سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

بالاخره بعد از گذشتِ ده روز، سایت راه اندازی شد. از این به بعد، به آدرس زیر مراجعه کنید. با ذکر این نکته که دوستانی که من را در وبلاگ یا سایتشان با آدرس وبلاگم لینک کرده بودند، لطف نموده و آدرس جدید را جایگزین کنند.


www.cinemaeman.com


پست آخر

آدم ها خرافاتی هستند تا حدی که حتی اتفاق افتادنِ دو واقعه ی بی ربط، می تواند آن ها را به این نتیجه برساند که (( "این"، اتفاق افتاد تا به من نشان داده شود "آن" کار را باید انجام بدهم. )) ( البته یونگِ بزرگ، از این قضیه، برداشتِ دیگری داشت! ) خلاصه آدمیزاد همیشه در فضا سیر می کرده! من اما می خواهم همزمانیِ دو اتفاق را بسیار ساده برگزار کنم: همه چیز تصادفِ محض بود! ماجرا این است که قرار بر این شده تا از این پس، با یک سایتِ رسمی و درست و حسابی، میزبانِ شما باشم. وبلاگ "سینمای خانگی من" می خواهد تبدیل به سایت شود. حالا در همین احوال که می خواستم این موضوع را اعلام کنم، پیامی از طرف "بلاگ اسکای" آمد که در آن ذکر شده بود، به دلیل برخی تغییرات، دسترسی صاحبان وبلاگ به پنل مدیریتی شان به مدت حداقل دو روز قطع خواهد شد؛ اتفاقی که در طی دو سال وبلاگداریِ من نیفتاده بود. به این می گویند توفیق اجباری! هیچ نکته ی فرازمینی و عجیبی هم در آن نهفته نیست. فقط تصادفِ محض بود.

بهرحال این آخرین پُستی ست که در فضای این وبلاگ خواهید خواند. از آنجایی که قرار است، تک تک پُست های این وبلاگ ( در طول این دو سال ) به فضای سایت منتقل شود در نتیجه فکر می کنم چند روزی در سکوت به سر خواهم بُرد، که این سکوت و آرامشی ست قبل از طوفان! به محض آماده شدنِ سایت، لینکش در همین قسمت، در دسترس قرار خواهد گرفت.

 نمی دانم دلم برای فضای این وبلاگ تنگ خواهد شد یا نه، اما این را می دانم که به زودی ( تا چند روزِ دیگر ) با قدرتی بیشتر، در فضایی گسترده تر و شاید با موضوعاتی بیشتر، «درباره ی سینما و همه ی رویاهای سینمایی» حرف خواهم زد؛ پس تا در دسترس قرار گرفتنِ لینکِ سایت صبر کنید.

سایت ها و یادداشت ها

       



یادداشتِ نگارنده بر "ملکه" در سایتِ آکادمی هنر



Morocco

نام فیلم: مراکش

بازیگران: گری کوپر ـ مارلنه دیتریش ـ آدولف منجو و ...

فیلم نامه: جولز فورثمن ـ بنو ویگنی

کارگردان: جوزف فن اشترنبرگ

92 دقیقه؛ آمریکا؛ سال 1930

 

یک عاشقانه ی نه چندان ساده

 

خلاصه ی داستان: امی ژولی زنِ جذابی ست که در کافه ها آواز می خواند و حالا به مراکش آمده تا آنجا هم برنامه ای اجرا کند. در شبِ اجرا، او عاشق سربازی به نام تام می شود در عین حال که اشراف زاده ای به نام آقای لابسیه هم شدیداً خواستارِ امی ست ...

 

یادداشت: عاشقانه ی فن اشترنبرگ، فیلمی سنگین، موقر و آرام است که به جای دیالوگ ها، نگاهها هستند که حرف می زنند و این جمله البته نه برای احساسی جلوه دادن نوشته ام درباره ی این فیلم، بلکه واقعیتی ست که فن اشترنبرگ به زیبایی از پسِ آن برآمده؛ نگاه های مشتاق و شیفته وارِ امی ژولی با بازی فوق العاده ی مارلنه دیتریشِ زیبا و اثیری، به سرباز تام، کلی حرف برای گفتن دارد. امی ژولی در تمامِ طولِ فیلم، مانند مجنونی که دنبالِ لیلی خود باشد، هر جا که تام می رود، به دنبالش روان می شود؛ چه هنگامی که در صف طویلِ سربازانِ آماده ی حرکت، با چشمانی جستجوگر، به دنبالِ تام می گردد و چه هنگامی که وقتی خبرِ زخمی شدنِ تام را می شنود، نگران و ترسیده، در میانِ تخت های متعدد بیمارستان و میان زخمی های از جنگ برگشته، به دنبالِ عشقش است.  صحنه ای در فیلم هست که بعد از تکرارش در پایان، دایره ی مفهومی اثر تکمیل می شود؛ امی ژولی به همراه لابسیه به صفِ سربازانِ آماده ی رفتن به خط مقدم می آید تا آخرین خداحافظی ها را با تام انجام دهد. همینطور که با نگاه های شیفته، تام را تعقیب می کند که از او دور می شود، متوجه زنانی کولی می شود که با بند و بساط، دنبالِ سربازها و در واقع دنبالِ مردانشان راه می افتند تا آن ها تنها نباشند. امی ژولی درباره ی آنها می گوید: (( اون زنا باید دیوونه باشن. )) و لابسیه جواب می دهد: (( نمی دونم. اونا مَرداشونو دوس دارن. )). این دقیقاً اتفاقی ست که در پایان برای خودِ امی ژولی می افتد؛ او شیفته وار، با پاهایی برهنه، مثل همان زنان کولی، همه چیزش را می گذارد و به دنبال تام، سر به بیابان می گذارد. در این میان، نقشِ مردِ شرافتمندی به نامِ لابسیه را نباید فراموش کرد؛ او همانقدر که امی ژولی به تام علاقه دارد، عاشق امی ژولی ست و در این راه آنقدر پیشرفت کرده که حتی وقتی امی ژولی در تب و تابِ دیدارِ مجددِ تام است، هیچ نمی گوید و حتی وقتی او بی صبرانه می خواهد به بیمارستان برود تا شاید تام را آنجا بیابد، بدون هیچگونه ناراحتی ای همراهی اش می کند و به این شکل، معنای واقعی عشق را تعلیم می دهد. فیلم اگر کمی ریتمِ تندتری داشت و اگر آن داستانکِ تقریباً ضعیف و بی ربطِ آقا و خانمِ سزار نبود، فیلم فوق العاده تری می شد.


  میانِ دو عاشق ...


ستاره ها: 

[ جنایت همیشه کار ابلهانه ای یه ... ]

ـ جنایت همیشه کار ابلهانه ای یه!

ـ ابلهانه در پیامدهاش، ولی نه در لحظه ای که قاتل به اون دست می زنه!

     

رمان "این ریمولدی ابله ..." نوشته ی شارل اگزبرایا


پانویس: پیشنهاد می کنم کتاب های اگزبرایا را بخوانید. حسابی غافلگیرتان خواهد کرد و در عین حال حسابی سرگرم خواهید شد. البته برای کسانی که زیادی جدی هستند، به هیچ عنوان توصیه اش نمی کنم!


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

ملکه

نام فیلم: ملکه

بازیگران: میلاد کی مرام ـ حمیدرضا آذرنگ ـ هومن برق نورد و ...

فیلم نامه: محمدعلی باشه آهنگر ـ محمدرضا گوهری

کارگردان: محمدعلی باشه آهنگر

108 دقیقه؛ محصول 1390

 

جنگ جنگ تا پیروزی؟!

 

خلاصه ی داستان: سیاوش، که در اواخر جنگ، در مناطق جنگی، به کار دیده بانی و گرا دادن مشغول است، از محل پست خود راضی نیست و علاقه ی شدیدی دارد که کاری مثبت انجام دهد. او به شکلی اتفاقی بویلری بلند را پیدا می کند که مکان دیده بانیِ رزمنده ای بوده که شهید شده و جنازه اش همانجا مانده است. سیاوش که از بالای بویلر، دیدِ خوبی به منطقه دارد، شروع می کند به لو دادنِ مکان عراقی ها به نیروهای خودی. اما ناگهان جنازه ی دیده بانِ قبلی، در مقابلِ سیاوش ظاهر می شود و به او می گوید که این جنگ، نتیجه ای در بر ندارد و دشمنانِ ما هم به اندازه ی ما انسانند ...

 

یادداشت: در نگاه انسانی و خوبِ فیلم هیچ شکی نیست. شاید برای اولین بار است که در سینمای ایران، آنهم در ژانر جنگی ( یا به قولی دیگر، ژانر دفاع مقدس ) با مضمونی طرف هستیم که در آن دو طرفِ جنگ را به نوعی بازنده می داند ( البته فیلم خوبِ "طبل بزرگ زیرِ پای چپ" کاظم معصومی را نمی توان فراموش کرد ).  فیلم تنها سایه ای از عراقی ها را نشانمان می دهد که عملاً کاری نمی کنند و این خودِ ایرانی ها هستند که با بی دقتی ها، کینه های خودشان، باعث مرگِ همرزمانشان می شوند. کارگردان فضایی خلق می کند که با فضای همیشگیِ اینگونه فیلم ها در سینمای ما، متفاوت است. فضایی که بیشتر از آنکه به مدح و ثنای سربازان بپردازد، لحنی جهان شمول به خود می گیرد و می گوید همه ی ما انسانیم. جایی که روحِ دیده بانِ قبلی، به سیاوش می گوید اجازه بدهد، مجروحِ عراقی، از مهلکه جانِ سالم به در ببرد، این پیام، آشکارتر می شود. از صحنه های زیبای فیلم آنجاست که افسر ارشد عراقی ـ که با گراهایی که سیاوش داده، همه ی سربازانش مُرده اند و حالا مجنون شده ـ می خواهد خودکشی کند اما سیاوش که با حرف های روحِ دیده بانِ قبلی، به خود آمده، سعی می کند با گرا دادن به همرزمانش، میدانِ انفجاری دور و برِ افسر ایجاد کند که او را از خودکشی بازدارد. متأسفانه فیلم برای گفتنِ این حرفِ زیبا، همین مضمونِ بازنده بودنِ دو طرف، همین مضمونِ پوچ بودنِ اینهمه هیاهو و اینکه باید به طرف مقابل هم فکر کنیم و خودمان را لحظه ای جای او بگذاریم، اول اینکه بسیار پر لکنت عمل می کند؛ یعنی جدا از حرف های شعارزده ی شخصیت ها و به خصوص روحِ دیده بانِ قبلی، تا رسیدن به دیدگاهِ متفاوتِ سیاوش از جنگ و نجات جانِ عراقی ها به جای نابودکردنشان، مسیری نامیزان را طی می کند. ما دقیقاً نمی فهمیم سیاوش چه زمانی به این نکته پی بُرده که نجات دادن مهم تر از کُشتن است. دوم اینکه ریتم فیلم، تا یک جاهایی، بر خلاف نظر خیلی از منتقدان، بی مورد کُند است و از آن مهمتر هیچ پیشروی ای در داستان صورت نمی گیرد. سوم اینکه کسی مثل من به عنوان یک تماشاگرِ عادی و بی اطلاع از مسائل جنگی و اصطلاحات آن، در مواجه با خیل عظیم واژه های نامأنوسی که طبیعتاً از واقعیت الهام گرفته شده اند، دچار نوعی سردرگمی می شود. حتی در صحنه هایی، موضوع از دست آدم بیرون می آید و فهمیدنِ اینکه این ها درباره ی چه چیز حرف می زنند، کار بسیار مشکلی می شود که همین عاملی ست بر قطع ارتباط بیننده با فیلم، در مقاطعی از داستان و در نتیجه از دست رفتنِ قسمت اعظمی از حس و حالِ آن. چهارم و از همه مهمتر اینکه پایانِ فیلم، با توجه به مضمونی که برای خودش انتخاب کرده، شدیداً نامآنوس است؛ تا یک جایی، قرار بر این است که گفته شود جنگ خوب نیست. ما همه انسانیم؛ خیلی هم خوب، اما چرا ناگهان دوباره در پایان همه چیز عوض می شود، سیاوش مثل فیلم های جنگی دهه ی شصت خودمان می میرد و انگار حرف فیلم تغییر می کند؟ حتماً در واقعیت، عراقی ها، در حالیکه صلح برقرار شده بود، دوباره حمله را آغاز کردند. اما چرا فیلم به این قسمت انتهایی می پردازد و مضمونِ ضدجنگِ خود را به سمتِ دفاع از میهن و شهادت و  این حرف های همیشگی می کشاند؟ چرا تا قبل از اینکه به جنگ انتهایی برسد، کار را تمام نمی کند؟ چرا در مضمون خود دچار تشتت می شود؟ این درست که ممکن است نویسندگان خواسته باشند حرفشان را اینگونه بیان کنند که: (( جنگ چیز بدی است و ما نباید همدیگر را بکشیم اما اگر ناجوانمردانه به ما حمله شد، باید از خود دفاع کنیم. )) اما آیا گفتن این حرف، در حالیکه نزدیک به صد دقیقه از فیلم می خواهد تماشاگر را درباره ی قسمتِ اول جمله ی بالا مجاب کند ( جنگ چیز بدی است و ما نباید همدیگر را بکشیم ) و تمامِ کشمکش ها و رفتار و حرف های آدم های داستان هم بر مبنای همین جمله پایه ریزی شده، چیز جالبی می تواند باشد؟ فیلم در پایان به شدت سقوط می کند و حرف خودش را هم به خاطر پرداختن به واقعیت و ادای دین به سربازانی که جان خود را از دست دادند و اسامی شان را هم در تیتراژ پایانی می بینیم، نقض می کند و از آن مفهوم انسانی اش فاصله می گیرد. مفهومی که با پرداخت قدرتمندِ کارگردان از فضای آخر الزمانی منطقه ی جنگی پیوند خورده بود. از یاد بردنِ آن نمای دور از اتوبوسی که روی پل، معلق مانده، کارِ غیرممکنی است.  


  جنگ ... 


ستاره ها: 


یادداشتِ "بیداری رویاها" فیلمِ دیگرِ کارگردان در همین وبلاگ

Dark Skies

نام فیلم: آسمان های تاریک

بازیگران: کِری راسل ـ جاش همیلتون و ...

نویسنده و کارگردان: اسکات استوارت

97 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2013

 

ما و آن ها

 

خلاصه ی داستان: برای خانواده ی بارِت اتفاقات عجیبی می افتد؛ پرندگان خودشان را به پنجره های خانه شان می کوبند، وسایل آشپزخانه جا به جا می شود، عکس های خانوادگی از قاب شان بیرون می آید و  هیچ کس هم برای این اتفاقات جوابی ندارد ...

 

یادداشت: داستانِ فیلم با تعلیقی جذاب جلو می رود: موضوع چیست؟ این کارهای عجیب و غریب تقصیر کیست؟ آیا بچه ی کوچکِ خانواده، دچار مشکل روحی ست؟ مسئله ی دیگری در میان است؟ بیننده تا نزدیک به انتهای فیلم، این سئوالات را همراهِ خود یدک می کِشد و منتظر جواب می ماند. نشانه ها، کم کم  جنبه های خشونت آمیزتری به خود می گیرند و عجیب تر می شوند. اما زمانی به جوابِ سئوال هایمان می رسیم که با کار گذاشتنِ دوربین در اتاق های خانه، دنیل و لیز، متوجه می شوند، موجوداتی عجیب و غریب در خانه پرسه می زنند. البته لیز، با جستجو در اینترنت و با کنارِ هم گذاشتنِ نشانه هایی که در خانه شان دیده، خیلی زودتر از دنیل به نتیجه رسیده است. دنیل بعد از به چشم دیدنِ موجودات است که به حرف های لیز ایمان می آورد. از اینجا به بعد است که ماجرای مشکلاتِ روانیِ بچه ی کوچک کنار گذاشته می شود و متوجه می شویم، پای بیگانه ها در میان است. دنیل و لیز سراغِ مردی می روند که با فضایی ها ارتباط دارد. توضیحاتِ او درباره ی رفتارِ فضایی ها که سعی می کنند به جای بهم ریختنِ جامعه، روی افراد تمرکز کنند و آن ها را مثل موش های آزمایشگاهی تحت سلطه ی خود درآورند، توضیحاتِ جالبی ست که ما را به سمتِ گره گشایی نهایی راهنمایی می کند اما فیلم در پایانی عجیب و غریب، همه چیز را بهم می ریزد. ناگهان نمی فهمم چه اتفاقی می افتد و توهماتِ پسربزرگتر برای چیست و چرا فضایی ها او را با خود می بَرَند؟ فیلم با پایانِ بی معنا و زیادی قطعی اش ( آدم فضایی ها حتماً وجود دارند! ) همه رشته هایش را پنبه می کند. ضمن اینکه در پسِ این اتفاقات، واقعاً هیچ نکته ی دیگری وجود ندارد. مفهوم داستان چیست؟ آدم های فضایی وجود دارند. و بعد؟ فقط همین! فیلم فقط می گوید آدم های فضایی وجود دارند. نویسنده سعی می کند برای خانواده ی داستانش، مشخصاتی بتراشد تا داستان را پیش بِبَرد. از جمله مشکل پسر بزرگتر در برابر حسِ جنسیِ تازه به بلوغ رسیده اش که هیچ معنایی در طول کار پیدا نمی کند یا مثلاً از کار بیکار شدنِ دنیل، پدر خانواده و بعد کمی جلوتر، دوباره کار پیدا کردنِ او و خوشحالی اش بابت این قضیه نیز جزو آن داستانک هایی ست که در چارچوبِ روایت هیچ کارکردی ندارند.


  آدم فضایی ها وجود دارند!


ستاره ها: 

[ مردها فقط واسه جبران فقدان تخیل شون بود که ... ]

آرتور: مردها فقط واسه جبران فقدانِ تخیل شون بود که مفهوم شرف رو اختراع کردن.

     

نمایشنامه ی "تانگو" نوشته ی اسلاومیر مروژک


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.