نام فیلم: زندگی امیل زولا
بازیگران: پل مونی – گیل ساندرگارد – گلوریا هولدن و ...
فیلم نامه: نورمن ریلی رین – هِنز هِرالد – گِزا هِرزگ براساس داستانی از هنز هرالد و گزا هرزگ
کارگردان: ویلیام دیترلی
116 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1937
به زولا و انسانیت
خلاصه ی داستان: امیل زولا که حالا در دوران پیری و شهرت، می خواهد آرامش داشته باشد، برای نشان دادن عمق خیانت ها و کثافت های جامعه، تصمیم می گیرد از افسر بیگناه ارتش فرانسه که به جرم خیانت، با تبعید مواجه شده، حمایت بکند ...
یادداشت: فیلم که برنده ی اسکار بهترین و بهترین فیلم نامه و بهترین بازیگر مرد نقش دوم در اسکار شده، برخلاف اسمش، چیزی از زندگی زولا نشان نمی دهد و بیشتر به ماجرای دریفوس می پردازد. حتی نشان دادن دوران فقر و گرفتاری زولا هم برای رسیدن به این نقطه است. جایی که قرار است او عمق تعصب ها، خیانت ها و کثیف بودن جامعه اش را نشان بدهد؛ همچنان که در ابتدای فیلم، در آن اتاق نمور زیرشیروانی و در حالیکه هم اتاقی اش پل سزان است، مشغول گرفتن سوراخ پنجره هاست تا سرما از آنها داخل نیاید. در نتیجه به جای آنکه تمرکزی روی شخصیت زولا بشود، تنها عامل پیشبرد درام، تشنگی او برای حقیقت طلبی مدنظر قرار می گیرد. فیلم البته در ابتدا و در طی کردن سیر حوادثی که منجر به نوشتن رمان زولا می شود، چندان سینمایی نیست. مثلاً در یک سکانس او با آدم های فقیری مواجه می شود که زیر پل خوابیده اند و حتی یکی شان خودش را در آب می اندازد و خودکشی می کند. بلافاصله در سکانس بعدی، معدن ریزش کرده و کارگران به دلیل عدم توجه مسئولین، زیر آوار مانده اند و از قضای روزگار ( ! ) زولا هم دقیقاً آنجاست تا شاهد مشکلات موجود در جامعه باشد. این سیر حوادث، حالا دیگر چندان منطقی و خوب به نظر نمی رسد. آسان گیری البته در جاهای دیگر اثر به چشم می خورد، مثل جایی که زولا به راحتی پرونده ی دریفوس را قبول می کند و بدون اینکه چیزی ببینیم، ناگهان نامه ی غرا و جنجالی اش را به رئیس جمهور می نویسد. بهترین قسمت های فیلم مربوط است به جلسات دادگاه. جایی که قرار است تقابل تعصبات و اعتقادات پوسیده و انسانیت و اندیشه ی زندگی باشد. تقابلی ازلی- ابدی که در جلسات دادگاه به خوبی مشهود است و حرص آدم را از اینهمه حماقت و ایدئولوژی های مسخ شده در می آورد. در نهایت اینکه این فیلم، چیزی از زیر و بم زندگی نویسنده ی مورد علاقه ام نشان نمی دهد.
سزان ( ولادیمیر سوکولوف ) به زولا: تو می دونی که مردم دلشون نمی خواد چهره ی خشن حقیقت رو ببینن. اونا بوی خوش دروغ رو بیشتر ترجیح می دن.
ستاره ها:
(( اگه من مُردم، تو تمومش کن. اگه تو مُردی، لوکاس تمومش می کنه و اگه جُرج بمیره ... نظرت درباره ی کن راسل چیه؟ ))
فرانسیس فوردکوپولا به دستیارش جان میلیو، زمانی که هنگام ساختن «اینک آخرالزمان» دچار مشکلات روحی و روانی شده بود
مانند بخش " فیلم هایی که نباید دید"، این بخش هم نگاهی کوتاه به چند فیلم دارد با این تفاوت که اینها فیلم هایی هستند که دیدنشان از ندیدنشان بهتر است. حتی در بینشان فیلم های خوبی هم پیدا می شود ( و در آینده هم پیدا خواهد شد ) که حتماً ارزش دیدن دارند اما به دلیل مشغله ی فکری، تعداد زیاد فیلم هایی که پشت خط مانده اند و ناتوانی من در نوشتن یادداشتی استاندارد درباره شان ( که باید هشت نُه خطی می شده اما تنها به دو سه خط رسیده، شاید چون کششی بیشتر از دو سه خط مطلب را ندارند ) بهتر دیدم به این شکل مختصر و مفید بهشان بپردازم که خواننده ی بی حوصله ی این دور و زمانه هم راحت تر باشد البته!
ـ نام فیلم: گزارش رسمی .( The Official Story ) کارگردان: لوئیس پوئنزو. داستان از این قرار است که آلیسیا ناگهان پی می برد، دختر بچه اش در واقع متعلق به او نیست و همسرش که مقام بالای سیاسی دارد دختر را از یک خانواده ی مخالف دولت، که خودشان دچار سرنوشت نامعلومی شده اند، گرفته است ... اصولاً از فیلم هایی با تم "جستجو برای گذشته ای نامعلوم" چندان خوشم نمی آید مگر اینکه فیلم راه جدیدی در پیش بگیرد. اینکه زنی یا مردی بیفتد دنبال پدر و مادرش و یا گذشته ی نامعلومش، برایم قابل هضم نیست. در این فیلم هم که برنده ی اسکار بهترین فیلم خارجی سال 1986شده، تقریباً شاهد چنین مضمونی هستیم. زنی که سعی می کند گذشته ی واقعی دختر کوچکی را که به فرزندخواندگی پذیرفته اند، پیدا کند. فیلم جنبه ای سیاسی دارد که مربوط می شود به التهابات داخلی آرژانتین در سالیان گذشته که به نظرم همین قضیه باعث می شود درام اصلی، کمی افت داشته باشد. برای کسی که خبری از این درگیری ها ندارد، چربش زمینه ی سیاسی داستان، کار را خراب می کند.
ـ نام فیلم: کمربند قرمز (Redbelt ). کارگردان: دیوید ممت. ماجرا این است که مایک تری، استاد هنرهای رزمی دچار مشکلات مالی برای چرخاندن آموزشگاهش است ... راستش هر چه به ذهنم فشار آوردم تا خلاصه ی داستان فیلم را به یاد بیاورم، نتوانستم! واقعاً معلوم نیست چه کسی و به چه علتی برای مایک تری نقشه کشیده. فیلم شدیداً آشفته و پراکنده است به همراه شخصیت هایی که هیچ کارکردی ندارند. مثل آن زن وکیل که معلوم نیست اصلاً چه می کند و چه می خواهد. ممت را با نوشته های بی نظیرش می شناسیم، چه نمایشنامه ها و فیلم نامه هایی که نوشته از جمله «گلن گری گلن راس» یا «تسخیرناپذیران» و چه فیلم های خوبی که در کارنامه اش دیده می شود. اما این یکی واقعاً بد است. به نظرم اگر ندیدید هم ندیدید!
ـ نام فیلم: بخش ( The Ward ). کارگردان: جان کارپنتر. داستان از این قرار است که کریستن را به خاطر آتش زدن خانه ای به بیمارستان روانی می برند و بستری اش می کنند. او در آنجا روحی ترسناک می بیند که انگار تعقیبش می کند. کریستن تلاش می کند تا بفهمد ماجرا چیست ... بعد از سال ها دوری کارپنتر از سینما، دیدن فیلم جدیدی از استاد وحشت، لطف خودش را دارد. یک داستان جمع و جور و بامزه به همراه تمام آن مولفه های همیشگی ژانر وحشت که همگی می دانیم و می شناسیم. بهرحال دیدن فیلم های ژانر ترسناک، متفاوت است. باید نوع نگاهمان را عوض کنیم. باید خودآگاهمان را کنار بگذاریم و با ناخودآگاهمان جلو برویم. فیلم در چیدن جزئیات در کنار هم و سپس بازگشایی رمز نهایی، موفق عمل می کند.
ـ نام فیلم: قاتل درون من (The Killer Inside Me). کارگردان: مایکل وینترباتم. قضیه این است که لو فورد پلیسی ست که در شهری کوچک در غرب تگزاس زندگی می کند و همه او را می شناسند اما او در واقع قاتلی روانی ست که بی دلیل و با دلیل آدم می کشد ... وینترباتم کارگردان کاملاً حرفه ای ست و در همه ی ژانرها هم فیلم ساخته. از کمدی بگیرید تا درام و از ضد جنگ بگیرید تا فیلمی مثل " نهُ آهنگ"! او یک حرفه ای به تمام معناست و در تمام فیلم هایش قدرت خودش را در کارگردانی و داستان پردازی به رخ می کشد. این فیلم که از روی رمانی ساخته شده، درباره ی مردی ست که به خاطر گذشته ی عجیب و غریبش، تبدیل به آدمی روانی شده که عاشق کتک زدن و کشتن است. ما طی فلاش بک هایی گذرا، با دوران بچگی اش آشنا می شویم و بهرحال تا حدودی انگیزه های او برای این اعمال مشخص می شود. بازی کیسی افلک مهمترین نقش را در شکل گیری شخصیت این آدم بیمار ایفا می کند و مخصوصاً با آن لبخندهایی که رو به ما می زند، ( حالا گیریم به شکلی سطحی ) به ما نشان می دهد که چه در مغزش می گذرد. فیلم اثری روانشناسانه که به عمق وجود این آدم نزدیک بشود نیست تا بتواند معنایی فراتر از آن چیزی که در داستان می بینیم، به بیننده بدهد.
ـ نام فیلم: تورا! تورا! تورا! .(Tora! Tora! Tora! )کارگردانان: ریچارد فلشر – کینجی فوکوساکو – توشیو ماسودا. ماجرای پرل هاربر و حمله ی غافلگیرانه ی کامیکازه های ژاپنی به آمریکایی ها ... فیلم دو نیمه است. نیمه ی اول، به ماجراهای قبل از حمله مربوط می شود که بسیار خسته کننده و کند است. معرفی یک به یک مقاماتی که در این حمله نقش داشته اند و نداشته اند و جزئیاتی که چندان هم جذاب پرداخت نمی شوند، سبب می شود فقط خستگی به بار آید. اما نیمه ی دوم، صرفاً به خاطر صحنه های عظیم جنگی، غافلگیر کننده است. صحنه هایی که واقعاً مو بر تن آدم سیخ می کند و واقع گرایی عجیبی در تک تک لحظاتش وجود دارد که مسلماً سختی زیادی هم برای درست کردنش، کشیده اند. اما پیام فیلم از زبان یکی از افسران ارشد ژاپنی شنیده می شود. او در جواب افسر زیردستش که می گوید سربازان خیلی مشتاق جنگ هستند، می گوید: (( بله. اونا خیلی مشتاقن واسه اینکه تا حالا مزه ی جنگو نچشیدن. ))
نام فیلم: هفت پرده
بازیگران: فریبرز عرب نیا – مهدی احمدی – مانی کسرائیان
فیلم نامه: سعید عقیقی
کارگردان: فرزاد موتمن
90 دقیقه؛ سال 1379
توی ایده در جا زده ...
خلاصه ی داستان: چهار جوان برای به دست آوردن پول، هر کدام دنبال راهی می گردند که کاملاً بی نتیجه است ...
یادداشت: وقتی اولین فیلم نامه ام ـ که به صورت مشترک، با دوستم نوشته بودم ـ را به دست فرزاد موتمن رساندم، بعد از خواندنش و گفتن این مطلب که از آن خوشش آمده و دوست دارد بسازدش ( بگذریم از اینکه چطور شد که این امر امکان پذیر نشد و البته این پرونده ای ست که هنوز هم بسته نشده و ادامه دارد ) جمله ای گفت که بسیار راهگشا و هوشمندانه بود. او گفت: (( فیلم نامه توی ایده در جا زده. )) و این جمله ی خوبی بود تا با بازخوانی دوباره ی فیلم نامه، به عمق مطلب او پی ببریم و در صدد رفع این مشکل برآییم. اما این دقیقاً همان مشکلی ست که اولین فیلم او از آن رنج می بَرَد. اولین فیلم فرزاد موتمن، قدرت صحنه پردازی و دکوپاژ را به رخ می کشد. او آدم بسیار باسوادی ست که تسلط زیادی روی سینمای دنیا و به خصوص سینمای اروپا و بالاخص سینمای گدار دارد. از معدود کارگردانان سینمای ایران است که امضای تقریباً مشخصی برای خود دارد؛ فضای استلیزه و کاملاً مینی مالیستی، بازی های روایتی و مزه مزه کردن تجربه های جدید در بطن سینمای بدنه ای ایران، از عواملی ست که کار موتمن را در جایگاه کارگردان، کاملاً برجسته می کند و آن را تقریباً به امضای شخصی تبدیل می نماید. همانگونه که در این فیلم هم شاهد دکوپاژهایی چشمگیر و دیدنی هستیم. آدم های این فیلم، همگی به دنبال راه فرار می گردند و در نهایت هم آن را نمی یابند. طعنه آمیز اینجاست که با هر کسی هم که برخورد می کنند، دزد و کلاهبردار و ظاهرساز است و اینگونه علناً هیچ راه رستگاری ای برای آنها وجود ندارد. اما همانگونه که اشاره شد، فیلم نامه ی سعید عقیقی، همکار همیشگی موتمن، کمی خسته کننده است و آنقدر درگیر ایده و بازی های فرمی بوده که اصل مطلب فراموش شده و به قول خود فرزاد موتمن: (( توی ایده در جا زده. ))
این مردان انگار در فضایی که برایشان "طراحی" شده، گرفتارند ...
ستاره ها:
ـ بدبختی آدم آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمی تواند یاریش کند ـ نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر ـ بدبختی آدمی آن وقتی ست که پی ببرد به یاری نیاز ندارد.
" خشم و هیاهو " اثر ویلیام فاکنر
نام فیلم: به شدت بلند و بسیار نزدیک
بازیگران: توماس هورن – تام هنکس – ساندرا بولاک و ...
فیلم نامه: اریک راث براساس رمانی از جاناتان سافران فوئر
کارگردان: استفن دالدری
129 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011
کلیدی برای قفل
خلاصه ی داستان: بعد از مرگ پدر اسکار در حادثه ی یازده سپتامبر، او دچار مشکلات روانی زیادی می شود. او که رابطه ی صمیمانه ای با پدر داشته، تلاش می کند هر طور شده با این موضوع کنار بیاید ...
یادداشت: داستان فیلم درباره ی پسری ست که یاد می گیرد چگونه به زندگی نگاه کند. او کلیدی در کمد پدر می یابد و همچنان که همیشه با کمک پدر، به دنبال کشف جاهای ناشناخته بود، سعی می کند راز این کلید را پیدا کرده و قفلی مربوط به آن را بیابد. در این راه، که مانند سفری اودیسه وار می ماند، با انسان های مختلفی رودر رو می شود که از همه مهمتر، پیرمردی لال است که به او می آموزد باید با ترس هایش روبرو شود. فیلم نامه نویس با بهم ریختن زمان داستان و عقب جلو کردن برخی قسمت ها، به خوبی فکر تماشاگر را مشغول نگه می دارد. شخصیت اسکار با بازی فوق العاده تاثیر گذار توماس هورن که بی شک ستاره ی فیلم است، کاملاً برای تماشاگر ملموس جلوه می کند. او بعد از حادثه ی یازده سپتامبر، تبدیل به بچه ای شده که از همه چیز می ترسد؛ از مترو، مکان های سرپوشیده، اتومبیل، صداهای بلند و خیلی چیزهای دیگر و کم کم در طی سفری که آغاز می کند، بر تمام این ها غلبه می نماید. نکته ی جالب اینجاست که او ابتدا فکر می کند این کلید، رمزی ست که پدر برای او به یادگار گذاشته اما در آخر متوجه می شود که چنین چیزی نبوده. قرار نبوده آن کلید، رمز باشد پس ناخواسته تبدیل می شود به کلیدی که باعث آشنایی پسر با محیط اطرافش می شود تا مرگ پدر را بپذیرد و به زندگی ادامه بدهد. یادم نمی آید چه کسی این جمله ی پر معنا را گفته: (( اگر چند مکعب روی هم بگذارید برای اینکه به جاذبه ی زمین پی ببرید، به هیچ چیز پی نخواهید برد. اما اگر چند مکعب روی هم بگذارید، تا صرفاً چند مکعب روی هم گذاشته باشید، به خیلی نتیجه ها خواهید رسید. )) داستان این فیلم هم چنین جمله ای را تداعی می کند.
در جستجوی زندگی ...
ستاره ها:
نام فیلم: پناه بگیر
بازیگران: مایکل شانون – جسیکا چستین و ...
فیلم نامه نویس و کارگردان: جف نیکولز
120 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011
Schizophrenia
خلاصه ی داستان: کورتیس کابوس های شبانه می بیند. در این کابوس ها، ابرهای سیاهی در آسمان جمع می شوند، پرندگان در دسته هایی بزرگ، دیوانه وار بال می زنند و از آسمان بارانی روغن مانند به زمین می ریزد. او با توجه به این خواب ها، احساس می کند که طوفانی عظیم نزدیک است و قرار است آخرالزمان بشود پس شروع می کند به درست کردن یک پناهگاه در حیاط پشتی خانه اش. جایی که بتواند همسر و دختر کر و لالش را محافظت کند ...
یادداشت: شخصیت مرکزی داستان، یعنی کورتیس، خواب هایی ترسناک می بیند. آدم هایی زامبی مانند را می بیند که انگار می خواهند خانواده اش را از او بگیرند. پرندگانی را می بیند که انگار دیوانه شده اند و آسمانی که رو به سیاهی می رود. علایم این کابوس ها، در بیداری او هم ادامه پیدا می کند. جلوتر که می رویم، متوجه می شویم مادر او زنی دچار شیزوفرنی ست. با مراجعه ی کورتیس به دکتر روانپزشک، قرار است وارد مرحله ی تردید بشویم، اینکه آیا او واقعاً شیزوفرنی دارد؟ اینکه او مدام خود را در خطر تهدید از سوی آدم ها می بیند، یکی از علامت های بیماری شیزوفرنی ست که به آن پارانوئا می گویند و در واقع جزو شایع ترین شاخه های این بیماری ست. کم کم انگار ارتباط او با واقعیت پیرامونش مختل می شود. حتی گاهی صداهایی می شنود که انگار دیگران نمی شنوند و البته این هم یکی از علایم همین بیماری ست که در این فیلم به آن پرداخته شده و هر چه بیشتر تماشاگر را به این سمت می بَرَد که کورتیس مانند مادرش یک بیمار است. اعتقادی که خود او هم انگار کم کم پی به صحتش می برد اما آنقدر می ترسد که باز هم به کار خودش ادامه می دهد و همچنان اعتقاد دارد، طوفانی سهمناک در راه است. پس دست از کار نمی کشد و پناهگاه پر خرجش را می سازد تا خانواده اش را از فلاکتی عظیم در امان نگه دارد. جف نیکولز به این شکل، دو ژانر ترسناک و تخیلی را در هم ادغام می کند و البته نه با کلیشه های مرسوم اینگونه داستان ها. اما مشکلی که به نظر من این میان وجود دارد، این است از همان اول پیداست که کورتیس دارد درست می گوید! یعنی نسبت دادن بیماری به او، چندان کارساز نیست تا ذهن تماشاگر منحرف شود. شاید بگویید اصلاً قصد کارگردان منحرف کردن ذهن نبوده. اگر اینطور است پس چرا چنین حاشیه ای را در داستان گنجانده و حتی با نقب زدن به گذشته ی او و اینکه مادرش هم دچار چنین مشکلی ست، به آن پر و بال داده؟ از همان ابتدا معلوم است که چنین طوفانی در راه است و نمای پایانی هم همه چیز را کاملاً روشن می کند که به نظرم مشکل همینجاست. چون دیگر تمام بحث های مربوط به بیماری کورتیس ( اینکه آیا او واقعاً دچار این بیماری ست یا نه ) بی مورد باقی می مانند. البته به غیر از این، فیلم کمی طولانی به نظر می رسد و جاهایی هم خسته کننده می شود. به نظرم آن پناهگاه می توانست نقش مهم تر و جذاب تری در داستان داشته باشد که ندارد و در آخر اینکه نفهمیدم چرا دختر کورتیس باید کر و لال باشد. اگر او حرف می زد، چه تغییری در داستان یا محتوای اثر، بوجود می آمد؟
مایکل شانون، نقش سختی داشته و بازی خوبی ارائه داده ...
ستاره ها: