آدم ها بعد از مرگ شان به آنجا می رفتند. وقتی روح آدم از بدنش جدا می شود، جسدش را خاک می کنند و روحش به آن دنیا می رود. هفته های گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف می زد و حالا سگه دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود و مستر بونز از همه ی این حرف ها اینطور دستگیرش شد که در صحرایی، جایی خیلی دورتر از نیویورک یا بالتیمور یا لهستان یا هر شهری است که در سفرهایشان دیده اند. یک بار ویلی گفت که "سراب ارواح" است، یکبار دیگر گفت: "جایی که دنیا تمام می شود، تیمبوکتو شروع می شود. " برای رفتن به آنجا باید از یک قلمروی بسیار بزرگ از شن و گرما، قلمرو نیستیِ ابدی بگذری. به نظر مستر بونز این سفر از همه سخت تر و ناراحت کننده تر بود اما ویلی به او اطمینان داد که آن طور نیست و در یک چشم به هم زدن این مسافت را طی می کنند. او گفت وقتی به آن طرف رسیدی، وقتی از حصارهای آن تنگه عبور کردی دیگر نگران غذا خوردن و خوابیدن و قضای حاجت نمی شوی. با کائنات یکی می شوی، موجودی معنوی در صحنه ی الهی می شوی. تصور زندگی در چنین جایی برای مستر بونز آسان نبود، اما ویلی با چنان آرزویی از آن حرف می زد و صدایش چنان لطافتی پیدا می کرد که سگه بالاخره قانع شد. تیم ـ بوک ـ تو. حالا دیگر شنیدن آن کلمه هم خوشحالش می کرد. کم پیش می آمد که ترکیب حروف و صداها چنین اثر عمیقی روی او داشته باشد، و هر بار که صاحبش آن سه هجا را به زبان می آورد، تمام بدنش از خوشی می لرزید، انگار که خودِ آن کلمه هم نوید و تضمینی برای آینده ی بهتر است.
رمان "تیمبوکتو" اثر پل آستر
*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.
جان کافی ( مایکل کلارک دانکن ): خیلی خسته ام رئیس، خسته از تنها سفر کردن، تنها مثل یک چلچله در زیر بارون، خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پهلوم باشه و ازم بپرسه که از کجا اومدم، به کجا میرم یا چرا؟! انقدر خسته ام از اینکه آدما همدیگرو اذیت میکنن، خسته ام از تمام دردایی که تو دنیا حس میکنم و می شنوم، هر روز دردام بیشتر میشه. درد تو سرم مثل خرده های شیشه است، تمام مدت، میتونین بفهمین؟
" مسیر سبز" ساخته ی فرانک دارابانت
هری کالاهان ( کلینت ایستوود ) به دزد بانک: می دونم به چی داری فکر می کنی ... که شیش تا گلوله در کرده یا پنج تا ... خب، راستشو بخوای، وسط اینهمه بریز و بپاش، حسابش از دست خودمم در رفته. ولی از اونجایی که این یه مگنومه چهل و چهاره، یعنی قوی ترین سلاح کمری دنیا و مغزتو راحت متلاشی می کنه، بهتره از خودت فقط یه سئوال بکنی: شانس آوردم؟ خب، واقعاً شانس آوردی آشغال؟
"هری کثیف" ساخته ی دان سیگل
ـ توی این دنیا برای کفری کردن آدمای رذلی که می خوان همه چیزو از اونچه هست برات سخت تر کنن، راهی بهتر از این نیست که وانمود کنی از هیچی دلخور نیستی!
"دیوانه از قفس پرید" اثر میلوش فورمن
بعضی وقتا آدم خجالت می کشه و بعضی وقتا می خواد دیوونه بشه. اما اگه ادامه بدی، اون وقت یواش یواش می زنی زیر همه چیز. مخصوصاً نباید دنبال عوض کردن دنیا بود. دنیا خیلی وقته راه افتاده. از همون اولش هم بد راه افتاده. بلافاصله هم راهش کج شده و توی این راهِ کج، خیلی جلو رفته. حالا هیچ کس نمی دونه تو کدوم جهنم دره ای سرگردونه و ما رو هم با خودش می بره. هیچ کس هم نیست که دست آدمو بگیره. همه مثل همند. من از همه ی این قدیس مدیسا، آباء کلیسا و منجیهای بشریت خسته شده ام. مساله دیروز و امروز نیست. خیلی وقته که وضع همینه. حتی اگه از چین یا کوبا سر در بیاره. تا خرخره توش فرو رفتیم. این دنیا رو هر جوری خرابش بکنی و بخوای از سر نو بسازی غیر از همینی که هست نمی شه. مساله علمیه. مو لای درزش نمی ره.
رمان "خداحافظ گری کوپر" اثر رومن گاری
*یک توضیح: املای
کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی
متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.
لوسیل گفت: (( به عقیده ی من، وقتی دیدی دیگر بهت خوش نمی گذرد، موقعش رسیده که ازدواج کنی.))
رمان "باکره و کولی" نوشته ی دی. اچ. لارنس
جیمز وود ( مکس ): می دونی پدر بزرگم همیشه چی می گفت؟ " قدمای بلند بردار"، می گفت " اینطوری هم زودتر می رسی هم کفشات دیرتر خراب می شن."
"روزی روزگاری در آمریکا" اثر سر جیو لئونه