سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ یک بار، در فرصتی که پیش آمد، دادستان فریاد زد ... ]

یک بار، در فرصتی که پیش آمد، دادستان فریاد زد:

ـ شما سه میلیون و نیم انسان را کشته اید!

من اجازه ی صحبت گرفتم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم، دو میلیون و نیم بیش تر نبوده.

سر و صداهایی از همه جای تالار بلند شد و دادستان فریاد کشید که من باید از این همه وقاحت خجالت بکشم. در حالی که من جز تصحیح یک رقم نادرست کاری نکرده بودم.

     

بخشِ آخرِ رمانِ "مرگ کسب و کارِ من است" اثر روبر مرل

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

Taken & Taken 2

نام فیلم ها: ربوده شده ـ ربوده شده 2

بازیگرانِ هر دو فیلم: لیام نیسون ـ مگی گریس ـ للاند اورسر و ...

نویسندگانِ هر دو فیلم: لوک بسون ـ رابرت مارک کمن

کارگردانان: پی یر مورل ( ربوده شده ) ـ الویه مگاتون ( ربوده شده 2 )

 

از این "ربوده شده" تا آن "ربوده شده"

 

خلاصه ی داستان: برایان میلز، مأمور کارکشته و حرفه ای سیا، به دنبال ربوده شدن دخترش در سفری به پاریس، خودش را به آنجا می رساند تا او را بیابد ... اما در قسمتِ دومِ فیلم، برایان میلز، اینبار برای کار و تفریح با خانواده اش به استانبول می رود که دوباره سر و کله ی عده ای پیدا می شود که می خواهند از او انتقام بگیرند ...

 

یادداشت: در فیلمِ اول، همه چیز بسیار سریع و نفس گیر جلو می رود. به سادگی نمی توانید از تصاویر چشم بردارید. این سرعت چنان در تار و پود داستانِ یک خطی و سرراستِ اثر جا خوش کرده که حتی پیش رفتنِ روایت در جهت معرفی شخصیت ها و ایجادِ گره افکنی ها و گره گشایی های فیلم نامه، یک امر "دم دستی" به نظر می آید؛ مثلاً سکانس اول که به معرفی برایان، دخترش و همسر سابقش اختصاص دارد، بسیار سریع و بدون مکث، آدم ها به ما معرفی می شوند. برایان برای دخترش که بسیار دوستش دارد، هدیه ی کوچکی آورده، بعد ناگهان ناپدریِ دختر، یک اسب برای او هدیه می آورد و دختر با خوشحالی به سمت اسب می دود و برایان را فراموش می کند. یا در سکانسِ فرودگاه، برایان به شکلی تصادفی، متوجه می شود که دختر قرار است سفری به دور اروپا برود. یا وقتی که دخترِ برایان ربوده می شود، برایان مثل تیر خودش را می رساند پاریس و زمانی او را در این شهر می بینیم که دقیقاً جلوی درِ خانه ای ست که دخترش و دوست او در آن ساکن بودند. می خواهم بگویم همه چیز مثل برق می گذرد و به قول عامیانه، فیلم نامه نویسان چندان به جزئیات "گیر" نمی دهد. یکراست می روند سرِ اصل مطلب، که این باعث می شود واژه ی "دم دستی" به ذهن برخی که استادِ گیر دادن هستند، خطور کند! البته این را هم قبول دارم که فیلم به هیچ عنوان در عمق حرکت نمی کند. دو خط مضمونی در فیلم نامه هست که می توانست به عمق برود. یکی ماجرای رابطه ی پدر و دختر که تنها برای این چیده شده که قهرمان داستان را در موقعیتی خطیر قرار دهد وگرنه این رابطه در ابتدای داستان و انتهای داستان به یک شکل است. مضمون دوم به قهرمانی می پردازد که باید مقابل یک سیستم قرار بگیرد. سیستمی که خودش مرد را تربیت کرده برای مواقع خطیر و حالا احساس می کند که همین مرد روبروی او قرار گرفته و ممکن است برایش خطرناک باشد پس سعی می کند جلویش را بگیرد. اما قهرمان توجهی به این حرف ها ندارد و تنها دخترش را می خواهد. این مضمون هم چندان کامل نمی شود و در همان میانه ی داستان به فراموشی سپرده می شود. اما هر چه قسمتِ اولِ فیلم، جذاب و روی اصول بنا شده، قسمتِ دومش ریخت و پاش و بسیار سطحی ست. فیلمی ضعیف، با یک خط داستانی بسیار سردستی و بچه گانه که اگر بخواهم منصفانه بگویم، جز چند تعقیب و گریز، هیچ چیز دیگری در آن پیدا نمی شود. خط اصلی، قضیه ی انتقام گیری ست که البته اگر قسمت اول را هم ندیده باشید، باز هم متوجه ماجرا خواهید شد، چون اصلاً با ماجرای پیچیده ای طرف نیستیم که لازم باشد حتماً داستان را از قسمت اول دنبال کرده باشیم. آدم های داستان همگی تخت و یک بُعدی هستند و ساده انگاری هایی باورنکردنی چه در متن داستان و چه در کارگردانی دیده می شود. مثلاً نگاه کنید به قسمتی که برایان توسط سه چهار تا آدمِ منفی داستان احاطه شده و آنها اسلحه به سمتش نشانه رفته اند و در این اوضاع، او به دخترش زنگ می زند تا بهش بگوید که از هتل فرار کند و آدم های اسلحه به دست هم تکان نمی خورند تا او کارش را انجام بدهد. از همه بدتر قسمتی ست که برایان با دست و پایی بسته، مثل آب خوردن به دخترش زنگ می زند و انگار که در خانه ی خودش باشد و تا آخر دنیا هم وقت داشته باشد، او را راهنمایی می کند که از روی نقشه، با ترفندی سخت و محاسباتی پیچیده، مکان گروگان گرفته شدنشان را مشخص کند. طبیعتاً منطق فیلم در ژانر اکشن، با منطق یک فیلم مثلاً در ژانر ترسناک یا خانوادگی متفاوت است اما بهرحال وقتی اینگونه همه چیز را رها کنیم و به امان خود بگذاریم به حساب اینکه با ژانر اکشن سر و کار داریم، دیگر خیلی بی انصافی ست. اما نکته ی مهمِ این فیلم، اتفاق افتادن داستان در استانبول است. این قضیه البته آنقدرها توجیه داستانی ندارد و رسم است در هالیوود که گهگاهی ـ مخصوصاً برای فیلم های دنباله دار ـ به کشورهای مختلف می روند و به قول معروف فضا را عوض می کنند. خلاصه هم فال است هم تماشا. آنقدرها نمی شود گیر داد که چرا استانبول یا چرا پاریس یا جاهای دیگر؟ اما چهره ای که از استانبول در این فیلم نشان داده می شود، بسیار عجیب است و شدیداً موذیانه. جایی در فیلم، دختر پشت فرمان تاکسی ای نشسته که برایان آن را از خیابان دزدیده تا بوسیله ی آن از دست آدم بدها فرار کنند. زمانی که دختر پشت فرمان منتظرِ آمدنِ برایان است، چند زن برقع پوش، در حالیکه فقط چشمانشان پیداست، از کنار تاکسی می گذرند و نگاه عجیبی به دختر می اندازند. در این صحنه، عوامل سازنده ی فیلم بسیار موذیانه، جوّی عقب مانده از این شهر نشان می دهند. نماهای بیرونی از این شهر هم خلاصه می شود به چند کوچه ی باریک و تنگ و سیاه که آدم های داستان در آن رفت و آمد می کنند. جز چند هلی شات از مساجد این شهر، هیچ نمای باز و درست حسابی ای نمی بینیم که این قضیه شدیداً بودار به نظر می رسد. بهرحال این "ربوده شده" تا "ربوده شده" ی قبلی، زمین تا آسمان فرق دارند.

 

  برایان میلز اینجا، برایان میلز آنجا، برایان میلز همه جا ...


ستاره ها ( برای قسمت اول ): 


ستاره ها ( برای قسمت دوم ): 

پایان دوم

نام فیلم: پایان دوم

بازیگران: آنا نعمتی ـ دانیال عبادی و ...

نویسندگان: سعید آلبوعبادی ـ یعقوب غفاری

کارگردان: یعقوب غفاری

85 دقیقه؛ سال 1389

 

وقتی انیشتین عاشق شده بود و از خودش فرضیه می ساخت ...

 

خلاصه ی داستان: رؤیا در سال 88 زندگی می کند و آرمان در سال 86. آنها با هم ارتباط دارند و عاشق یکدیگرند!

 

یادداشت: با این خلاصه داستانی که گفتم، لابد کنجکاو شده اید که فیلم را ببینید، اما نبینید! اجازه بدهید خودم برایتان تعریف کنم که با چه فاجعه ای طرف هستید. باور بفرمایید قرار بود این فیلم برود در پوشه ی "فیلم هایی که نباید دید" و  می خواستم تنها چند خطی درباره اش بنویسم اما دیدم آنقدر پتانسیل دارد برای حرف زدن، که گفتم بد نیست به شکلی جداگانه به آن بپردازم که دِینم را ادا کرده باشم! این فیلم اوج سطحی نگری و ساده انگاری در همه چیز است. دقت کنید به این دیالوگ ها: (( آدمِ خیس از بارون نمی ترسه )) و (( آدم اول شاعر می شه، بعد عاشق یا اول عاشق می شه، بعد شاعر؟ )) و (( عشق مثل عطری می مونه که نمی شه بوش رو پنهان کرد )) و ... . بله! عاشقان فیلم، هی دل می دهند و قلوه می گیرند و هی از این حرف ها می زنند و تقریباً چهل دقیقه از فیلم همین است که هست. کارگردانِ محترم هم که مشخصاً هیچ بویی از سینما نبرده، با تصاویری کلیپ گونه، نزدیک به چهل دقیقه، این عشاق را در پس زمینه های مختلف می کارد و ازشان فیلم می گیرد و نریشن می رود. حالا نکته ی عجیبِ داستان جایی ست که رؤیا خانم، مثل برق و باد، و تنها با یک نشانه ( تاریخِ ای ـ میل هایی که از پسر دریافت می کند ) متوجه می شود که او دو سال قبل تر از خودش در حال زندگی ست و آنقدر راحت این ماجرا را باور می کند و آنقدر راحت با این قضیه کنار می آید که هنوز دو دقیقه از مطرح شدنِ این موضوع نگذشته که یکهو می بینیم رؤیا خانم از عشقِ آقا سامان، دیوانه شده و سر به کوچه و خیابان گذاشته! آخر چطور به چنین باوری رسیدی؟! اصلاً چطور این اختلافِ زمانیِ دو ساله را به همین راحتی باور کردی و روی چه اصلی؟! حالا برای اینکه موضوع برای مخاطب آنقدرها پیچیده نشود و آنها از هوشِ سرشارِ شخصیتِ اصلیِ فیلم، یعنی همین رؤیا خانم، عقب نمانند، نویسندگان آدمی را وارد داستان می کنند که موضوعِ این اختلافِ زمانیِ دو ساله را برایمان توضیح بدهد و به قول معروف "روشنمان کند"؛ دانشمندی که موهای آشفته ای دارد و روی در و دیوارِ اتاقش عکس انیشتین چسبانده. فقط باید لوده بازی های این دانشمند را ببینید که چطور ذوق می کند و مثل اسب شیهه می کشد! در این قسمت ناگهان لحن فیلم از آبکی ـ عاشقانه به لودگی ـ کمدی تبدیل می شود. اینطوری ست که نه تنها ایده ی اصلی فیلم باورپذیر نمی شود ( که البته یک کپی صرف از فیلمی خارجی ست ) بلکه کلاً به فرضیات انیشتین هم شکّمان می بَرَد! اما از همه بامزه تر، تیتراژ پایانی ست که ناگهان آقای خواننده ظاهر می شود و در حالیکه اسامی عوامل می گذرد، ایشان هم با لبخندی بر لب، آهنگشان را می خوانند. البته لبخندشان بی معنا هم نیست، چون جز همان یک ترانه ای که می خوانند، هیچ نقشی در فیلم ندارند اما عکسشان، جلوتر از بازیگران نقشِ اول، روی جلدِ فیلم دیده می شود و چه بهتر از این! در عمرم همه جور چیزی دیده بودم، اما این یکی دیگر واقعاً عجیب و غریب بود. 


  عاشق و معشوق و گل سرخ و ...


ستاره ها: ـ

[ گفت: بنابراین، اگر می شد از نو شروع کرد شاید دیگر ... ]

گفت: بنابراین، اگر می شد از نو شروع کرد شاید دیگر این کار را نمی کردید؟

به سرعت گفتم: ـ چرا. اگر به ام امر می کردند دوباره همین کار را می کردم.

یک لحظه نگاهم کرد، رنگ صورتش قرمز شد و با تنفر گفت:

ـ یعنی برخلاف وجدان تان عمل می کردید!

خبردار ایستادم، راست جلو رویم را نگاه کردم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم! فکر می کنم شما منظور مرا درک نمی کنید. در حد من نیست که هر جور فکر می کنم عمل کنم: وظیفه ی من فقط و فقط اطاعت است و بس.

فریاد زد: ـ اما نه یک چنین اوامر وحشتناکی! ... چه طور از دست تان برآمده؟ ... خوف انگیز است! ... این بچه ها، این زن ها؟ ... یعنی شما هیچ چیز را حس نمی کنید؟

با خسته گی گفتم: ـ از این سوآل شان دست بردار نیستند!

ـ خب، معمولاً چه جوابی می دهید؟

ـ تشریحش مشکل است. آن اوائل فشار دردآوری تحمل می کردم. بعد، کم کم، دیگر هر جور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم ... می دانید: جهودها برای من شکل یک (( واحد )) را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبه ی فنی وظیفه ام متمرکز می شد. ( و اضافه کردم: ) ـ کم و بیش مثل خلبانی که بمب هایش را روی شهری ول می کند.

با قیافه ی برافروخته یی گفت: ـ هیچ خلبانی پیدا نمی شود که (( یک ملت )) را از دم نابود کرده باشد.

در این باره فکر کردم و گفتم: ـ اگر این کار امکان داشت و به اش امر می کردند، کرده بود!

مثل این که بخواهد از خیر این فرض بگذرد شانه یی بالا انداخت و گفت:

ـ پس به هیچ وجه ندامتی احساس نمی کنید؟

صاف و پوست کنده گفتم: ـ به من چه که ندامتی احساس کنم؟ شاید عمل کشتار اشتباه بوده باشد ولی آخر مگر فرمانش را من صادر کرده ام؟

سر تکان داد و گفت: ـ چیزی که می خواهم بگویم این نیست ... از وقتی که بازداشت شده اید هیچ شده است به این هزاران موجود بینوایی که به کام مرگ فرستاده اید فکر کنید؟

ـ بله، گاهی.

ـ خب، وقتی به فکرشان می افتید چه احساسی می کنید؟

ـ هیچ چیز به خصوصی احساس نمی کنم.

با ناراحتی شدیدی چشم های آبیش را به ام دوخت. از نو سری جنباند و با صدایی خفه، با آمیزه ی عجیبی از وحشت و رحم گفت:

ـ پاک انسانیت را بوسیده اید گذاشته اید کنار!

و با این حرف، پشتش را به من کرد و رفت. از این که دیدم دارد می رود احساس آرامشی بهم دست داد. این ملاقات ها و این گفت و گوهایی که به کلی بی فایده می دیدم حسابی خسته ام می کرد.

  

بخشِ دیگری از رمانِ تکان دهنده ی "مرگ کسب و کارِ من است" اثر روبر مرل 

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

می زاک

نام فیلم: می زاک

بازیگران: محمدرضا فروتن ـ داریوش ارجمند ـ باران کوثری و ...

نویسنده و کارگردان: حسینعلی لیالستانی

93 دقیقه؛ سال 1387

 

"بوشو بوشو، من ته ره نِخوام" !

 

خلاصه ی داستان: بچه ی تی تی انگار قصد به دنیا آمدن ندارد. اهالی روستا که معتقدند به خاطرِ کارهای بدِ آنهاست که بچه به دنیا نمی آید، تصمیم می گیرند سر و سامانی به اوضاع خودشان بدهند ...

 

یادداشت: با هر متر و معیاری که بسنجیم، این فیلمِ خسته کننده، مثل آدمِ خل و چل و عاشقِ داستانش گل بِرا ـ که معلوم نیست حرف حسابش چیست و فقط روی اعصاب آدم راه می رود ـ عقب مانده و تکراری ست. ظاهراً با این کمدیِ ناخواسته قرار بوده مفاهیمِ عمیقی به بیننده منتقل شود که تا تهِ اعماقمان نفوذ کند و تکانمان بدهد! یکی از مفاهیمِ عمیق، این بوده که بچه ی تی تی به خاطر آشفتگیِ دنیا، دوست ندارد از شکمِ مادرش بیرون بیاید ( تعجب نکنید! واقعاً یکی از مضمون های فیلم همین است! ) حالا فیلمسازِ محترم، برای نشان دادن این نکته، دقیقه به دقیقه، به جا و بی جا، روی تصاویرِ فیلم، صدای گوینده ی رادیو را پخش می کند که از کشتار در عراق، مرگ آدم هایی در یک نقطه ای از دنیا و نمی دانم، جنگ و درگیری در نقطه ای دیگر حرف می زند. تصور کنید کار به آنجا می رسد که حتی لحظاتی که بازیگران در حال رد و بدل کردنِ دیالوگ هستند هم، صدایشان قطع می شود و صدای گوینده ی خبر پخش می گردد و بعد دوباره ادامه ی دیالوگ ها را می شنویم! آیا برای رساندن این مفهوم که دنیا پر از جنگ و درگیری ست و بچه ی تی تی هم به همین خاطر به دنیا نمی آید ـ البته به فرضِ اینکه اصلاً چنین پیامی را بشود باور کرد ـ از این روش، گل درشت تر و خنده دارتر سراغ دارید؟ از طرف دیگر، دوربینِ متحرکِ لیالستانی دائماً بین زمین و هوا کله معلق می زند و آدم های داستانش مثل صحنه ی تئاتر، هی وارد کادر می شوند، چند جمله ای می گویند و بعد می روند بیرون و نوبت به نفر بعدی می رسد. ناگهان می بینی که در یک پلان ـ سکانس، بیست نفر آدم وارد کادر شده اند و حرف های بی ربطی زده اند و بیرون رفته اند. نمونه ی شاهکارش جایی ست که آن پیرمردِ سفیدپوش و فرشته وار که نقشش را جمشید مشایخی بازی کرده و معلوم هم نیست از کجا یکهو واردِ داستان شده و اصلاً نقشش چیست، رو به دوربین، از زیبایی دنیا و سختی تولد و انسان ها و این چیزها می گوید و می گوید و می گوید و همینطور لحنش هیجانی تر می شود تا ما بفهمیم که آقای نویسنده، چه مفاهیمی را با ساختِ این فیلم دنبال می کرده! از سویی دیگر، آدم های داستان هم آنقدر تکراری و دمده هستند که آدم احساس خفگی می کند! از همین شخصیت دیوانه و خل و چلِ گل بِرا که عاشق است و هیچ عملی هم از او سر نمی زند و تا پایانِ فیلم هی جملات بی سر و تهی به زبان می آورد بگیرید تا آن زوج مغازه دار که مثلاً قرار است نمک داستان باشند و کمی بامزه بازی در بیاورند که فضا را تلطیف کنند که البته به شدت سطح پایین و ضعیف هستند. بازی های پادرهوا و گل درشت بازیگرانِ قَدَر فیلم هم دیگر نورِ علی نور است. آدم با دیدنِ این فیلم، یادِ همان ترانه ی معروف گیلکی ها می افتد که گفته: "بوشو بوشو من ته ره نِخوام، سیاهی من ته ره نِخوام ... " از بس که افتضاح است این فیلم. 


  وقتی سینمای بیچاره، محفلی می شود برای حرف های گنده گنده، آنهم بدونِ ظرافت ... 


ستاره ها: -

دانلود

برای این قسمتِ "سکانس"، بخشی از فیلمِ بامزه ی پیتر جکسن، "زنده ی مُرده"( یا با عنوان اصلیِ "مُرده مغز" ) را انتخاب کرده ام که سومین فیلمِ بلند این مردِ همه کاره ی نیوزلندی ست. کسی که با فیلم اولش "ذائقه ی بد" که با بازی دوستان و اطرافیانش بدون گرفتن دستمزد و با کمترین هزینه ی ممکن، در آخرِ هفته ها ساخته شد، خیزی بلند برداشت و در نهایت هم مرزهای سینما را درنوردید.


لینک دانلود ( حجم: 11 مگابایت )


این فیلم که نگاهی هجوگونه به سینمای ترسناک دارد، تا دلتان بخواهد پُر است از لحظات مهوع و به قول خودمان حال بهم زن که یکی از این لحظاتِ چندش آور را در این "سکانس" خواهید دید. امیدوارم وقتِ دیدنِ این صحنه، مشغولِ خوردن نباشید!

Premium Rush

نام فیلم: شتاب برتر

بازیگران: جوزف گوردون لویت ـ مایکل شانون ـ دانیا رامیرز و ...

فیلم نامه: دیوید کوئپ ـ جان کمپس

کارگردان: دیوید کوئپ

91 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

بایسیکل ران

 

خلاصه ی داستان: ویلی که یک پیک دوچرخه سوار است، مأمور می شود بسته ی مرموزی را به محله ی چینی ها برساند. او نمی داند در این بسته چیست اما یک پلیس فاسد نیویورکی، شدیداً دنبال پس گرفتنش است. ویلی که ناخواسته وارد بازی شده، دیوانه وار در خیابان ها رکاب می زند تا به مقصد برسد ...

 

یادداشت: هر وقت نام دیوید کوئپ به عنوان فیلم نامه نویس در تیتراژی می آمد، حتماً آن فیلم را با دقت بیشتری می دیدم چون می دانستم کوئپ نویسنده ی ماهری ست. سال ها پیش، او برای من نویسنده ای بود که دوست داشتم کارهایش را دنبال کنم. "پارک ژوراسیک"، "اتاق وحشت"، "مأموریت غیرممکن" و ده ها فیلم نامه ی دیگر را نوشته بود و ثابت کرده بود فیلم نامه نویس باذوقی ست. مخصوصاً هم که نامش با فیلم نامه هایی مثل "راه کارلیتو" و "چشمان مار"، برایم تداعی کننده ی برایان دی پالما بود و این باعث می شد همیشه در ذهنم بماند. بعدش هم که اولین فیلمی که از او دیدم، "پنجره ی مخفی" بود که آن موقع ها، خیلی دوستش داشتم. فضای خاص و جمع و جور کارهای کوئپ را داشت و همان تمی که من بهش علاقه داشتم. البته الان سالهاست که دوباره "پنجره مخفی" را ندیده ام و جزئیاتش را به یاد ندارم اما آن موقع، حس و حال خوبی به من می داد و دوستش داشتم. بهرحال حالا دوباره بعد از سال ها، با فیلم جدیدش بازگشته تا داستان دیگری را تعریف کند. مطمئناً از همان لحظات اولِ فیلم، با ریتم تند، رکاب زدن های بی امانِ ویلی و انرژی خالصی که در نماهای فیلم وجود دارد، حسابی سرِ کیف خواهید آمد. لحظاتی که ویلی تخمین می زند از کدام مسیر باید عبور کند تا دچار سانحه نشود، یکی از قسمت های بامزه و انرژی بخش فیلم است. در اینجا، سرعت حرف اول را می زند و همه چیز خیلی سریع پیش می رود. ایده ی پیک های دوچرخه سوار، امکان خوبی به کوئپ و یارانش داده که کلی تعقیب و گریزِ جذاب و نفسگیر را روی پرده بیاورند و تماشاگر را حسابی ذوق زده بکنند. داستان فیلم کلاً در سه چهار ساعت اتفاق می افتد و گهگاه فلاش بک هایی زده می شود تا کم کم ماجرا برایمان روشن شود. فیلم نامه به شکلی کاملاً امتحان پس داده و کلاسیک نوشته شده؛ یک آدمِ خوب که ویلی ست و می خواهد هر طور شده، مأموریتش را انجام بدهد. یک آدمِ بد که پلیس فاسدِ نیویورکی ست و یک سری آدم حاشیه ای که هر کدام به فراخور داستان در مسیر روایت قرار می گیرند، از دوست دختر ویلی که ظاهراً خرده حسابی با او دارد اما در پایان، سر به راه می شود و عشقش به ویلی افزایش می یابد تا پلیسِ دوچرخه سواری که می خواهد به خاطرِ سرعت غیرمجاز، ویلی را دستگیر کند و وجود او در داستان فراهم کننده ی تعقیب و گریزهای دیگری ست که باعث جذابتر شدن فیلم می شود و تا رقیب عشقی ویلی، که او هم در جایی از ماجرا، مداخله می کند و یک نیمچه داستانی بوجود می آورد. این آدم ها طوری در داستان کاشته شده اند تا به همان اندازه که تعقیب و گریز در فیلم بوجود بیاورند، نتیجه گیری داستان را هم رقم بزنند. ویلی درس و دانشگاه و کار رسمی و پشت میز نشینی را رها کرده و رفته به دنبال کاری که هم هیجان دارد و هم به اندازه ی کافی خطر مرگ. او آنقدر عاشق این هیجان است که حتی دوچرخه اش را بدون ترمز درست کرده و به دوست دخترش هم تأکید می کند که ترمز دوچرخه اش را دور بیندازد، اتفاقی که در میانه ی فیلم می افتد و دختر هم مثل ویلی، دوچرخه ی بدون ترمز را تجربه می کند. اما با این وجود و با توجه به تلاشی که نویسندگان کرده اند، تغییر محسوسی در شخصیت های داستان، به خصوص ویلی، به عنوان شخصیت اول فیلم، چه در ابتدای اثر و چه در انتهای آن نمی بینیم که قابل بحث کردن باشد. ویلیِ اول داستان، همانی ست که در پایان داستان بود، همچنان که دوست دخترش هم همان است و همچنانکه رقیب عشقی ویلی هم همانی ست که در ابتدای داستان بود. اینگونه است که آدم ها هم مثل خطِ داستانیِ فیلم، خیلی سهل انگارانه پرداخت شده اند و چیز خاصی از آنها نمی بینیم که بخواهیم جدی بگیریمشان که در نتیجه ی آن، نمی شود فیلم را هم چندان جدی گرفت. پس به جای فکر کردن، حسابی از لحظات نفسگیرِ تعقیب و گریز لذت ببرید. در پایان، نکته ی دیگری هم هست که باید به آن اشاره کنم؛ واقیعتش را بخواهید اصلاً اهلِ چسباندن تفاسیر و تأویل های عجیب و غریب به داستان یک فیلم نیستم. یعنی خوشم نمی آید یک مفهومی را به داستان "اضافه" کنم و به نتیجه گیری برسم. اما در "پاداش سرعت"، موضوع واضح تر از آن است که بخواهم به خودم فشار بیاورم. قضیه برمی گردد به گره اصلی داستان؛ ماجرای آن پاکت نامه که یک جورهایی مک گافینِ داستان است و  همه ی بزن و بکوب ها، بر سر آن است. دختر چینی با دادن این پاکت به یک سری آدم مشکوک در   محله ی چینی ها، که بالاخره هم نمی فهمیم چه کسانی هستند و چه می کنند ، می تواند پسر کوچکش را از چین به آمریکا بیاورد. این گره اصلی به شکلی بسیار زیرکانه، به محقق شدن "رویای آمریکایی" اشاره دارد. پسر کوچک باید از شرق دور، که در فیلم، بارانی و تیره و تار ترسیم شده، به آمریکا بیاید تا زندگی خوبی در انتظارش باشد. هر چند که فیلم نامه نویسان با شخصیتِ منفیِ پلیس نیویورکی شان یک جورهایی خواسته اند این نکته را کم رنگ کنند و به قول معروف تعادل بوجود بیاورند اما باز هم این حرف، بسیار واضح از کادر بیرون زده است. 


  زندگیِ بدونِ ترمز ...


ستاره ها: 

سایت ها و یادداشت ها


یادداشتِ نگارنده درباره ی "زندگی خصوصی آقا و خانم میم" در سایت آکادمی هنر