سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

In Cold Blood

نام فیلم: در کمال خونسردی

بازیگران: رابرت بلیک ـ اسکات ویلسون و ...

فیلم نامه: ریچارد بروکس براساس داستانی از ترومن کاپوتی

کارگردان: ریچارد بروکس

134 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1967

 

* هر کس در گوشه ی ذهنش، نقطه ی پاک نشدنی سیاهی دارد.

 

لکّه

 

خلاصه ی داستان: پِری که با عفو مشروط از زندان بیرون آمده، همراه با دوستش دیک، تصمیم می گیرند از خانه ای دزدی کنند اما ماجرا بسیار پیچیده می شود ...

 

یادداشت: به نظرم پیام فیلم در جمله ی پایانی افسر پلیس گنجانده شده. او در جواب دستیارش که با دیدن صحنه ی اعدام پری و دوستش شدیداً ناراحت به نظر می رسد و می گوید: (( چه فایده ای داره؟ ))، جواب می دهد: (( چهار تا بیگناه و دو تا گناهکار کشته شدن. سه تا خانواده از هم پاشید. روزنامه ها فروششون بیشتر می شه. سیاستمدارا بیشتر سخنرانی می کنن. اداره ی پلیس بیشتر توبیخ می شه. قانونای بیشتری تصویب می شه. هر کی تقصیرو می ندازه گردن یکی دیگه و بعد ... یه ماه ... یه سال دیگه ... همین اتفاق دوباره می افته. )) ترومن کاپوتی، نگاهی جامع شناسانه و عمیق به اوضاع و احوال آدم هایی می اندازد که نابهنجاری های اجتماعی شان نه به شکلی تصادفی و خود به خود، بلکه با پیش زمینه های ذهنی فراوانی شکل می گیرد. از همان ابتدای داستان با تدوین حساب شده ی صحنه ها روبروییم، جایی که پری، دیک و خانواده ای که  بدون خبر از هیچ چیز، تا چند ساعت دیگر قرار است قربانی باشند در یک تدوین حساب شده، انگار همسان سازی می شوند تا نشان داده شود که همه شان از یک جنسند و از اساس، فرقی با هم ندارند. همه انسانند. اما چیزی که آنها را از هم متمایز می کند، لکّه های سیاه پسِ ذهنشان است. با فلاش بک هایی که از ذهن پری می بینیم، با زندگی گذشته ی او آشنا می شویم. اتفاقات تلخی که حالا از او یک جانی ساخته. جنون آنیِ پری در هنگام قتل عام آن خانواده ی بیگناه، همراه می شود با تصاویر ذهنی او از پدرش که به سمتش اسلحه ای گرفته و در لحظه ای از مستی و خشم او را تهدید به مرگ می کند. دیدن همین تصویر است که پری را دچار جنون آنی می کند و باعث می شود بی رحمانه آن خانواده را بکشد. در سکانس اعدام پری، با کارگردانی فوق العاده ی بروکس و البته بازی بی نقص رابرت بلیک ( همان مرد مرموز و ترسناک و سفید رنگ فیلم "بزرگراه گمشده" ی دیوید لینچ )، او لحظه ای مأمور اعدامش را در هیبت پدر می بیند. انگار که این پدر است که زندگی او را در نهایت خواهد گرفت. قسمت تکاندهنده ی ماجرا جایی ست که خود پری کاملاً به اوضاع خودش واقف است؛ او در آخرین لحظات زندگی اش، به کشیشی که به سلولش آمده اینگونه توضیح می دهد که  اگر همان موقعی که در زندان بود، روانشناس زندان می توانست تشخیص دهد که او یک بشکه ی باروت است و خطرناک برای جامعه، دیگر هیچگاه عفو مشروط نمی خورد که باعث این اوضاع و احوال شود. سپس در جواب کشیش که می گوید اگر می دانستی که ماجرا اینقدر خطرناک است، پس چرا خواستی که عفو مشروط بگیری، کنایه آمیز جواب می دهد که اگر می گفتم دیگر عفو نمی خوردم!


  سکانس تکاندهنده ی اعدام ...


ستاره ها: 

عکس



اثر جاش کولِی

دانلود

سال ها پیش، شاید چیزی حدود هشت یا نه سال پیش، زمانی که هنوز مغازه های کرایه ی ویدئو و سی دی، فیلم کرایه می دادند و البته هنوز فرمت دی وی دی باب نشده بود و اینهمه فیلم با بهترین کیفیت و راحت ترین شکل ممکن در دسترس نبود، من همه ی فیلم های مغازه را کرایه می کردم و می دیدم؛ از فیلم های هندی بگیرید ( اینکه خواستم "از فیلم های هندی بگیرید"، قصدم تحقیر این فیلم ها نبود. ضمن اینکه بینشان فیلم های خوبی مثل "بارانی"، "چشم" و چند فیلم دیگر هم پیدا کردم که عالی بودند و مزه شان هنوزم زیر زبانم است ) تا فیلم های آمریکایی دوبله شده با بدترین کیفیت و بیشترین سانسور ممکن. طبیعتاً فیلم های ایرانی را هم می دیدم، از همه نوعش. فیلم ها از دهه ی شصت شروع می شد و همینطور می آمدم جلو. در بین آنها، فیلم ویدئویی و ناشناسی بود به اسم "کلاغ قرمز". یک عده جوان دور هم جمع شده بودند و فیلم را ساخته بودند که در قسمتِ نام کارگردان نوشته شده بود: کار گروهی. داستانش حکایت چند جوان بود که به یک ویلای ییلاقی می روند و در آنجا یک جانی بی رحم می افتد به جانشان. در واقع همان سبک فیلم های ترسناک بر محوریت چند جوان الکی خوش که دچار بلا می شوند.

 

لینک دانلود

 

درباره ی کلّیت فیلم حرفی ندارم که بسیار ضعیف بود و  تقلید خام دستانه ای از ژانر ترسناک. اما یک سکانس جالب داشت که می خواست ترس و وحشت را به بیننده منتقل کند و البته به نظرم خوب هم از پس این کار برمی آمد. همان وقت که فیلم را دیدم، این سکانس را جدا کردم. فکر نمی کنم کسی این فیلم را دیده باشد. دیدن این سکانس خالی از لطف نخواهد بود.

[ چقدر اسم، سرم پر از اسمه ... ]

چقدر اسم، سرم پر از اسمه. شکمم هنوز خالیه، مثل سیبی که دیگه وجود نداره. (( ناهار چی داریم؟ ))

مامانی نمی خنده. (( دارم در مورد خانواده م بهت می گم. ))

سرم رو تکون می دم.

(( این که هرگز اون ها رو ندیدی به این معنا نیست که واقعی نیستن. چیزهای دیگه ای روی زمین هست که توی خوابت هم ندیدی. ))

(( آیا پنیری هم مونده که بد بو نباشه؟ ))

(( جک، این موضوع مهمیه. من، توی خونه با مامانم، بابام و پائول زندگی می کردم. ))

باید بازی رو ادامه بدم تا ناراحت نشه. (( خونه ی تو تلویزیون؟ ))

(( نه. بیرون. ))

احمقانه ست، مامانی که هیچ وقت بیرون نبوده.

(( ولی شبیه خونه ای که تو تلویزیون دیدی، آره. خونه ای تو حاشیه ی شهر با حیاط پشتی و یک ننو. ))

(( ننو چیه؟ ))

مامانی، مداد رو از تاقچه برمی داره و نقاشی دو تا درخت رو می کشه. طناب هایی بین اون ها وجود داره که به هم گره خوردن و یک نفر روی طناب ها دراز کشیده.

(( اون دزد دریاییه؟ ))

(( اون منم که توی ننو تاب می خورم. )) کاغذ رو تا می کنه، هیجان زده ست. (( و عادت داشتم با پائول به پارک برم. تاب بازی کنم و بستنی بخورم. بابابزرگی و مامان بزرگی ما رو با ماشین به مسافرت می بردن، به باغ وحش و ساحل. من دختر کوچولوی اون ها بودم. ))

(( وای ... ))

مامانی، تصویر رو مچاله می کنه. روی میز خیسه. همین باعث شده میز سفید و براق بشه.

می گم: (( گریه نکن. ))

اشک های روی صورتش رو پاک می کنه. (( نمی تونم جلوشون رو بگیرم. ))

(( چرا نمی تونی جلوشون رو بگیری؟ ))

(( کاش می تونستم اون رو بهتر توصیف کنم. دلم برای اون موقع ها تنگ شده. ))

(( دلت برای ننو تنگ شده؟ ))

(( همه ی اون ها. بیرون. ))

محکم به دست هاش می چسبم. می خواد باور کنم. سعی می کنم این کارو بکنم، ولی سرم درد می گیره.

(( واقعاً زمانی تو تلویزیون زندگی می کردی؟ ))

(( بهت گفتم، تو تلویزیون نیست. دنیای واقعیه، باور نمی کنی چقدر بزرگه. )) دست هاش رو یه دفعه بلند می کنه و به همه ی دیوارها اشاره می کنه. (( اتاق فقط یک تیکه ی کوچیک بدبو از دنیاست. ))

                                     

رمانِ "اتاق" اثر اما داناهیو

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.


پانویس: ... و ماجرای تکاندهنده و موحشی که این رمان از روی آن برداشت شده است: [ اینجا ] و [ اینجا ].

The Cabin in the Woods

نام فیلم: کلبه ای میان جنگل

بازیگران: کریس همسوورث ـ کریستن کانلی و ...

فیلم نامه: جاس ودُن ـ درو گدار

کارگردان: درو گدار

95 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

کُند ذهن یا باهوش؟!

 

خلاصه ی داستان: چند جوان برای گذراندن تعطیلات به کلبه ای جنگلی می روند ...

 

یادداشت: واقعیتش این است که دوستی دارم که در دیدن فیلم شدیداً سخت گیر است. یعنی معمولاً سراغ ندارم که درباره ی فیلمی واژه های "عالی" و "فوق العاده" و این چیزها را به کار ببرد. او بعد از دیدن این فیلم، آنقدر هیجان زده بود که فوری به من اس ام اس داد و گفت فیلم فوق العاده ای ست. خلاصه مدتی کنجکاو بودم که این چه فیلمی ست که اینگونه دوستِ سخت گیر من را به هیجان وا داشته. به هر ترتیبی بود تهیه کردم و دیدمش و در کمال تعجب، چیزی جز پشیمانی برایم حاصل نشد. اولش، حدسم این بود که قرار است یک اتفاق جدید در داستانِ چند جوان سرخوش که به کلبه ای میان جنگل می روند و بعداً یکی یکی سر به نیست می شوند، بوجود بیاید. تعریف های دوستم از عالی بودن فیلم و سرنخ هایی که ابتدای داستان داده می شود، من را مطمئن کرد که قرار است یک اتفاق جدید در این داستانِ کلیشه ای بیفتد و مسیر  عوض شود. همین اتفاق هم می افتد و به شکلی زیرکانه، با انتظارات ما درباره ی کلیشه های فیلم های اسلشری در ساب ژانرِ جوانانی الکی خوش که به خانه ای شیطانی پا می گذارند و همگی می میرند به جز یکی دو نفر، بازی شود. تا اینجا همه چیز متفاوت به نظر می رسد. امیدوار می مانم تا به جواب سئوالاتم برسم اما هر چه فیلم جلوتر می رود، گنگ تر و نامفهوم تر می شود. ماجرا چیست؟! این جوان ها دقیقاً دست چه آدم هایی افتاده اند؟! قضیه ی آن موجودات ترسناک و عجیبی که هر کدام در قفسی گیر افتاده اند چیست؟ آن موجودات ناپیدایی که یکی از آدم بدهای داستان "خدایان باستان" می نامدشان، دقیقاً چه هستند؟ هر چه جلوتر می روم، فیلم آشفته تر و پر سر و صداتر و نامفهوم تر می شود تا جایی که سر درد به سراغم می آید. من واقعاً نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. آیا ذهن من زیادی کُند است یا دوست من و آنهایی که از فیلم تعریف کرده اند، زیادی باهوش و فیلم شناس؟


  بازی با کلیشه ها اما ...


ستاره ها:  

[ مامانی، نون شیرینی حلقه ای شو از دهنش بیرون می آره ... ]

مامانی، نون شیرینی حلقه ای شو از دهنش بیرون می آره. چیزی بهش چسبیده. می گه: (( بالاخره در اومد. )) اون رو برمی دارم. رنگش زرده با تیکه های قهوه ای تیره. (( همون دندون بَده که درد می کرد؟ ))

مامانی سرش رو تکون می ده. پشت دهنش رو لمس می کنه. خیلی عجیبه. (( شاید بتونیم با چسب آرد اون رو سر جاش بچسبونیم. ))

سرش رو تکون می ده و با خنده می گه: (( خوشحالم  اومد بیرون. حالا دیگه درد نمی کنه. )) یک دقیقه قبل برای مامانی بود، ولی حالا نیست. الان فقط یه چیزه. (( هی، می دونی، اگه اون رو زیر بالشت بذاری، پری یواشکی تو شب می آد و اون رو به پول تبدیل می کنه. ))

مامانی می گه: (( متأسف ام، این جا نه. ))

(( چرا نه؟ ))

(( پری چیزی در مورد اتاق نمی دونه. )) با چشم هاش به دیوارها اشاره می کنه.

                         

رمانِ عجیب و غریبِ " اتاق" اثر اِما داناهیو

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پانویس: ... و ماجرای تکاندهنده و موحشی که این رمان از روی آن برداشت شده است: [ اینجا ] و [ اینجا ]. وقتی به عکس آن اتاق، آن دختر و آن مرد نگاه می کنم، ترس عجیبی برم می دارد. باورش سخت است. سعی می کنم خودم را بگذارم جای آنها، اما می ترسم. مگر ممکن است؟

6Bullets

نام فیلم: 6 گلوله

بازیگران: ژان کلود ون دام ـ جو فلانیگان ـ آنا لوئیس پلومن و ...

فیلم نامه: چاد لاو ـ اوان لاو

کارگردان: ارنی بارباراش

115 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

کلیشه های ساده انگارانه

 

خلاصه ی داستان: سامسون گال، سرباز قدیمی ارتش آمریکا، حالا به عنوان قصاب در گوشه ای مشغول به کار است. او گهگاهی هم به پلیس کمک می کند تا باندهای مخوف خرید و فروش دختران را از هم از بین ببرد. در آخرین مأموریتش، خانواده ای که دخترشان را گم کرده اند، نزد او می آیند تا کمکشان کند ...

 

یادداشت: مشکل این فیلم را اینگونه نام گذاری می کنم: سطحی نگری و ساده انگاری مفرط در کلیشه های رایج. کلیشه های رایجی که اگر کمی خلاقانه تر از آن ها استفاده شود، در هر فیلمی که باشد، تماشاگر را میخکوب می کند. می خواهم بگویم، با این قضیه مشکل ندارم که یک سرباز قدیمی و دائم الخمر دوباره دست به کار شود و بزند به دل صدها آدم بَده و همه را ناکار کند. با این هم مشکلی ندارم که آدم بدها، حسابی بد باشند و اصلاً پلشت باشند و بویی از انسانیت نبرده باشند. با هیچ کدام از این ها مشکلی ندارم. داستان که جذاب باشد، خلاقیت که باشد، هر تیپ، درست سر جای خودش نشسته باشد، با منطق یک فیلم در ژانر اکشن جلو می رویم و همه چیز را می پذیریم. اما حالا تمام همان کلیشه ها را در سطحی ترین سطح ممکن تصور کنید. یعنی یک چیزی مثل کلیشه به توان دو. این فیلم متأسفانه به چنین دردی مبتلاست. یعنی در کلیشه ها هم دچار سطحی نگری شده؛ یعنی "زیادی" کلیشه ای ست! آدم خوبه، همین قهرمان داستان، بدون هیچ موقعیت جذاب و بدون کوچکترین خلاقیتی، از هر جا سر در می آورد و همه را لت و پار می کند ( آن قسمتی که وارد کلاب شبانه می شود و با دوربین دید در شبی که به چشمش زده، همه را تکه پاره می کند، دیگر واقعاً اوج سطحی نگری ست. چرا باید در یک چنین محیطی، حالا گیرم هم تاریک، چنین دستگاهی به چشم بزند؟! ). آدم بده هم با آن بازی افتضاح بازیگرش و خشونتی که می خواهد فقط آن را با کج و معوج کردن چشم ها و دهانش به تماشاگر منتقل کند، شدیداً خسته کننده و لوس است. در این میان داستانی هم داریم که همه چیزش از همان ابتدا معلوم است، بدون نکته ای خاص.


  قهرمان هرگز نمی خوابد ...


ستاره ها: 

[ داروخانه شلوغ بود. مردی بقیه پولهایش را می گرفت ... ]

داروخانه شلوغ بود. مردی بقیه پولهایش را می گرفت. صدای سرفه می آمد. مرتضی شانه های مردم را کنار زد و خودش را به پیشخوان رساند.

ـ آقا استن دارید؟

دکتر گفت: نه، حسن زاده کیه؟

مرتضی گفت: خواهش می کنم آقای دکتر.

دکتر گفت: حسن زاده، گفتم که نداریم.

زنی دستش را از لای چادر بیرون آورد. دستی که ترک برداشته و سفیدکِ صابون لای انگشتانش پاک نشده بود. با ناخنهای حنا گذاشته دراز شد و یک بسته دارو را گرفت.

مرتضی گفت: دکتر من از کجا می توانم استن ...

دکتر گفت: شما دارید گریه می کنید؟ به خاطر استن؟ دارید گریه می کنید؟

پیشخوان را دور زد.

مرتضی به شیشه بزرگ داروخانه تکیه کرده بود. مردم کمک کردند و مرتضی را به پستوی پشت داروخانه بردند.

از موهای ملیحه آب می ریخت.

مرتضی را روی جعبه های پنبه نشاندند.

مادر ملیحه روی بوی کافور صورتش را پاک می کرد.

دکتر گفت: به خاطر استن؟ خدای من ... اصلاً نمی فهمم.

مرتضی سه چهار کلمه حرف زد.

دکتر روپوش سفیدش را در آورد.

یک قرص دیازپام را به مرتضی داد.

ـ اینو بخورین.

مرتضی با آب همان لیوانی که قرص را خورد، صورتش را هم شست و با خیسی صورتش به دکتر نگاه کرد که با شیشه کوچکی بالای سرش ایستاده بود.

دکتر گفت: پاشین من شما را می رسونم.

توی ماشین. مرتضی شیشه را باز کرد و در بوی تندی که اطرافش را پر کرده بود، عق زد، سرش را از ماشین بیرون آورد و استفراغ کرد. مردم پیاده سرشان را برگرداندند.

ملیحه گفت: مامان می گفت مهری حامله است بوی سیگار که بهش بخوره بالا میاره.

در زردیِ وادی، ردیف درختها دیده نمی شد.

مادر ملیحه شیشه استن را به زنی داد که چکمه پوشیده بود و آستینهای بالا زده ای داشت. زن مانیکور را پاک کرد.

دستهای ملیحه آنقدر سفید و ناخنهایش طوری بلند و کشیده بود، طوری تمیز شده بود که توانستند ملیحه را دفن کنند.

                           

مجموعه ی داستان "دوباره از همان خیابان ها" اثر بیژن نجدی

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.