نام فیلم: در دنیایی بهتر
بازیگران: میکایل پرسبرانت – ترینه دیرهولم – ویلیام یونک نیسلن
فیلم نامه: آندرس توماس جنسن
کارگردان: سوزانه بیر
119 دقیقه؛ دانمارک، سوئد؛ سال 2010
در دنیایی بهتر؟!
خلاصه ی داستان: کریستین و پدرش، استون به تازگی وارد دانمارک شده اند. کریستین پسری شرور و عاصی ست. او در مدرسه با پسری بی دست و پا به نام الیاس آشنا می شود که مورد تمسخر بچه های شرور کلاس است. یکبار که کریستین به دفاع از الیاس، پسری را با چاقو تهدید می کند، دوستی عمیقی بین آن دو شکل می گیرد. پدر الیاس که از مادرش جدا شده، دکتری ست که در کمپی در آفریقا، به شکل مجانی، به معالجه ی بیماران می پردازد. او مردی ست که به هیچ عنوان با خشونت و انتقام گرفتن، موافق نیست. یک روز که بر اثر یک سوءتفاهم، مردی با او درگیر می شود، استون هیچ عکس العملی نشان نمی دهد و اینگونه کریستین، الیاس را تشویق می کند که باید انتقام پدر الیاس را از مرد بگیرند ...
یادداشت: فیلم با دقت و جزئی نگرانه، شخصیت ها را می سازد و پرورش می دهد. از همان اول که بچه ی شرور مدرسه، الیاس را اذیت می کند و این، واکنش کریستین را در پی دارد، موضع شخصیت های داستان در قبال این وضع و بالطبع خصوصیات اخلاقی آنها برای بیننده روشن می شود. از ترسو بودن الیاس گرفته تا صلح طلبی و آرامش آنتون، پدر او که در واقع می توان شخصیت مرکزی فیلم حسابش کرد. مردی که به انسان های صحرانشین کمک می کند و به هیچ عنوان اهل انتقام گرفتن و جواب پس دادن نیست چرا که اعتقاد دارد: (( اون یه احمقه. اگه منم اونو بزنم، منم به اندازه ی اون احمقم. )) اتفاقاً همین فکر و عقیده ی اوست که موجب می شود کریستین و الیاس به اوضاع وخیمی دچار شوند. در واقع نتیجه ی تفکر آنتون است که باعث می شود پسرش الیاس، راهی بیمارستان شود. سکوت کردن در مقابل آن مردی که آنتون را کتک می زند، باعث می شود تا کریستین به فکر انتقام بیفتد و الیاس را هم وارد بازی کند. آنها در واقع جور آنتون را می کشند. اینگونه، داستان به خشونت در جامعه می پردازد. خشونتی که زائیده ی عقده های سرکوب شده و مشکلات دوران گذشته ی آدم هاست. به واسطه ی کار کردن آنتون در میان مردمان بدوی و صحرانشین، سازندگان فرصت این را می یابند که به مقوله ی خشونت در یک محیط بدوی و متعاقب آن در یک محیط مدرن بپردازند. بن بست ماجرا اینجاست که اگر آنتون جواب آن مرد خشن را می داد و مثلاً با او درگیر می شد و اینگونه از وارد عمل شدن کریستین و الیاس در این ماجرا جلوگیری می کرد، در نهایت باز خودش دست به خشونت زده بود و اینجاست که نمی شود وجود خشونت را نادیده گرفت.
از میان دیالوگ ها: الیاس به پدرش: (( شاید اگه انقد ترسو نبودی، مامان ازت جدا نمی شد. ))
کریستین به فکر انتقام است ...
ستاره ها:
1.از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.
2.قسمت نظردهی می تواند محلی باشد برای بحث بیشتر درباره ی فیلم و به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در جهت یادگیری بهتر، درست فیلم دیدن و رسیدن به یک دیدگاه صحیح سینمایی.
یوری اُرلُف ( نیکلاس کیج ): می دونین وارث دنیا کیه؟ ... فروشنده های اسلحه، چون بقیه مشغول کُشتن همدیگه ان.
"ارباب جنگِ" اندرو نیکول
نام فیلم: طهران، تهران
بازیگران: پانته آ بهرام – رضا یزدانی – برزو ارجمند – طناز طباطبایی
فیلم نامه: وحیده محمدی فر ( اپیزود اول ) – مدی کرم پور و خسرو نقیبی ( اپیزود دوم )
کارگردانان: داریوش مهرجویی ( اپیزود اول ) – مهدی کرم پور ( اپیزود دوم )
90 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1387
کولالالامپور!*
خلاصه ی داستان: در اپیزود اول، خانه ی قدیمی یک خانواده ی فقیر، روی سرشان خراب می شود. آنها که حالا نمی دانند کجا باید بمانند و روزهای عید را چگونه بگذرانند، تصمیم می گیرند با تور، دور تهران را بگردند. آشنایی آنها با آدم هایی گرم و صمیمی در طی این گردش، باعث می شود با شهری که در آن زندگی می کنند بیشتر آشنا شوند. در اپیزود دوم، کنسرت راک عده ای از جوانان لغو می شود و ما با مشکلات تک تک آنها از نزدیک آشنا می شویم.
یادداشت: اینهمه بازی های بد و ناهمگون و اینهمه شلختگی ( رسماً چند باری دوربین را در آینه های کاخ گلستان دیدم ) از مهرجویی بعید بود. انگار نوک شمشیری را در پشتش احساس می کرده که باید کار را سریع جمع کند و به قول معروف، قالش را بکند که البته از آنجایی که سفارش دهنده ی کار، شهرداری تهران بوده، چنین چیزی دور از ذهن هم نیست. تصاویری که می بینیم در واقع معرفی شهر تهران هست و همین. داستانی در کار نیست و به نظر من ظرافتی هم در معرفی تهران در کار نیست. لحن شعاری اثر، گاه بدجوری توی ذوق می زند و بیننده را اذیت می کند. مثل آنجا که یکی از زن ها روی صندلی دوران قاجار می نشیند و بعد که با مخالفت مسئولین موزه مواجه می شود، می گوید دیگر سلطنتی وجود ندارد ( یا چیزی شبیه به این ). نکته ی جذاب فیلم، یکی حضور همان غذاهای آشنای فیلم های مهرجویی ست که چشم را می نوازد و آب دهان را راه می اندازد و دیگری حسی گرم بین آدم هایی ست که در تمام طول اپیزود لمس می شود. آدم های فقیر داستان ناگهان خود را در فضایی رویایی می یابند که همه چیز آماده و مهیاست. مهرجویی در این اپیزود، تهران قدیم و جدید را در کنار هم می بیند و همچنان که از معماری قدیم طرفداری می کند، معماری جدید را هم قبول دارد و در کنار آبگوشت و کله پاچه، خرچنگ و اسپاگتی و املت اسپانیایی را هم نشان می دهد. اما اپیزود دوم اوضاع خرابتر هم هست. در اینجا دیگر لحن شعاری کار به اوج خود می رسد. دقت کنید به جایی که رهبر این گروه که نقشش را رضا یزدانی بازی می کند، قرار می شود ملاقاتی داشته باشد با مردی که دستور لغو کنسرت گروهش را داده. فکر می کنید آنها کجا با هم قرار گذاشته اند؟ نخیر! در یک زورخانه. چرایش را دیگر باید از زبان همان مرد شنید. داستان تکراری جوان های معلقی که از همه چیز شکایت دارند و کسی درکشان نمی کند و هی می خواهند بروند و هنرشان را جای دیگری خرج کنند. کارگردان آنقدر در اجرا ضعیف عمل کرده که حتی نتوانسته صحنه ی تصادف اتوموبیل را هم درست و حسابی در بیاورد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*تلفظ «کوالالامپور » از زبان پدر یکی از دخترهای گروه کنسرت که می خواهد دخترش را بفرستد آنجا.
(( این شهر، پُر گُرگه )) ... این را همان پدر گفته!
ستاره ها:
1.از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.
2.قسمت نظردهی می تواند محلی باشد برای بحث بیشتر درباره ی فیلم و به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در جهت یادگیری بهتر، درست فیلم دیدن و رسیدن به یک دیدگاه صحیح سینمایی.
ـ اکثر پسرا تا آخرش می رن. آدم هیچ وقت نمی فهمه که دختره واقعاً دلش می خواد نری یا بدجوری ترسیده یا فقط می گه تا اگرم رفتی و تا آخرشم رفتی، بیفته گردن تو، نه اون. بهرحال من همیشه نمی رفتم. مشکل اینه که زود دلم براشون می سوزه. منظورم اینه که خنگ و مشنگن. بعدِ یه مدت که باهاشون ور بری، قشنگ می بینی که مُخشونو از دست دادن. همه ی دخترا وقتی احساساتی می شن، بی عقلم می شن. نمی دونم. به من می گن نکُن، منم نمی کُنم. همیشه هم بعدش پشیمون می شم، بعدِ اینکه می رسونمشون. ولی دفه ی بعد بازم نمی کُنم.
قسمت دیگری از (( ناتور دشت )) سلینجر و شخصیت هولدن کالفیدِ عزیز
نام فیلم: هیبرناتوس
بازیگران: لوئی دو فونس – مایکل لانسدل – برنارد آلن
فیلم نامه: ژاک ویلفرید – ژان برنارد لوک – لوئی دو فونس – ژان هالین
کارگردان: ادوارد مولینارو
82 دقیقه؛ محصول فرانسه، ایتالیا؛ سال 1969
برای کمی خنده
خلاصه ی داستان: دانشمندان مردی را میان یخ ها پیدا می کنند که نزدیک به شصت سال از دفن شدن او می گذرد و همین باعث شده تا جوان بماند. مرد یخ زده را پیش خانواده اش می برند و تصمیم می گیرند همه چیز را مانند شصت سال قبل طراحی کنند تا او خودش را همچنان در آن تاریخ فرض کند ...
یادداشت: به جای صحبت درباره ی کمبودهای فیلم، بهتر است تنها به یک قسمت از دیالوگ های بامزه ای که بین هوبرت ( لوئیس دو فونس )، همسرش و دکتر می گذرد، اشاره کنم:
همسر هوبرت: هوبرت تو قاتلی.
هوبرت: من کسی رو نکشتم که بهم می گی قاتل.
همسر هوبرت: بله، این کارِ تو با آدم کشی هیچ فرقی نداره. در ضمن، اون کله ی پوکتم انقد تکون نده.
هوبرت: نه خیر. بنده نه قاتلم، نه کله پوکم و نه اینکه کله مو تکون دادم.
دکتر: چرا، شما کله تون رو تکون دادین و همین، دلیل پوک بودنشه.
هوبرت: خیلی خوب، ممکنه کله ی من پوک باشه، اما تکونش ندادم.
دکتر: نخیر، شما تکونش دادین.
هوبرت: اگه راس می گی، بگو چجوری تکونش دادم.
دکتر: می خواین بدونین؟ ( کله اش را تکان می دهد ) اینجوری!
هوبرت: نه، من سرمو همیشه ( کله اش را تکان می دهد ) اینجوری ... تکون می دم ... نه، اونجوری ... اینجوری ( کله اش را به شدت تکان می دهد )
همسر هوبرت: هوبرت دیگه کافیه. تو چه بخوای، چه نخوای، پدربزرگم می آد پیش ما زندگی می کنه.
از فیلم های خوب لوئی دوفونس نیست اما می توانید کمی بخندید و تفریح کنید ...
ستاره ها:
1.از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.
2.قسمت نظردهی می تواند محلی باشد برای بحث بیشتر درباره ی فیلم و به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در جهت یادگیری بهتر، درست فیلم دیدن و رسیدن به یک دیدگاه صحیح سینمایی.
نام فیلم: سالی دیگر
بازیگران: جیم برودبنت – راث شین – لزلی منویل
نویسنده و کارگردان: مایک لی
129 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 2010
بهار، تابستان، پاییز، زمستان ... بهار
خلاصه ی داستان: تام و جری زوج پیری هستند که زندگی آرامی برای خود تشکیل داده اند. دوستانی که به دیدن آنها می آیند، درگیر مشکلاتی هستند و این مشکلات را با تام و جری تقسیم می کنند. از جمله ی این افراد، مری، زنی در آستانه ی میانسالی ست که می خواهد با مردی رابطه داشته باشد اما انگار کسی به او توجه نمی کند ...
یادداشت: بدون اغراق، ساختن چنین فیلم گرم و باورپذیری تنها از مایک لی باتجربه برمی آمد و بس. رسیدن به این نقطه، حاصل سال ها فیلم ساختن و تلاش و تجربه و البته ذوق و قریحه ای تمام نشدنی ست. آدم های این فیلم آنقدر با گوشت و پوست و استخوان هستند، آنقدر گرم و صمیمی اند و آنقدر طبیعی اند، آنقدر خودمانی هستند که بعد از گذشت دقایقی از فیلم، کم کم به آنها عادت می کنید و جزوی از خودتان می شوند. چیزی که در فیلم های گذشته ی لی از جمله « همه یا هیچ» و « رازها و دروغ ها» شاهدش هستیم. نکات ظریف رفتاری آدم ها، شوخی ها، صمیمیت ها، جزئیاتی باور نکردنی از روزمرگی شان، این خودمانی شدن با آدم های داستان، اینها چیزهایی نیست که روی کاغذ بیایند. مایک لی بدون فیلم نامه سر صحنه می رود و همه چیز همانجا از دل آدم ها بیرون کشیده می شود، با تمرین های مکرر و مکرر و این از شیوه های خاص فیلمسازی این هنرمند انگلیسی ست که در دانشگاههای فیلمسازی هم تدریس می شود. آدم ها حتی اگر برای چند دقیقه آنها را در طول داستان ببینیم، همچنان گرم و باورپذیر هستند. مثل کارل، پسر بدعنق و بداخلاقی که به مراسم خاکسپاری مادرش دیر رسیده و پیداست که فرزند خلف خانواده هم نیست. شما در طول دیدن فیلم، دوربین مایک لی را حس نمی کنید و یکی از رموز کار هم همین است. آدم خیال می کند چقدر راحت می شود فیلم ساخت اما چه خیال باطلی. فیلم از همان ابتدا مولفه هایی را مطرح می کند که نشان از مضمون اثر دارد؛ جوانی و پیری و مرگ، یعنی همان چرخه ی طبیعی زندگی و از این طریق به زندگی آدم های تنها و افسرده ای می پردازد که در زندگی شان خلا حس می کنند. قسمت بندی فیلم با نام فصول، گذشت زمان را بیشتر تاکید می کند. از همان صحنه ی اول که خانم دکتری در حال معاینه ی زنی افسرده است که خود دکتر را نمی بینیم و ناگهان شکم برآمده ی او وارد کادر می شود، تقابل این جنین داخل رحم و آن زن افسرده ی رو به پیری، مفهوم اصلی اثر را نمایان می کند. جلوتر، کِن، یکی از دوستان خانوادگی تام و جری را می بینیم که در حالت مستی، به جوانی از دست رفته ی خود افسوس می خورد و می گوید: (( آدمای جوون. آدمای جوون. همه چی مال آدمای جوونه. )) اما مایک لی، روی شخصیت مری و عاقبتش بیشتر مکث می کند. بازی فوق العاده ی لزلی منویل، بازیگر تقریباً ثابت لی، تمام فیلم را تحت الشعاع خود قرار داده است. لزلی منویل کاری می کند که فیلم را بدون او نمی شود تصور کرد. ریزه کاری های بازی منویل در نقش مری، آنقدر زیاد است که فقط باید فیلم را دید. با دقت و آنهم نه فقط یک بار.
لزلی منویل ( سمت راست )، شاهکار است ...
ستاره ها:
1.از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.
2. قسمت نظردهی می تواند محلی باشد برای بحث بیشتر درباره ی فیلم و به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در جهت یادگیری بهتر، درست فیلم دیدن و رسیدن به یک دیدگاه صحیح سینمایی.
ـ از یه راه پله ی دیگه اومدم پایین و یه (( دهنِتو ... )) ی دیگه، روی دیوار دیدم. سعی کردم با دست پاکش کنم ولی این یکی رو با چاقویی چیزی روی دیوار کنده بودن. پاک نمی شد. به هر حال فایده ای هم نداشت. اگه یکی یه میلیون سالَم وقت داشته باشه نمی تونه حتی نصفِ (( دهنِتو ... )) های دنیا رو پاک کنه.
شخصیت جاودانه ی هولدن کالفیلد در رمان بزرگ (( ناتور دشت )) سلینجر
نام فیلم: افشاگری
بازیگران: مایکل داگلاس – دمی مور – دانالد ساترلند
فیلم نامه: پل آتاناسیو براساس رمانی از مایکل کرایتون
کارگردان: بری لوینسون
128 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1994
مرد خانواده
خلاصه ی داستان: تام که در یک شرکت کامپیوتری کار می کند و قرار است به رتبه ی بالاتری ترفیع بگیرد با ورود مِردیت از کورس ریاست کنار می رود و همین امر باعث می شود در موقعیت بدی قرار بگیرد. وقتی هم که مِردیت، که معشوقه ی قدیمی تام هم هست، به او انگ تجاوز جنسی می زند، موقعیت تام بدتر هم می شود چرا که باید از خودش در مقابل این تهمت، دفاع کند ...
یادداشت: فیلم تقریباً به دو قسمت تقسیم می شود. قسمت اولش که بخش بیشتری از فیلم را تشکیل می دهد، بسیار جذاب و درگیرکننده پیش می رود. از همان ابتدا، شخصیت تام ساندرس، برای بیننده، ترسیم می شود. مردی اهل خانواده که دنبال پول و مقام بالاتری ست و البته گهگاهی هم نگاهش به اندام هوس انگیز زن ها می چرخد و شیطانی هایی هم دارد. همین نکات باعث می شود که او را شخصیت منفی ای هم تصور کنیم اما جلوتر که می رویم، او در جایگاه مرد بیگناهی قرار می گیرد که گرچه در دوران مجرد بودن، کارهایی کرده، با زن هایی رابطه داشته، اما حالا مرد خانواده است. موقعیت وخیم او وقتی می گوید: (( می خوام بدونم می تونم برای تجاوز جنسی ازش [ از مردیت ] شکایت کنم؟! ))، بیشتر واضح می شود. مردی که وارد یک بازی خطرناک شده و به قول مردیت: (( ساندرس بیچاره، تو اصلاً نمی دونی بر علیه چی داری بازی می کنی )). جلسات خصوصی دادگاه که با دنبال کردن سرنخ ها و جزئیاتی ظاهراً بی اهمیت، قرار است به اصل ماجرا برسند، از قسمت های جذاب فیلم است که البته معمولاً این جلسات برای من در هر فیلمی که باشند، جذاب هستند. بهرحال وقتی وارد نیمه ی دوم اثر می شویم یعنی ماجرای بعد از پیروزی تام در دادگاه، فیلم از آن تب و تاب می افتد و کمی طولانی به نظر می رسد.
از میان دیالوگ ها: تام به مردیت: (( من الان یه خونواده دارم. ))
هر چه گشتم، عکسی از داگلاس که شخصیت اصلی ست پیدا نکردم تا ضمیمه ی یادداشت کنم. همه ی سایت ها یا بسته بودند یا بسته بودند یا بسته بودند و همین یک عکس از دمی مور، که نقش مردیت را بازی می کند، پیدا شد. به دنبال عکس دلخواه گشتن در این فضای شدیداً «بسته»، کار بسیار سختی ست.
ستاره ها:
1.از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.
2. قسمت نظردهی می تواند محلی باشد برای بحث بیشتر درباره ی فیلم و به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در جهت یادگیری بهتر، درست فیلم دیدن و رسیدن به یک دیدگاه صحیح سینمایی.