سال های گذشته بوده، احساسِ بدی پیدا می کنم ) یا حتی ته کشیدنِ مطالبم درباره ی فیلم ها ( چه اگر از همین حالا تا اواسطِ سالِ بعد هم فیلم نبینم، همچنان می توانم یادداشت های باقیمانده ام درباره ی فیلم ها را، هر روز، تا آخر سالِ بعد، منتشر کنم! ) و یا مثلاً نداشتنِ وقت ( که این بهانه، بدترین بهانه ای ست که درباره ی کم کاریِ بعضی ها می شنوم. این بهانه تنها در صورتی برایم قابل قبول است که شخص، یا کارگر معدن باشد یا رئیس شرکت مایکروسافت! )، به هیچ کدام از این ها مربوط نمی شود. این تصمیم، صرفاً یک تغییر است برای بهتر شدنِ "سینمای خانگی من". حالا اینکه اصلاً چه احتیاجی بود تا این موضوع را توضیح بدهم و یا اصلاً مگر چه کسی حواسش بود که من چه زمانی به روز رسانی می کرده ام و در چه ساعت هایی، این دیگر برمی گردد به این قضیه که کلاً دوست دارم همه چیز مشخص و منظم باشد، لااقل برای خودم. پس، از این به بعد، هر یک شب در میان، رأس ساعت دوازده با یک مطلبِ جدید. روندی که قصد دارم تا آخر ( آخرٍ عمرم، آخرٍ دنیا، یا حالا هر آخرٍ دیگری ) ادامه اش بدهم، حتی اگر فقط یک نفر بخواند.
دامون
نام فیلم: فرشتگان با چهره هایی آلوده
بازیگران: جیمز کاگنی ـ پت اوبرین ـ همفری بوگارت و ...
فیلم نامه: جان واکسلی ـ وارن داف براساس داستانی از رولاند براون
کارگردان: مایکل کورتیز
97 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1938
راکی سالیوان مثل یک ترسو مُرد ...
خلاصه ی داستان: راکی سالیوان، خلافکار معروفی که سال ها زندانی کشیده، بعد از آزادی، به دنبال طلبش می رود در حالیکه دوست قدیمی اش جری، که اکنون کشیش درستکاری شده، می خواهد با تشکیلات فاسد جامعه مبارزه کند که به ناچار، راکی هم یکی از آنهاست ...
یادداشت: فیلم، دو خط داستانی عمده را دنبال می کند. یکی رویارویی کشیش و راکی ست و دیگری درگیری راکی با وکلیش که پولش را خورده و با تمام تشکیلات مملکتی، دستش در یک کاسه است. این دو داستان بالاخره در یک جایی یکدیگر را قطع می کنند البته خیلی دیر. اینکه می گویم خیلی دیر، به این علت است که کشیش در روندی نه چندان یکدست، ناگهان به فکر مبارزه با فاسدین شهر می افتد آنهم به این دلیل که می بیند، راکی با پول دادن هایش به بچه های ولگرد، آنها را از راهِ راست، یعنی راهی که کشیش برایشان انتخاب کرده بود، منحرف کرده است. پیچش تکاندهنده ی پایانی داستان، بارِ تمام فیلم را به دوش می کِشد. سکانس پایانی، از نظرٍ منتقل کردن این بن بست اخلاقی، چشم گیر است: کشیش از راکی خواهش می کند که هنگام اعدام از خودش ترس بروز بدهد تا روزنامه ها که خبر مرگش را منتشر می کنند، بنویسند که راکی در آخرین لحظات، از مرگ ترسیده بود تا به این شکل، بچه های گروهش که راکی برایشان مثل یک رهبر و الگو بوده، از او دلسرد بشوند و دیگر او را در ذهنشان الگو ندانند شاید که اینگونه راهِ درست را پیدا کنند. راکی ابتدا از این کار سر باز می زند اما در لحظه ی نشستن روی صندلی الکتریکی، شروع به تضرع می کند. کارگردان با هوشمندیِ تمام، تنها به نشان دادن سایه ی راکیِ در حال تضرع و گریه بسنده می کند و ما را در این شک فرو می برد که یعنی واقعاً راکی می ترسیده یا در آخرین لحظات تصمیم گرفته کاری بکند که آن بچه های بی گناه، کسانی که انگار زندگیِ بدِ گذشته ی خودش را تداعی می کرده اند، زندگی درست را در پیش بگیرند و دیگر او را رهبر و الگوی خود قرار ندهند.
از میان دیالوگ ها: راکی: من فکر می کنم واسه ترسیدن، آدم باید قلب داشته باشه، من که ندارم. خیلی وقته که انداختمش دور.
سکانس فوق العاده ی اعدامِ راکی ...
ستاره ها: