سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ مارگارت: من سعی می کنم درک کنم، نه اینکه ... ]

مارگارت (سیگورنی ویور): من سعی می کنم درک کنم، نه اینکه اعتقاد پیدا کنم.


"نورهای قرمز"، کارگردان: رودریگو کورتز


***


تام (سیلیان مورفی): تنها راهِ بیرون کشیدنِ یه خرگوش از کلاه اینه که اول خرگوش رو بذاری اون داخل.

     

"نورهای قرمز"، کارگردان: رودریگو کورتز


***


مرد: تو نباید یواشکی بری توی آپارتمانش. این کار اخلاقی نیست.

دبلیو. سی. بریگز (وودی آلن): من یواشکی نمی رم، کلید دارم!

       

"نفرین عقرب یشمی"، کارگردان: وودی آلن


***


راکی سالیوان (جیمز کاگنی): من فکر می کنم واسه ترسیدن، آدم باید قلب داشته باشه، من که ندارم. خیلی وقته که انداختمش دور.


"فرشتگان با چهره هایی آلوده"، کارگردان: مایکل کورتیز

[ به چشم هایم زل زد، تأثیر حرف هایش را در چهره ام ... ]

به چشم هایم زل زد، تأثیر حرف هایش را در چهره ام جستجو کرد، و گفت: خلاصه اینکه، همین الساعه برو دنبال این طفلک بی نوا، حتی اگر بدخیالی ات واهی نباشد؛ بگذار هر چی می خواهد بشود، فقط نوبتت را هدر نده. اما از من به ات نصیحت: شاعرانه بازی پدربزرگ ها را در نیاور. از خواب بیدارش کن، با آن دسته خری که شیطان، به خاطر بزدلی و بدذاتی، به ات بخشیده هر جور دلت خواست باهاش خوش باش حتی به سوراخ گوشش هم رحم نکن. جمله های آخرش حرف دل بود و لاجرم به دل نشست: از شوخی گذشته، واقعاً حیف می شود که بمیری و مزه ی همآغوشی توام با عشق را نچشیده باشی.

           

رمانِ "خاطره دلبرکانِ غمگینِ من" اثر گابریل گارسیا مارکز


* توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف

[ راستش من تا همین امروز مدت ها درباره ی ... ]

راستش من تا همین امروز مدت ها درباره ی دلیل از دست دادن احترام و بعد همه ی محبتم به مادرم به فکر فرو رفته ام. راجع به این مسئله فکر کرده ام. چون می خواستم در ذهنم جایی باز کنم که به من اجازه بدهد بفهمم از کی بود که او دیگر مادرم نبود و دشمنم بود، دشمن قسم خورده ـ چون هیچ نفرتی بالاتر از نفرت خانوادگی نیست، نفرت از یک آدم همخون. مادرم به دشمنی بدل شد که خون و صفرایم را به جوش می آورد، چون هیچ چیز تلخ تر از کسی که شبیه اش باشی مورد نفرتت نیست، آن قدر که بالاخره از شباهتت عقت می گیرد. بعد از مدت ها فکر کردن، و بعد از این که به هیچ نتیجه ای نرسیدم، فقط می توانم بگویم که از مدت ها پیش، وقتی که دیگر نتوانستم در او هیچ فضیلتی پیدا کنم که ارزش تقلید داشته باشد، یا خصوصیتی خداداد که از رویش الگو بردارم و وقتی دیدم که برای این همه خباثت در خودم جایی ندارم و می بایست از شرش خلاص شوم و از دنیایم بیرونش بیندازم، احترامم را نسبت به او از دست داده بودم. مدتی طول کشید تا از او متنفر شوم، واقعاً نفرت داشته باشم، چون نه عشق کار یکی دو روز است و نه نفرت. ولی اگر بخواهم شروع نفرتم را حول و حوش مرگ ماریو بدانم، گمان نمی کنم زیاد پرت گفته باشم.

     

رمانِ کوتاه "خانواده ی پاسکوآل دوآرته" اثر کامیلو خوسه سِلا


*توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ یک بار، در فرصتی که پیش آمد، دادستان فریاد زد ... ]

یک بار، در فرصتی که پیش آمد، دادستان فریاد زد:

ـ شما سه میلیون و نیم انسان را کشته اید!

من اجازه ی صحبت گرفتم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم، دو میلیون و نیم بیش تر نبوده.

سر و صداهایی از همه جای تالار بلند شد و دادستان فریاد کشید که من باید از این همه وقاحت خجالت بکشم. در حالی که من جز تصحیح یک رقم نادرست کاری نکرده بودم.

     

بخشِ آخرِ رمانِ "مرگ کسب و کارِ من است" اثر روبر مرل

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ گفت: بنابراین، اگر می شد از نو شروع کرد شاید دیگر ... ]

گفت: بنابراین، اگر می شد از نو شروع کرد شاید دیگر این کار را نمی کردید؟

به سرعت گفتم: ـ چرا. اگر به ام امر می کردند دوباره همین کار را می کردم.

یک لحظه نگاهم کرد، رنگ صورتش قرمز شد و با تنفر گفت:

ـ یعنی برخلاف وجدان تان عمل می کردید!

خبردار ایستادم، راست جلو رویم را نگاه کردم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم! فکر می کنم شما منظور مرا درک نمی کنید. در حد من نیست که هر جور فکر می کنم عمل کنم: وظیفه ی من فقط و فقط اطاعت است و بس.

فریاد زد: ـ اما نه یک چنین اوامر وحشتناکی! ... چه طور از دست تان برآمده؟ ... خوف انگیز است! ... این بچه ها، این زن ها؟ ... یعنی شما هیچ چیز را حس نمی کنید؟

با خسته گی گفتم: ـ از این سوآل شان دست بردار نیستند!

ـ خب، معمولاً چه جوابی می دهید؟

ـ تشریحش مشکل است. آن اوائل فشار دردآوری تحمل می کردم. بعد، کم کم، دیگر هر جور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم ... می دانید: جهودها برای من شکل یک (( واحد )) را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبه ی فنی وظیفه ام متمرکز می شد. ( و اضافه کردم: ) ـ کم و بیش مثل خلبانی که بمب هایش را روی شهری ول می کند.

با قیافه ی برافروخته یی گفت: ـ هیچ خلبانی پیدا نمی شود که (( یک ملت )) را از دم نابود کرده باشد.

در این باره فکر کردم و گفتم: ـ اگر این کار امکان داشت و به اش امر می کردند، کرده بود!

مثل این که بخواهد از خیر این فرض بگذرد شانه یی بالا انداخت و گفت:

ـ پس به هیچ وجه ندامتی احساس نمی کنید؟

صاف و پوست کنده گفتم: ـ به من چه که ندامتی احساس کنم؟ شاید عمل کشتار اشتباه بوده باشد ولی آخر مگر فرمانش را من صادر کرده ام؟

سر تکان داد و گفت: ـ چیزی که می خواهم بگویم این نیست ... از وقتی که بازداشت شده اید هیچ شده است به این هزاران موجود بینوایی که به کام مرگ فرستاده اید فکر کنید؟

ـ بله، گاهی.

ـ خب، وقتی به فکرشان می افتید چه احساسی می کنید؟

ـ هیچ چیز به خصوصی احساس نمی کنم.

با ناراحتی شدیدی چشم های آبیش را به ام دوخت. از نو سری جنباند و با صدایی خفه، با آمیزه ی عجیبی از وحشت و رحم گفت:

ـ پاک انسانیت را بوسیده اید گذاشته اید کنار!

و با این حرف، پشتش را به من کرد و رفت. از این که دیدم دارد می رود احساس آرامشی بهم دست داد. این ملاقات ها و این گفت و گوهایی که به کلی بی فایده می دیدم حسابی خسته ام می کرد.

  

بخشِ دیگری از رمانِ تکان دهنده ی "مرگ کسب و کارِ من است" اثر روبر مرل 

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ پاهایم زیر تنه ام بنا کرد لرزیدن. داد کشیدم ... ]

پاهایم زیر تنه ام بنا کرد لرزیدن. داد کشیدم: ـ حق نداری با من این جور رفتار کنی! من تو اردوگاه هر چه می کنم رو امر و دستور می کنم. آن جا من مسئول هیچ چیز نیستم.

ـ انجام دهنده اش که تو هستی!

در کمال نومیدی نگاهش کردم. گفتم: ـ از حرفت سر در نمی آرم الزی. آخر آن جا که من جز یک چرخ دنده هیچی نیستم. تو ارتش، وقتی فرماندهی فرمانی صادر می کند مسئولش خود اوست. فقط خودش تنها. اگر فرمان بد باشد، آن که تنبیه می شود فرمانده است نه مُجری.

با آرامشی خردکننده گفت: پس دلیلی که تو را وادار به اطاعت می کند همین است که اگر دنده بد بچرخد آن که پدرش را می سوزانند تو نیستی!

دادم در آمد که: ـ ولی من هرگز به همچو فکری نیفتاده ام! موضوع فقط سرِ این نیست که نمی توانم از اطاعتِ امرِ مافوقم سر بپیچم. آخر چرا نمی خواهی بفهمی؟ اصلاً جَنَمِ من طوری ست که این کار برایم غیرممکن است!

با همان آرامش وحشت انگیز گفت: ـ پس اگر به ات فرمان می دادند فرانتس کوچولومان را تیرباران کنی، می کردی!

هاج و واج نگاهش کردم.

گفتم: اما آخر ... این جنون است! ... امکان ندارد همچین فرمانی به من بدهند.

با خنده یی وحشیانه گفت: چرا نه؟ مگر به ات فرمان نداده اند بچه کوچولوهای جهود را بکشی؟ چی باعث می شود دستور کشتن کوچولوی خودت را ندهند؟ چی باعث می شود دستور کشتن فرانتس را ندهند؟

ـ آخر یعنی چه؟ امکان ندارد رایشس فورر همچو فرمانی به من بدهد! چنین چیزی محال است! این ...

می خواستم بگویم (( این غیر ممکن است! )) اما کلمه ها تو گلویم گره خورد: یادم آمد که رایشس فورر فرمان داده بود خواهرزاده ی خودش را تیرباران کنند!

چشم هایم را پایین انداختم. کار از کار گذشته بود.

الزی با تحقیر شکننده یی گفت: ـ پس اطمینان نداری! می بینی؟ اطمینان نداری ... پس اگر رایشس فورر به ات می گفت فرانتس را بکش، می کشتیش. نه؟

نیمی از دندان هایش از زیر لب بیرون افتاد. به نظرم آمد که الزی دارد رو خودش تا می شود، مچاله      می شود، و در همان حال چیزی وحشی و حیوانی در نگاهش برق می زند ... آه! الزی به آن مهربانی، به آن آرامی ... از پا در افتاده، در آن حال که انگار به هزار میخ کینه به زمین کوبیده شده بودم نگاهش      می کردم.

با خشونت و خشمی فوق العاده تکرار کرد: ـ می کردی! آن کار را می کردی!

دیگر نفهمیدم چه پیش آمد. سوگند می خورم که می خواستم بگویم (( البته که نه! )) ... سوگند       می خورم که بی هیچ شک و تردیدی می خواستم این را بگویم، اما کلمات در گلویم به هم پیچید و تنها گفتم: ـ البته! 

           

بخشِ دیگری از رمانِ شوک کننده ی "مرگ کسب و کارِ من است" اثر روبر مرل


*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ ساختمان را دور زدیم. حالا دیگر ده تایی اس.اس ... ]

ساختمان را دور زدیم. حالا دیگر ده تایی اس.اس بیش تر تو محوطه نبود.

اشمولده گفت: ـ میل دارید نگاهی بکنید؟

ـ البته.

به طرف در رفتیم و آن تو را از روزنه ی گرد، نگاه کردم. زندانی ها به شکل هرم هایی بر کف ساروجی روی هم افتاده بودند. قیافه شان آرام بود. صرف نظر از چشم هاشان که بازِ باز مانده بود انگار همگی خوابیده بودند. به ساعتم نگاه کردم: سه و ده دقیقه بود. رو کردم به اشمولده. گفتم: ـ کی درها را باز می کنید؟

ـ زمانش بسیار متغیر است. همه اش بسته گی دارد به درجه ی هوا. اگر مثل امروز هوا خشک باشد عملیات به قدر کافی سریع انجام می گیرد. اشمولده هم به نوبه ی خود از روزن شیشه یی به داخل نگاه کرد.

ـ تمام است.

ـ از کجا می فهمید؟

ـ از رنگ پوست: پریده گی رنگِ پوست صورت و صورتی رنگِ گونه ها.

ـ تا حالا دچار اشتباه هم شده اید؟

ـ اوائل کار، بله. پنجره ها را که باز می کردم بعضی هاشان جان می گرفتند. مجبور می شدیم از نو شروع کنیم.

ـ پنجره ها را برای چه باز می کنید؟

ـ برای این که هوا داخل بشود و زوندرکوماندو بتواند برود تو.

سیگاری روشن کردم و گفتم: ـ بعد چه می شود؟

ـ زوندر کوماندو جنازه ها را خارج می کند می برد پشت ساختمان. آن ها را بارِ کامیون می کند و کامیون می برد خالی شان می کند کنار گودال. یک دسته ی دیگر جنازه ها را کفِ گودال می چیند. باید با دقتِ خیلی زیاد چیده شوند که تا حد امکان جای کم تری بگیرند. ( با صدای خسته یی افزود: ) ـ چند وقتِ دیگر برای یک وجب زمین معطل می مانم. ( رو کرد به زتسلر و گفت: ) ـ میل دارید نگاه کنید؟

ـ زتسلر مردد ماند، چشم هایش به سرعت به چشم های من افتاد. بعد با صدای ضعیفی گفت:  ـ البته.

از روزنِ گرد نگاهی انداخت و داد زد:

ـ این ها که لُختند.

اشمولده با لحن بی قیدش گفت: ـ دستور داریم البسه شان را مصادره کنیم. ( و اضافه کرد: )  ـ اگر با لباس کلک شان را بکنیم، لُخت کردنشان کلی وقت می گیرد.

زتسلر از روزن نگاه می کرد. با دست راستش تاریکی می کرد که بهتر ببیند.

اشمولده گفت: ـ از آن گذشته، موقعی که راننده ها زیاد گاز بدهند این ها پیش از مرگ به حالت خفقان می افتند و رنج زیاد باعث می شود به خودشان خرابی کنند. اگر لباس تن شان باشد ضایع می شود.

زتسلر که همانطور صورتش را به روزن چسبانده بود گفت: ـ چه قیافه های آرامی دارند!

       

                                     بخشِ دیگری از رمانِ تکاندهنده ی "مرگ کسب و کارِ من است" اثر روبر مرل


*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ خیلی در موردش اطلاعاتی ندارم ... ]

الی ( کلودت کولبرت ): خیلی در موردش اطلاعاتی ندارم به جز اینکه دوسش دارم.

         

"یک شب اتفاق افتاد" اثر فرانک کاپرا